نقشه مجاهدین برای ربودن خواهر و برادرم در ترکیه و نحوه نجات شان – قسمت پنجم

در قسمت قبل از نشست تعیین تکلیف گفتم که بعد از 9 شبانه روز نشست تعیین تکلیف، وقتی مهوش سپهری بعنوان مسئول نشست دید که نمی تواند مرا با تهدید و ارعاب از تصمیمم منصرف کند رو به من گفت: 2 الی 8 سال در زندان که خودشان خروجی می گفتند می مانی تا اطلاعاتت بسوزد!

در آخرین شب نشست تعیین تکلیف من توسط مهوش سپهری، او حکم 2 الی 8 سال حبس در زندان فرقه را به من داد و در آخرین لحظه به من گفت: ولی باید اول بروی در نشست یگانتان جلوی جمع حساب پس بدهی، بعد بروی زندان! نگاه معنی داری به او کردم، ولی حیف که نمی توانستم حرفی بزنم وگرنه دلم می خواست بر سرش فریاد بزنم و به او بگویم شیاد 15 سال زندگی، عمر و جوانی ام و روح و روان مرا نابود کردید، حالا من باید حساب پس بدهم؟! فقط به او گفتم: باشه اشکال ندارد، می روم. البته این آخرین حربه او برای ترساندن و منصرف کردن من از جدایی بود.

جهت اطلاع باید بگویم، در فرقه رجوی معمولا هرکس اعلام جدایی می کرد مسئولین نشستی جمعی با حضور تمامی نفرات مقر برایش برگزار می کردند. در این نشست فرد را وسط می گذاشتند و مسئول نشست جمع را علیه وی تهییج می کرد تا به  شدیدترین شکل ممکن علیه فرد سوژه موضع گیری کنند وگرنه خودشان تحت برخورد قرار می گرفتند! هدف فرقه این بود که هم حرص خود را بر سر عضو خواهان جدایی خالی کند وهم اینکه بقیه را بترساند که اگر آنها هم اعلام جدایی کنند چنین سرنوشتی خواهند داشت. چنین نشستی چنان رعب انگیز بود که خیلی از نفرات خواهان جدایی بدلیل ترس از آن بعضا از تصمیم خود منصرف می شدند. اما من با همان قوت قلبی که از خانواده ام گرفته بودم و عزمی که برای جدایی گرفته بودم دیگر برایم مهم نبود و پذیرفتم که نشست جمعی هم برایم گذاشته شود .

به هر حال بعد از اتمام نشست مرا به محل استراحت بردند و فردای آن روز ساعت 5 صبح به کمپ اشرف منتقل و درمحل اسکان سابق زندانی شدم. نمی دانم چه اتفاقی در فرقه افتاد که برنامه بردن من به نشست جمعی کنسل شد. قبل از ورودم به زندان مرا بازرسی بدنی کردند. بعد وارد اتاقی که بسیار کثیف و پر از جیرجیرک های سیاه بزرگ که همه مرده بودند شدم. شب ها دوباره جیرجیرک های جدید می آمدند و من تا خود صبح مشغول کشتن آنها می شدم. روزها و شبها باید می نشستم و در و دیوار را نگاه می کردم و هیچ وسیله سرگرمی نداشتم. ظهر و شب درب را باز می کردند و غذا می آوردند. چیزی بنام هواخوری نبود. بعضی وقت ها نیمه های شب نگهبان مرا صدا می زد و می گفت: بیا جلوی درب. وقتی می رفتم زنجیرسگی که همراه داشت را کمی شل می کرد تا به سمت من حمله کند تا مثلا مرا بترساند و می گفت اگر بخواهی فرار کنی این سگ تیکه پاره ات می کند.

بعد ازگذشت یک ماه اصرار کردم برایم کتاب بیآورند که خوشبختانه بعد از چند روز چند کتاب رمان برایم آوردند و تنها این کارشان خوب بود. ولی باز در زندان فکر و ذهنم آرام نبود و مرتب به این موضوع فکر می کردم که چرا بیهوده عمر و جوانی خودم را هدر دادم؟ چرا زودتر از اینها از فرقه اعلام جدایی نکردم؟ بعد از اتمام زندان چه سرنوشتی پیدا می کنم؟ آیا می توانم در جامعه زندگی عادی داشته باشم؟ آیا در صورت بازگشت به ایران اعدام و یا زندان می شوم؟ آیا اصلا خانواده ام می توانند به من کمک کنند؟ خلاصه هزار و یک سئوال از آینده خودم به ذهنم می زد. مهمتر اینکه حدس زده بودم مادرم بخاطر دوری و بی خبری از من رنج و عذاب زیادی کشیده و الان احتمالا دیگر در قید حیات نیست. من بخاطر بی فکری و گرفتن تصمیم عجولانه رفتن به عراق باعث آن شدم و اینکه دیگر نمی توانم از شرمندگی او بیرون بیآیم و برایش جبران کنم دچارعذاب روحی بودم. و یا طبق حکم مهوش سپهری قرار بود من 2 الی 8 سال در این زندان باشم. به خودم می گفتم آیا می توانم چنین شرایطی را تحمل کنم؟ واقعا فشار روحی و فکری زیادی را در زندان فرقه متحمل می شدم. چند بار فکر خودکشی به سرم زد اما هر بار بخاطر عشق به خانواده ام و اینکه می گفتم باید زنده بمانم تا بتوانم رجوی را رسوا کنم از عمل خودکشی منصرف می شدم.

بهرحال بیش از یک ماه زندان فرقه را سپری کردم که حمله به برج های دو قلو در آمریکا اتفاق افتاد. شب آن روز یکی از مسئولین خبر آن را برای من آورد و گفت برادر دستور آماده باش برای رفتن به عملیات سرنگونی داده و تو می خواهی چکار کنی؟! اگر ما رفتیم کسی نیست که به تو رسیدگی کند! من که با این ترفند و از این دست آماده باش های توخالی رجوی آشنایی داشتم عمدا با طعنه به او گفتم شما بروید به محض اینکه به تهران رسیدید من هم خودم را به شما می رسانم. نگران خورد و خوراک من نباشید .

گذشت تا 8 دی ماه شب مرا نزد مهوش سپهری بردند و او با رمالی و شیادی که از رهبرش آموخته بود سعی کرد مرا متقاعد به بازگشتن به تشکیلات کند. من که خودم را در آستانه آزادی از قید و بندهای فرقه می دیدم قاطعانه به او جواب دادم و گفتم من تصمیم خودم را گرفتم و هرگز به تشکیلات بر نمی گردم. روز بعد یکی از مسئولین یک دست لباس برای من آورد و گفت آماده شو که می رویم نزد خواهر فهیمه اروانی. وقتی وارد اتاق فهیمه شدم، او  گفت: قرار بود تو را بدهیم دست قاچاقچی تا آنها تو رابه ایران بفرستند اما با دولت عراق هماهنگ کردیم که خودشان تو را بطور قانونی به مرز برده و تحویل ایران بدهند! بنابراین امروز به مرز می روید! من به او گفتم چرا مرا نمی فرستید خارج؟ 15 سال برای سازمان خدمت کردم حداقل بفرستید خارج کشور تا بروم زندگی کنم. چون احتمال دارد در ایران زندانی و حتی اعدام شوم؟ فهیمه اروانی با کمال پررویی ودر منتهای بی شرفی گفت به ما ربطی ندارد. اتفاقا اگر رژیم تو را اعدام کند ما نفع سیاسی آن را می بریم و اگر هم اعدام نکند و آزاد شوی می گوئیم مزدور بودی که اخراجت کردیم! او حرف مسخره دیگری هم زد و گفت بهتراست در زندان رژیم از منافع سازمان دفاع کنی!

به او گفتم شما مرا می اندازید در دام بعد می گوئید دفاع و مقاومت کنم؟ بهر حال بعد از ساعتی مرا به همراه عضو جدا شده دیگری  بنام محمد نژاد تحویل یک افسرعراقی دادند و سوار بر خودروی دو کابین شدیم تا مثلا ما را به مرز ایران ببرند. لازم به ذکر است که جلوی اتاق فهیمه اروانی متوجه شدم که نفرات جداشده دیگری هم که حدودا 33 نفر می شدند، هستند. وقتی خودروی ما از کمپ اشرف خارج شد با اینکه نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارم هست، اما واقعا حس خوشایندی داشتم و به دوستم گفتم واقعا آزادی حس قشنگیه، خدا را شکر بالاخره از یک جهنم روحی نجات پیدا کردیم، محمد نژاد هم با من هم فکر بود اما گفت حمید ممکن است شادی این لحظه زیاد دوام نداشته باشد چون ممکن است در ایران حتی اگر ما را اعدام نکنند ولی سالها زندانی شویم. من با خنده به او گفتم: باور کن حتی اعدام شدن در ایران برای ما قشنگ تر از ماندن در جهنم رجوی است. اگر هم زندانی شدیم بالاخره خانواده و فامیلی مرتب به ملاقات ما خواهند آمد. بنابراین هیچوقت نمی توانم آن حس قشنگی که بعد از خروج از کمپ اشرف داشتم را فراموش کنم .

چند کیلومتر که از کمپ اشرف دور شدیم، من و دوستم کمی خوابمان برد و وقتی بیدار شدیم بیرون را نگاه کردم و تابلوی ورود به بغداد را دیدم. به دوستم گفتم ظاهرا ما را به سمت مرز نمی برند. او هم نگاه کرد و گفت درسته! به افسر عراقی گفتیم ما کجا می رویم مگر قرار نبود به مرز ایران برویم ؟ او یک لبخند شیطانی زد و گفت کمی صبر کنید. خودرو همانطور که در اتوبان بغداد می رفت دوستم گفت حمید نگاه کن آن سمت جاده زندان ابوغریب است و ادامه داد سازمان خیلی از بچه هایی که جدا شدند را به این زندان فرستاد. خودروی ما بعد از طی دو کیلومتر در اتوبان در اولین دوربرگردان برگشت. من و دوستم باز تعجب کردیم. دقایقی بعد دیدیم خودرو جلوی زندان ابوغریب ایستاد و افسرعراق رفت داخل زندان که ما فکر می کردیم حتما خودش کاری دارد. وقتی برگشت به ما گفت پیاده شوید بروید داخل زندان و اینجا بود که ما فهمیدیم رجوی به ما رکب زده است. مسئول زندان به ما گفت شما بعنوان امانات مجاهدین خلق فعلا اینجا می مانید و دوران زندانی شدن ما در ابوغریب شروع شد…

حمید دهدار حسنی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا