در قسمت اول توضیح دادم که چطور شد خانواده ها وارد اشرف شدند، چگونه رهبر خود منتسب و کلاهبردار فرقه رجوی، چنین ژستی را گرفت که با ماهیت ضدانسانی او سازگاری نداشت.
در غروب یکروز طلائی، مرضیه فرمانده قرارگاه شش مرا به اتاقش احضار کرد، او از من پرسید محمدرضا الان لحظه ات چیست که من صدایت کردم؟
من که نباید بروز می دادم از زندان و شکنجه گاه ترسیده ام که دوباره به آن خراب شده برگردانده شوم. مکثی کرده و گفتم حتما یک ماموریت جدید ابلاغ خواهد شد و یا یک ترانه جدید باید آماده کنم، چون چهارچوب کار بدین صورت بود که همه برنامه های من دستوری بود و برای کارهای هنری برنامه ریز های دستوری وجود داشت.
پرسید ترانه جدید چی آماده کردی؟ شب چله نزدیک بود و من هم اصلا حوصله کار جدیدی را نداشتم، گفتم چیزی آماده نکردم. گفت چرا؟ مگر برایت وقت آزاد نمی کنند که روی کارهای جدید کار کنی؟ گفتم نه، یگان ما بیشتر روی کارهای اجرایی و نگهبانی کوک هست . گفت باشه من با محسن صدیقی صحبت می کنم که هر وقت خواستی برای تمرین و آماده سازی بروی .
گفت : دیگه چه خبر؟ خیلی خونسرد و با آرمش حرف می زد و عجله ای برای گفتن علت احضار من نداشت. من هم حسابی کلافه شده بودم که چرا به اصل مطلب نمی رود.
جواب دادم : چیز خاصی ندارم، کارهایم را که محول می شود، انجام می دهم .
چندین بار محسن صدیقی گفته بود باید در کارهای هنری فعال تر باشی، اما من با صراحت گفته بودم که حوصله کار دیگری ندارم، بیشتر دوست داشتم به کارهای اجرایی بروم و مشغول باشم تا به نفع سازمان کار جدیدی بکنم. عادت کرده بودم که مثل ربات ، فقط یک مجری باشم و دستورات را اطاعت کنم. دل به کار هم نمی دادم .
مرضیه گفت : خوب محمدرضا خودت میدانی که برخی از خانواده ها به اشرف می آیند، خانواده تو هم الان در اشرف است…
این خبر، مثل دیگ پر از آب سردی روی سرم ریخته شد، نفسم بند آمد، قلبم ایستاد، خودم را حسابی باختم، شوکه شدم، اما به هر زحمتی بود سعی کردم خودم را عادی نشان بدهم و هیچ کلمه ای نگفتم، بعد از سالها بی خبری ، سالها در غربت بودن، سالها مجبور بودن به طرد خانواده، سالها تظاهر به پایبندی به تک تک بندهای انقلاب، اکنون باید در معرض ورود خانواده ام به اشرف قرار می گرفتم، خیلی سخت بود، صدای شکستن تک تک استخوان هایم را می شنیدم. مرضیه پرسید : محمدرضا خوشحال شدی؟ با سختی خیلی زیاد جواب دادم: خانواده من سازمان و رهبری است. در آن زمان باید انقلابم را اثبات می کردم و عادی با آنها برخورد می کردم. چون احتمال می دادم اگر اشک شوقی بریزم یا خودم را شاد جلوه بدهم ، شاید اجازه ملاقات به من و خانواده ام ندهند.
خلاصه بعد از سالها خانواده من از طریق یکی از آشنایان در تبریز که در سیمای آزادی سازمان، من را حین اجرای یک ترانه دیده بود، به برادرم زنگ زده بود و گفته بود محمدرضا داداش شما ، زنده است و در سازمان مجاهدین خلق در عراق می باشد و امروز من او را در تلویزیون دیدم، هیچ کس باورش نشده بود، اما وقتی تکرار برنامه را دیده بودند، همه چیز را فهمیده بودند و اکنون پس از زحمات بسیار طاقت فرسای عبور پیاده از مرز و با قاچاقچی به اشرف رسیده بودند.
مادر عزیزم، پدرم دلبندم که اکنون در میان ما نیست و یکی از برادرهایم به عراق و اشرف آمده بودند، شرح این ملاقات بیادماندنی و حواشی آن ، خود یک کتاب است و در فرصت های بعدی باید بدان پرداخت، اما آنچه که مهم است علل محقق شدن ملاقات ها در اشرف است.
مسعود رجوی رهبر دیکتاتور مجاهدین، می خواست از این فرصت پیش آمده به نفع خود بهره برداری کند، او به مسئولین مربوطه دستور داده بود، که از هر خانواده باید یک بمب ساخت و به کشور برگرداند، برای همین هم از اولین لحظه ورود خانواده ام به سازمان، انواع و اقسام مسئولین بصورت تک تک یا جمعی با خانواده ام صحبت کرده و حتی از آنها خواسته بودند که عکس های مریم رجوی و مسعود رجوی را با خود به ایران ببرند که مادرم قبول نکرده بود، یا ایمیل خواسته بودند که آنها گفته بودند کار با ایمیل و … را بلد نیستیم.
حرفها و درخواست های سازمان از خانواده ام، هیچ یک سازگاری اندکی هم با روحیات آنها نداشت و خود برادرم می گفت که انگار این ها از وضعیت مردم ایران خبر ندارند، این ها را کسی نمی شناسد و اگر هم می شناسد، از این گروه و رهبر آنها نفرت دارند. اما مسعود رجوی مثل دفعات قبل، این تحلیل هایش نیز با شکست مواجه شد و با ” نه ” بزرگ تک تک خانواده ها روبرو شد.
پس از مدت بسیار کوتاهی به دستور مستقیم مسعود رجوی ، ملاقات ها کنسل شد وحتی او پا را فراتر گذاشت و دستور ننگین “سنگ باران” خانواده ها را صادر کرد.
این لکه ننگ تاریخی و ابدی ، بر پیشانی رهبران این سازمان نقش بست و او بار دیگر با این واقعیت مهم روبرو شد که خانواده ها و مردم ایران رهبران منفور مجاهدین را یک خائن می نامند و خواستار آزادی فرزندان خود از زیر یوغ این ستمکاران هستند.
به فاصله چند هفته، ملاقات منتفی شدند و نشست های گسترده ای در اشرف شروع شد با عنوان : خانواده ها مانع امر مبارزه هستند و باید طرد شوند.
خیلی از بچه ها امید بسته بودند، که خانواده هایشان به سراغ آنها خواهند آمد و نجات خواهند یافت، بار دیگر امید خود را از دست دادند و همه در لاک خود فرو رفتند.
این نه اولین بار بود و نه آخرین بار شد که مسعود رجوی مفتضح شد، از آنروز به بعد کارزار مبارزه خانواده ها، با خواست رهبران مجاهدین، مبنی بر ممانعت از ملاقات اعضای سازمان با خانواده هایشان، شروع شد و حماسه های فراوانی شکل گرفت .
قرار بود هر خانواده ای بمبی شود علیه حکومت ایران، اینطور که نشد، بلکه هر خانواده ای که به اشرف آمده بود، به میان دیگر خانواده ها که برگشت، دست به افشاگری زدند و جنایت ها و قساوت هایی را که دیده بودند ، به میان مردم و سایر خانواده ها بردند. پیک هائی که قرار بود هر کدام علیه حکومت ایران باشند، در برگشت همه به این واقعیت اذعان نمودند که فرقه رجوی، خائن به جان و مال و ناموس مردم ایران است و کارزارهای گسترده ای برای آزادی اعضای دربند سازمان شکل گرفت. مسعود رجوی بور شد و بار دیگر چهره کریه و ضدمردمی خود را به نمایش گذاشت و اعضای سازمان را وادار کرد که خانواده های مراجعه کننده به اشرف برای ملاقات را با سنگ و تراشه های آهن بزنند.
ننگ ابدی بر رهبران این سازمان تروریست و مردم کش، که رهبر منفور آن، دستور سنگ زنی علیه خانواده ها و مردم ایران را صادر کرد. بار دیگر بی ظرفیتی و بی هویتی رهبران این گروه ثابت شد و خانواده ها به چشم دیدند که فرزندان آنها در دستان چه گروه سنگدلی، گیر افتادند.
سنگدلان، با سنگ از خانواده ها و پدران و مادران پیر و سالخورده، پذیرایی کردند و این داغ ننگ برای همیشه بر پیشانی سیاه رهبران مردم فریب این سازمان حک شد.
پایان
محمدرضا مبین