در این فرقه یک نفر بیشتر نداریم که روانپریش و مریض و سادیسم دیگر آزاری دارد، او ناسالم ترین ، مریض ترین ، آنرمال ترین و رذل ترین کسی است بیشرمانه تلاش می کند که صدها و هزاران نفر را به افسردگی و روانپریشی سوق دهد، تا گذشته خود را به فراموشی بسپارند، او کسی نیست جز آقای مسعود رجوی…
البته عده ای هستند که فشارهای فرقه ای را تحمل نکردند و برای مدتی موقتا، دچار مشکلات روحی و روانی شدند، مثلا سال 1376 در پذیرش ارتش رجوی در قسمت اسکان سابق ، یک نفر بود که وقتی ما برای سبزی چینی به باغچه می رفتیم، او را هم می آوردند. کلا همه چیز را فراموش کرده بود، حافظه اش پاک شده بود، اسم خود را هم نمی دانست، اما یکی از بچه ها که او را می شناخت، گفت او روز اول سالم و سرحال بود، اما درخواست خروج داشت، مدتی او را بردند و برگرداندند، از آنروز به بعد اینطور شده است و حتی خودش را هم نمی شناسد، موهایش ریخته بود و کلا داغون شده بود، معلوم نبود چه بلاهایی سرش آوردند که اینطور شده بود.
یا یکی از بچه ها از ایلام آمده بود، خودش می گفت در ایلام معلم دبیرستان بوده است، اما از وقتی اینجا آمدم مدام من را کتک زدند و اینکه می گویند باید بمانی، اگر سنگ هم باشی ما انقلابت می دهیم و تغییر می کنی ، او را از ما جدا نگه می داشتند، خیلی کم حرف می زد، خیلی هم سیگار می کشید، همیشه در خود بود، یکبار که ناهار استانبولی پلو داده بودند ، او سر میز ما نشسته بود، همان اول غذا سیگاری را در آورد و توتون های سیگار را داخل برنج ریخت ، غذا را با توتون های سیگارهم زد و شروع کرد به خوردن آن ، که ما مانع شدیم، وقتی از این کار او ممانعت کردیم ، کنار میز روی زمین نشست و دو دستش را بالای سرش گرفت و شروع به گریه کردن کرد، می ترسید ما او را کتک بزنیم، گویا او را آنقدر زده بودند که از همه چیز و همه کس می ترسید، خیلی زود او را از میان ما بردند و دیگر من هرگز او را ندیدم.
یا یکی دیگر در پذیرش بود که خیلی قوی هیکل بود، دست هایش دو برابر دست من بود، همیشه یکی دو نفر از مسئولین او را می پاییدند، چون در لحظه قاطی می کرد و همه را می زد و دعوا می گرفت، یک پنج شنبه که سرشام بودیم ، مسئولین زن هم بودند، آن موقع فاطمه غلامی فرمانده پذیرش بود ، او آرام نشسته بود، وقتی دو نفر از مسئولین گردن کلفت دو طرف او نشستند، او یهویی گویا احساس خطر کرد و پارچ آب را برداشت و آنرا به سمت مسئولین زن پرت کرد و شروع کرد به هم زدن میز و خرابکاری …
از این نمونه ها بسیار زیاد است، حتما دوستان دیگر از این دست نمونه ها و برآشفتگی ها در سازمان زیاد دیده اند.
اما قضیه چه بود؟
همه چیز برای من تعجب برانگیز بود، تا اینکه در هفتم مهر سال 1376 بعد از اینکه درخواست های جدایی مکرر داده بودم، مرا شبانه به زندان انفرادی منتقل کردند، در لحظه اول که مرا به یک اتاق بازجویی بردند مدام به من فحش های رکیک می دادند، اسدا.. مثنی و فروغ سنگدل ( پاکدل) و فاضل سیگارودی از من بازجوئی می کردند، فرزاد و نعمت اولیائی هم پشت سر من به حالت ایستاده قرار داشتند، وقتی من دهانم را باز کردم تا از خودم دفاع کنم، نمی دانم کدامشان بود، چنان بامشت روی سرم کوبید که تعادلم را از دست دادم . آن شب سیاه وقتی مرا به کف سلول انداختند و با مشت و لگد و پوتین مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند و رفتند، من خیلی شوک شده بودم ، هرگز باور نمی کردم که آنروی سکه مجاهدین چنین آدم های وحشی و جنایت کاری باشند، آنشب بقدری تب کرده بودم که نیمه های شب مجبور شدند دکتر بالای سرم بیاورند، الان اسم این امدادگر را بخاطر نمی آورم ، اما بعد او را هم کشتند و گفتند سکته قلبی کرد.
وقتی شکنجه های مجاهدین را در زندان هایشان به چشم دیدم، دیگر همه چیز برایم روشن شد، من معمولا در زندان اگر مشتی یا چکی می خوردم ، اصلا عکس العمل نشان نمی دادم و می گفتم بگذار بزنند تا عصبانیتشان فروکش کند، اما یکبار در سلول بغلی من وقتی ناصر جلوی آنها مقاومت کرد، او را آنقدر زدند تا فریادهایش به ضجه تبدیل شد و آخر سر هم خاموش شد. یا کوروش بچه سنندج را آنقدر زدند که از حال رفت و خودم از سوراخ کلید دیدم که جسم بی جان او را لای پتو پیچیدند و از سلول بردند. فقط خدا می داند بعد از هر اتفاق اینچنینی در زندان، من چه حال و روزی پیدا می کردم .
هنوز هم کابوس های آن اتفاقات ، گاه و بی گاه سراغم می آید.
یک بار در نشستی مسعود رجوی گفت:
ببینید به تمام مسئولانتان هم گفتم، انقلاب ما فقط نفر پاسدار و اطلاعاتی را تغییر نمی دهد، به غیر از این دو، تمام شما را دستور دادم ، تا به انقلاب بیاورند، به مسئولین شما هم گفتم که از هیچ چیز نترسید ، همه را باید به انقلاب وادار کنید و با هر راهی شده ، خمینی درون آنها را باید بیرون بکشید!!!
این سیاست کلی و استراتژی مسعود رجوی بود که در جمع چند هزار نفره ، با وقاحت تمام بیان می شد.
این ها همه گوشه ای از جنایاتی است که مسعود رجوی روان پریش، در حق تک تک اعضای سازمان مرتکب شده است و دور نیست که او و عجوزه اش مریم رجوی، در دادگاه خلق و خدا، به پای میز محاکمه کشانده خواهند شد.
ما جداشدگان هر کدام گنجینه ای آکنده از این جنایات را در خاطرات خود داریم، که حاضریم در هر دادگاهی شهادت بدهیم، این همان حقوق بشر از نوع رجوی است که امروز هم در اسارتگاههایش ساری و جاری است. این دنیا دار مکافات است، زمان و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند… شاید مسعود رجوی آن روز پشتش به صدام حسین گرم بود و عربده می کشید، اما زمان همیشه از انسان ها قدرتمندتر است، یک درخت میلیون ها چوب کبریت می سازد… اما وقتی زمانش برسد… فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیون ها درخت کافیست…
محمدرضا مبین، دانشجوی کارشناسی ارشد عمران