دکتر مسعود بنی صدر، فوریه 2008
ابراهیم عزیز، با سلام و تشکر فراوان بخاطر نامه محبت آمیزت و تاسف از اینکه بیماریهای قدیمی همچنان باقی مانده و گاه و بیگاه باعث آزار و ناراحتی تو میشوند.
دوست عزیز، فرقه و فرقه گرفتگی هم عجب درد بی درمانی است؟ چندی قبل مجلات ارسالی تو از ایران برایم رسید. از تو چه پنهان پس از دریافت، آنها را بگوشه ای گذاشته و با تشکر از تو برای زحمتی که کشیده و آنها را فرستاده بودی و معذرت بخاطر بی توجهی به آنها، برای مدتی آنها را بفراموشی سپردم. تا اینکه خدا نصبیت نکند، یکی از همان کمر دردهای معموله خیلی بد بسراغم آمد و قدرت انجام هر کاری را برای مدتی از من گرفت. در این نقطه بود که بسراغ مجلات مربوطه رفته و گرچه ورق زدن اولیه ام با بی میلی کامل بود، بزودی از مطالب آنها، بخصوص مطالب فلسفی، تاریخی و سیاسی آنها خوشم آمده و با علاقه فراوان شروع به خواندنشان کردم. نکته ای که بعدا” ذهن مرا بخود مشغول کرد این بود که چرا من زودتر به سراغشان نرفته و چرا آنها را از سر اجبار و با بی میلی شروع بخواندن کردم. این درحالیستکه من به ندرت از کنار کتابی و یا نشریه ای که مطلبی سیاسی و یا فلسفی و یا تاریخی داشته باشد رد شده و نسبت به آن بی توجهی کرده ام. بعد از مدتی فکر کردن، دیدم که ای عجب که بعد از سالها جدایی از فرقه و بعد از مدتها کلنجار رفتن با خود و فرقه زدائی از خود و مبارزه با اندیشه سیاه و سفید فرقه ای و قضاوت قبل از تحقیق و اندیشه، هنوز بقول انگلیسی ها کتاب را از روی جلدش قضاوت میکنم. چون مجلات از ایران آمده بودند، به خیال اینکه همه چیز در آنجا تحت سانسور است و در نتیجه نمیتوانند حاوی مطالبی واقعی و بدردخور باشند، آنها را نخوانده بکناری نهاده بودم. این تازه داستان من است که مدتهاست دارم با شیوه های مختلف، خود “مجاهد” زدائی و خود فرقه شکنی میکنم. وای بحال کسانیکه هنوز بنوعی خود دانسته و یا ندانسته، هوادار و سمپات و عضو سازمان هستند. باری با تشکر مجدد از تو و معذرت از عدم توجه لازم به هدایای ارسالیت، با اجازه هنوز نتوانسته ام از خواندن و استفاده از مطالب آنها فارغ شوم.
در نامه ات اشاره ای به رفتن خانواده سمیه محمدی از کانادا به عراق برای دیدن دخترشان کرده بودی و اینکه سمیه در پاسخ به از خود گذشتگی و ابراز علاقه خانواده اش، سیلی از فحاشی نثار آنها کرده است. در این خبر و سایر اخبار مربوط به رفتن خانواده ها به عراق به نظر من چندین نکته قابل ذکر وجود دارد. اولا” فهم عشق و علاقه خانواده ها به فرزندانشان و اینکه حتی برای دیدن چند روز و چند ساعت آنها تا به چه حد حاضر به از خود گذشتگی و ایثار هستند. هر کسی با اندکی انصاف و عقل و خرد میداند که این روزها رفتن به عراق یعنی چه! کشوری که حتی مقامات حکومتی آن و سربازان مسلح آمریکائی و انگلیسی در آن امن و امان نداشته و در هر ترددی وصیت خود را کرده و راهی خیابان ها میشوند. براستی چه حکومتی و چه نیروی مسلحی میتوانسته به این خانواده ها تضمین سلامتی و حفظ و حراست از آنها را بدهد و قول دهد که بعنوان گروگان و یا جاسوس و… اسیر این گروه و آن گروه مسلح نخواهند شد؟ آیا هیچ تضمینی مگر عشق مفرط به جگر گوشه هایشان میتوانست آنها را وادار به این سفر خطرناک کند؟ به نظر من میزان از خود گذشتگی این خانواده ها نسبت به فرزندانشان باید در دفتر عشق و ایثار اولیأ نسبت به فرزندانشان ثبت گردد، چرا که همگان بخوبی میدانند که گروگان گرفته شدن در عراق تنها به معنی مرگ و کشته شدن نیست بلکه حداقل آن شکنجه چندین ماهه و احتمالا” بریده شدن سرشان توسط جانیان القاعده و بعثی میتواند باشد.
و اما عکس العمل سمیه و سمیه ها! آیا از آنها انتظار دیگری میتوان داشت؟ اگر براستی من و یا تو آنجا اسیر روابط فرقه ای بودیم و خانواده ای دلسوز چون خانواده سمیه داشتیم که بسراغمان میآمدند، آیا ما عکس العملی بغیر از سمیه نشان میدادیم و یا میتوانستیم بدهیم؟ میگویم میتوانستیم، نه به این دلیل که فکر میکنم سمیه را با شکنجه و تهدید وادار به چنین عکس العملی کرده اند، چرا که کاش کار کرد فرقه ای به همین سادگی، یعنی اجبار فیزیکی بود. همانطور که میدانی تلقینات فرقه ای آنچنان است که فرد فکر میکند هر آنچه که میکند را دارد با اراده آزاد خود میکند. غافل از اینکه، وقتی آزادی در درون فرقه، “رهائی از خود، ترک وابستگی های فردی، یادها و خاطرات فردی، عواطف و دوست داشتنهای خود” تعریف میشود، چه جائی برای خود در آن طرز تفکر باقی میماند که بتوان بر اساس آن صحبت از اراده فردی و تصمیم فرد کرد. بنابراین من بهیچ عنوان به سمیه و سمیه ها خرده ای نمیگیرم که پاسخ محبتهای خانواده های خود را با دشنام بدهند و امیدوارم کسی باشد که بتواند این توضیح را به این خانواده ها هم داده و آنها نیز بتوانند ببینند که فرزندانشان در چه حال و روزی هستند و از آنها رنجشی به دل نگیرند.
و اما طرف سوم جریان یعنی سازمان مجاهدین. راستش فکر کنم که وضع آنها خیلی خرابتر از آنی شده که فکر میکردم. چرا که در گذشته، یعنی زمانی که من و تو عضو آنها بودیم، یک اعتماد به خودی، در سازمان وجود داشت که میدانستند که اگر برای چند روز و یا حتی چند هفته ما را حتی با خانواده هایمان تنها بگزارند، در پایان مدت مشخص شده ما چون بازی دست آموز دوباره سر خود را کج کرده و پیش آنها باز خواهیم گشت. کما اینکه در گذشته، هر زمان که ملاحظات سیاسی آنها را وادار به اقدام میکرد، چه من وچه تو را به اجبار هم که شده به دیدن خانواده هایمان میفرستادند، و لحظه ای هم شک بخود راه نمیداند که ممکن است ما دیگر پیش آنها باز نگردیم. پس چه اتفاقی در سازمان افتاده که امروزه آنها حتی از اینکه سمیه و یا سمیه ها برای چند روز به دیدار خانواده هایشان بروند، آنهم در عراق و در چارچوب تعیین شده توسط آمریکائیها، دچار سراسیمه و وحشت شده و بهای سنگین سیاسی آنرا به جان میخرند و اجازه چنین دیداری را نمیدهند؟
در اخبار خواندم که پدر سمیه که اکنون در عراق چشم به انتظار دیدار چند روز جگر گوشه اش است، یکی از کسانی بوده که در جریان دستگیری مریم رجوی در پاریس، در شهر تورنتو، اقدام به خود سوزی نمود که خوشبختانه از مرگ حتمی نجات یافت. حال من می مانم و چند سئوال؟ اولا” چگونه است که خود سوزی وی بخاطر مریم رجوی، بنا به گفته سازمان عملی بوده است خودجوش و اختیاری از جانب وی، در حالیکه رفتن به عراق برای دیدار سه روزه با فرزندش، اقدامی دستوری از جانب رژیم قلمداد میشود، او را مزدورخوانده و به خواسته برحق اش، مارک “توطئه آخوندی” و.. میزنند؟ از طرف دیگر، مگر این خانواده ها جز چند روز دیدار با جگر گوشه هایشان چه درخواست دیگری دارند و کدام انسان با وجدانی هست که بتواند به چنین درخواستی پاسخ منفی داده و یا از شنیدن جواب منفی به آنها، به خشم نیاید؟ چرا سازمان این مسئله را زودتر جواب نگفت، زمانی که هنوز این پدر از خود گذشته هوادار سازمان بود و هراز چند گاه میشد اشک و لابه های او را در لابلای سطور نامه هایش به مقامات سازمان دید؟ آیا سازمان به نقطه ای رسیده و یا بهتر افراد درون اشرف به نقطه ای رسیده اند که حتی چند روز تنها گذاشتن آنها با خانواده هایشان حتی اگر هوادار هم باشند به معنی جدائی ایشان از سازمان است؟ اینجاست که به معنی آن پیام درونی مسعود رجوی پی میبرم که از افراد اشرف خواسته بود که حداقل تا پایان ریاست جمهوری جورج بوش صبر کنند و بعد هر کاری دلشان خواست بکنند و اگر خواستند سازمان را ترک نمایند.
وقتی سازمان نسبت به زنان عضو خود چنین مشکوک و بیمناک است که نمیتواند آنان را برای چند روز با پدر و مادرشان تنها بگذارد، وای بحال مردانش. (چرا که آنها در گذشته نسبت به وفاداری زنان عضو آنقدر مطمئن بودند که حتی به آنها اجازه میدادند که به دیدار فرزندانشان بروند وبیم آنرا نداشتند که محبت مادری بر وابستگی فرقه ای غالب شود، و این در حالی بود که چنین اعتمادی نسبت به اکثر مردان عضو وجود نداشت.)
من شخصا” رفتن این خانواده ها به عراق، و پذیرش هر نوع خطری از جانب آنان برای کمک به فرزندانشان را کاملا” فهم کرده و فکر میکنم حق آنان است که از هر امکانی از جانب هر حکومت و کشوری استفاده نمایند تا به این مقصود برسند.
راستش وقتی این اخبار را میخواندم بی اختیار یاد سروی، دختر خودم افتادم. اگر بخاطر مادرش نبود، شاید وی نیز اکنون جزو افراد ساکن اشرف میبود، وبه احتمال زیاد من نیز همچون این خانواده ها پشت دیوارهای اشرف چشم به انتظار دیدار وی بودم. در همین جا نه یکبار، بلکه هزاران بار خدا را شکر کرده و ممنون آنا (همسر سابقم) شدم. چرا که وقتی سروی بچه بود، آنا توانست تا حدودی خود را از دام مجاهدین رها کرده و در نتیجه عقل و خرد و اراده لازم را بدست آورد که به زور مانع ادامه حضور دخترمان در مدرسه مجاهدین شده و خواهان بازگشت وی از پاریس شود.
اما رفتن مسعود خدابنده به عراق برای کمک به افراد جداشده از مجاهدین، گرفتار در کمپ تیپف مرا برای مدتی به فکر فرو برد. شاید به یاد داشته باشی که یکی دوسال قبل یکی از همان جداشدگان مقیم تیپف نامه ای برای من فرستاده بود و با شرط و شروط از من کمک خواسته بود که من هم نامه وی و جواب خودم به او را در وب سایتم گذاشتم. همانزمان من مدتی با خودم کلنجار رفتم، که براستی از اینجا چه کاری میشود برای او و امثال او کرد؟ در میان افراد ساکن اشرف کسانی هستند که از برادر به من نزدیکتر بوده اند، اگر روزی آنها از من کمک بخواهند، چه کاری میتوانم برای آنها انجام دهم؟ آیا من هم میتوانم مثل مسعود کار و زندگی و خانواده را ول کرده و راهی عراق و سرنوشت نا معلوم موجود در آنجا شوم؟ راستش را بخواهی، ضمن قدردانی از حرکت مسعود، دیدم من دلش را ندارم که در این سن و سال، با این شرایط جسمی ریسک رفتن به عراق و گرفتار شدن به دست این و آن را پذیرا شوم. از گروه های هوادار القاعده و بعث که شکنجه میکنند و دست آخر سر افراد را قطع میکنند، تا آمریکائی های باصطلاح دموکرات و آزادیخواه که فجایع ابوغریب را به بار آوردند. تا حتی انگلیسی هائی که امروز در اخبار بود که گوئی بعضی از زندانیان خود را در آنجا اعدام کرده اند.
در نتیجه به این رسیدم که شاید برای فهم کار مسعود خدابنده و بخصوص به کنار نهادن مسئولیتش در قبال همسر و فرزند خردسالش و پذیرا شدن خطرات رفتن به عراق، باید حرفهای سازمان را پذیرفته و قبول کنم که وی درقبال اینکاری که کرده، الان در ناز و نعمت غرق شده و خلاصه در حمام شیر و عسل استحمام میکند! گرچه نمیدانم که واقعا” حکومت ایران و یا هر حکومت دیگری در این سن و سال و شرایطی که ما در آن هستیم، چه میتواند به من و تو و مسعود خدابنده بدهد که خودمان نتوانیم آنرا با اندکی سعی و کوشش بدست آورده و بخصوص در مورد مسعود جایگزین وظیفه و مهر و محبت پدری وی هم بشود؟
اما واقعیت اینستکه اگر این حرف سازمان را بپذیریم باید حرفهای دیگر آنان را هم پذیرفت. بنابراین مسعود برای کمک به دوستان گذشته خود به آنجا نرفته، بلکه آنطور که این روزها هواداران مجاهدین پیش هر کسی رفته و میگویند، مسعود (شمر گونه) رفته که پمپ آب اشرف را منفجر نموده و مجاهدین را مثل امام حسین و یارانش در صحرای عراق بدون آب بگذارد.
فکر میکنم پارسال بود که مجاهدین اسامی پنج میلیون عراقی را که از آنان حمایت کرده و به حکومت ایران فحش و بد وبیراه داده بودند را منتشر نمودند، اگر این خبر راهم بپذیریم، و قبول کنیم که کمپ اشرف در منطقه سنی نشین عراق و به نوعی در قلب “حمایتهای مردمی عراق از مجاهدین” است، پس مسعود برای انجام ماموریتش، یک راست رفته تو دل دشمن چند میلیونی، آخر این پنج میلیون که خودشان تنها نیستند اگر هر کدام یک بچه هم داشته باشند میشود ده میلیون یعنی تقریبا” نصف جمعیت عراق. از طرف دیگر تا آنجا که همگان میدانند، کمپ اشرف تحت حفاظت و پوشش سربازان آمریکائی و بلغاری است، پس بعبارتی مسعود خدابنده توانسته برای انجام ماموریتش سربازان آمریکائی (سربازان تنها ابر قدرت جهان) را هم سر کار گذاشته و خود را به درون اشرف برساند. اما این پایان کار نیست، چرا که تازه وی میبایست با حفاظت خود مجاهدین روبرو میشده، یعنی همان کسانی که مدعی هستند که اگر اروپا و آمریکا فقط اسم مجاهدین را از لیست تروریستی خارج نمایند، آنها چند روزه حکومت ایران را سرنگون خواهند ساخت. نه تنها وی توانسته از دیوار حفاظتی “فولادین” مجاهدین عبور نماید، بلکه او توانسته یکی از زبده ترین و پیشرفته ترین سازمانهای اطلاعاتی جهان را که به موساد و سیا اخبار درونی حکومت ایران و نقشه مراکز اتمی کشور را میدهد را هم سر کار بگذارد، بطوریکه آنها نتوانند کوچکترین خبری از این عملیات فوق العاده قبل از انجام آن بدست آورده و مانع آن شوند.
از طرف دیگر، همین مجاهدین باز حدود پارسال بود که اسامی حدود پنجاه هزار نفر عراقی از وزیر و وکیل گرفته تا آدمهای عادی را بعنوان مزدوران حکومت ایران در عراق اعلام کرده و اعلام خطر کردند که “آخوندها دارند عراق را می بلعند”. حال به این کاری ندارم که اگر مجاهدین حمایت نیمی از مردم عراق را دارند، براستی چگونه حکومت ایران توانسته با فرض صحت داشتن 40 – 50 هزار نفر “مزدور” عراقی، آن کشور را ببلعد؟ سئوال من در اینجا این میشود که مسعود چه میتوانسته بکند، که این پنجاه هزار عراقی که حداقل زبان عربی را میدانند و کشورشان را بهتر از مسعود میشناسند نمیتوانسته اند انجام دهند (تازه وارد بحث سن و سال مسعود و وضعیت جسمی او و سیگار کشیدن روزی یکبسته اش هم نمیشوم)؟ در اینجا از حق نگزرم، ممکن است مجاهدین مدعی شوند که مسعود با وجود اینکه مدتها از مسئولین رده بالای سازمان و جزو تیم حفاظتی مسعود رجوی بوده است، راه و چاه های اشرف را بهتر از آن پنجاه هزار عراقی میدانسته و فرد مناسبتری برای این کار بوده است. اما باز من نمیتوانم جلوی تعجب خود را بگیرم چرا که اولا” عمر اطلاعات در یک سازمان “انقلابی” حداکثر شش ماه است و نه 12، 13 سالی که مسعود از مجاهدین جدا شده. و تازه وقتی صدها نفر اخیرا”، یعنی طی یکی دوسال گذشته از مجاهدین جدا شده و بقول مجاهدین “مزدور رژیم” شده اند، چرا باید حکومت محتاج اطلاعات قدیمی مسعود باشد و از اطلاعات تازه تر استفاده نکند(تازه توجه داری که باز بقول مجاهدین، مسعود مدتهای زیادی در درون مجاهدین بشکل بریده و در نتیجه بدور از اطلاعات حساس بوده است.)؟ و تازه چرا نتوانسته این اطلاعات را از مسعود گرفته و به عرض معذرت از مسعود خدابنده، این ماموریت خطیر را به فردی جوان تر و با بنیه تر بدهد؟
مجاهدین از طرفی، وقتی میخواهند بر طبل جنگ با ایران بکوبند و امریکا و متحدانش را تشویق به حمله و محاصره اقتصادی ایران بکنند، صحبت از قدرت فوق العاده رژیم میکنند و اینکه اگر فرصت از دست برود، حکومت ایران، خلافت اسلامی براه خواهد انداخت و جهان با جنگ جهانی سوم روبرو خواهد شد. از طرف دیگر در اخبار این چند روزه مجاهدین دیدم که گوئی رفتن مسعود خدابنده و خانواده ها به عراق نه برای نجات و کمک به فرزندان و دوستانشان بوده، بلکه برای “نجات رژیم از سقوط محتوم” بوده است. بنابراین رژیمی که بزودی قادر است جنگ جهانی سوم را براه انداخته و با تنها ابر قدرت جهان رویارو شود، از ترس سرنگونی توسط مجاهدین، دست به دامن مسعود و چند خانواده شده که به عراق رفته، از حداقل “پنجاه هزار” حامی عراقی حکومت ایران جلو زده، “پنج یا درست تر بگوئیم ده میلیون عراقی” حامی مجاهدین را دور زده، سر سربازان آمریکائی و بلغاری حافظ اشرف را کلاه گذاشته، دستگاه جاسوسی مجاهدین را که به سیا و موساد خبر میدهد را خام کرده، ابر مردان مجاهد حافظ اشرف را، یعنی همان کسانی که قرار بوده بزودی حکومت ایران را سرنگون کنند را خواب کرده و رفته اشرف و منبع آب آنجا را منفجر نموده است.
راستش در اینجا جوابم خود را گرفتم و آن اینستکه برادر عزیز تو، مسعود خدابنده، طی این چند سالی که از مجاهدین جدا بوده مثل این فیلمهای تخیلی، داروئی و یا جادوئی پیدا کرده، مسیر پرپیچ و خمی را طی کرده و برای خود یک پا “سوپر من” شده.
بنابراین من امشب با وجدان راحت میخوابم و از اینکه من دل و جرات رفتن به عراق برای کمک به دوستان قدیمی خود را ندارم شرمنده نیستم چرا که اگر مسعود این کار را کرده، بدلیل اینستکه او سوپر من است و من یک آدم پنجاه و چند ساله عادی. و در ضمن اینطور که از اخبار بر میآید که مسعود رفته که حکومت ایران را از سقوط محتوم نجات دهد، بجد شک دارم که بشود با هر تعریفی حتی تعریف مجاهدین و حتی از موضع یک مجاهد او را مزدور خواند، چرا که بنظر میرسد این حکومت ایران است که محتاج اوست که نجاتش دهد و نه مسعود محتاج چندر غاز حقوق رژیم، و بزودی باید منتظر این باشیم که حکومت اسم او را بعنوان رهبر و یا حداقل رئیس جمهور آینده کشور، “نجات دهنده خود از سقوط محتوم” اعلام نماید. در اینصورت اگر میشود سفارش ما را به او بکن که شاید ما هم بتوانیم، با خیال راحت، سر پیری به کشورمان رفته و فاتحه ای سر قبر پدر و مادرمان بخوانیم.
از اینکه مثل همیشه با حرافی های خودم سرت را بدرد آوردم معذرت میخواهم و تا نامه بعدی ترا به خدا می سپارم. قربانت مسعود