تراژدی غمبار زنان آسیب دیده از خشونت فرقه رجوی

برشی از زندگی درد آلود همسر غلام سنگبری

داستانی از زندگی یک زن از صدها زن، که در اوج جوانی و شور، همسرانشان به اسارت فرقه بی رحم رجوی درآمدند و با گذشت بیش از 3 و یا حتی 4 دهه، همچنان تنها، زندگیشان را بر دوش کشیدند و بی هیچ شکوه و شکایتی فقط چشم انتظار بازگشت همسری هستند که شاید اگر در کنارشان بود، روزگاری بسا شیرین را تجربه می کردند اما همسرانشان در فرقه رجوی و خودشان در اقصی نقاط ایران عزیزمان، تراژدی هایی چنین غمبار برایشان رقم خورد و یا بهتر بگویم رجوی برایشان رقم زد.

طاهره، زنی از دیاری به نام زابل، در جوانی با شور و شوق به زندگی می‌پرداخت. اما زندگی‌اش به ناگهان تغییر کرد و همسرش، غلام سنگبری، که در آن زمان جوانی پر از امید و آرزو بود، اسیر جنگی شد و به دست فرقه رجوی در عراق افتاد. او که در میانه یک جنگ بی‌پایان قرار داشت، هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد که زندگی‌اش به یک چنین سرنوشت شوم و پر از غم و درد تبدیل شود.

با بازگشت هزاران اسیر ایرانی از اردوگاه‌های عراق و پایان جنگ، طاهره همچنان در انتظار همسرش بود. او که روزها و شب‌ها را با یاد غلام سپری می‌کرد، هیچ‌گاه از او خبری نداشت. در حالی که بسیاری از اسیران بازگشته و به آغوش خانواده‌هایشان بازگشتند، غلام و تعداد زیادی از هموطنان ایرانی همچنان در چنگال خونین مسعود و مریم رجوی گرفتار ماندند.

یک زن، یک انتظار، یک درد بی‌پایان

سال‌ها گذشت…
طاهره در حال حاضر بیمار و از پا افتاده است. او که زمانی با امید و عشق زندگی می‌کرد، حالا از دردهای بزرگ در جسم و قلبش رنج می‌برد. بیش از چهار دهه از زمان اسارت همسرش گذشته است و او همچنان از همسرش هیچ خبری ندارد. حتی دخترشان که حالا بزرگ شده و برایشان نوه‌ای به ارمغان آورده، نمی‌تواند آن لحظه‌ای را که پدرش در کنارشان باشد، تجربه کند.
طاهره، در شرایط سخت بیماری و ناتوانی، همچنان در دلش امیدی به بازگشت همسرش دارد. او به یاد آن روزها و وعده‌های گذشته‌اش که در کنار هم زندگی می‌کردند، به تنها چیزی که فکر می‌کند، بازگشت همسرش است.

از زبان طاهره به غلام سنگبری

همسر عزیزم، سال‌هاست که تو را ندیده‌ام. چهار دهه از آن روزهایی که در کنار هم بودیم گذشته است. اما همچنان چهره و صدایت را در گوش و چشمم می بینم و می‌شنوم. دخترمان حالا بزرگ شده و به ما نوه‌ای هدیه داده است. اما تو هنوز در چنگال رجوی‌ها اسیر هستی، در جایی که نه آزادی معنایی می دهد و نه انسانیت.

می‌دانم که خدمت بی‌مزد به رجوی و این فرقه خونین، هیچ‌گاه تو را به جایی نمی‌رساند. این روزها دیگر آن فردی که شجاعانه در کنار من و دخترمان زندگی می‌کردی، نیستی. تو آن روحیه رزمنده‌ای که زمانی به من و دخترمان پناه می‌دادی؟!!! اکنون در سیاجی گرفتار شده‌ای که نه تنها زندگی خود را از دست داده‌ای بلکه زندگی‌ ما را هم تحت‌الشعاع قرار داده‌ای.

از عمق دل می‌گویم که حلالت می‌کنم و از تو می‌خواهم که دیگر در این فرقه بی‌رحمی که هیچ چیزی جز رنج و درد برایت نخواهد آورد، نمانی. خدمت به رجوی‌ها هیچ ارزشی ندارد. سال‌های جوانی من فدای تو و دخترمان شد. در این مدت هیچ خبری از تو نداشتم، اما هنوز منتظرم. منتظرم که روزی در کنارمان باشی. زندگیِ دیگری در انتظار توست؛ زندگی‌ که در کنار هم خواهیم ساخت.

دخترمان اکنون دیگر بزرگ شده و نوه‌ای هم داریم. اگرچه زندگی او هم به شدت تحت‌تأثیر نبود پدرش قرار گرفت. اما حلالت می‌کنیم و از تو می‌خواهیم که برگردی و تجریه داشتن یک پدر را به دخترمان هدیه کنی. او هنوز برای دیدار پدرش بی‌صبرانه چشم به راه است. از تو می‌خواهیم که از این جهنم رجوی‌ها بیرون بیایی و باقی عمرت را در کنار ما سپری کنی، تا بتوانیم زندگی ساده و شادمانه‌ای بسازیم، همانطور که همیشه آرزو داشتیم.

سالاری

منبع

یک دیدگاه

  1. از نزدیک شاهد رنج ها و مشقتی که این خانم برای رفتن به عراق داشت بودم. علیرغم بیماری شدید همیشه پای اصلی سفر به عراق برای ملاقات همسرش بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا