خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت هفتم

پایان کودکی در عراق / وداع امیر خردسال با مادر

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش از لحظه‌ای فراموش نشدنی می گوید. شبی بود که با مادرم در خوابگاه زنان خوابیده بودم. نیمه‌شب صدای آژیر بلند شد. قبل از اینکه حتی بفهمم چه اتفاقی افتاده، مادرم مرا محکم در آغوش گرفت و شروع به دویدن کرد. او در تاریکی شب، سریع و بی‌وقفه می‌دوید. من سرم را به سینه‌اش تکیه داده بودم و صدای نفس‌های بریده‌اش را می‌شنیدم. آن لحظه، آسمان پر از ستاره بود و من فقط حس امنیت داشتم. حس می‌کردم مادرم حاضر است جانش را برای من بدهد.

در سال‌هایی که جنگ کویت، سایه‌ سنگینش را بر سر ما گسترده بود، من تنها شش سال داشتم. در مدرسه شایعاتی بین بچه‌ها پیچیده بود. می‌گفتند کودکانی که به دفتر مدیر فراخوانده می‌شوند، دیگر به کلاس بر نمی‌گردند. یکی از دوستانم گفته بود که این بچه‌ها به خارج فرستاده می‌شوند. صحبت از مکان‌هایی عجیب و غریب در اروپا بود؛ از مک‌دونالدز و همبرگرهای خوشمزه گرفته تا چیزهایی که برای ما شبیه به افسانه بودند.

همه منتظر بودند که نوبتشان برسد. هیجان و دلهره در فضای مدرسه موج می‌زد. تا اینکه شبی، نوبت من رسید. معلم وارد شد و با لحنی جدی گفت که باید به دفتر مدیر بروم. در حالی که با لگو بازی می‌کردیم، بچه‌ها متوقف شدند و با چشمانی پر از کنجکاوی و حسادت به من نگاه کردند. به دفتر که رفتم، مادرم آنجا ایستاده بود، با لبخندی که برایم آشنا بود اما در پس آن چیزی سنگین و ناخوانا حس می‌کردم.

او دستم را گرفت و به سمت ماشینش، یک تویوتا لندکروزر، راه افتادیم. گفت: “قراره بری  سوئد”. من از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدم. هیچ درکی از معنای این خداحافظی نداشتم. فکر می‌کردم به زودی باز هم همدیگر را می‌بینیم، شاید در ایران یا حتی در اروپا. اما مادرم، با چشمانی که سعی می‌کردند هیچ‌چیز را بروز ندهند، انگار از چیزی عمیق‌تر آگاه بود.

در مسیر، خاطرات کودکی‌ام مثل فیلمی از ذهنم می‌گذشت. یاد شب‌هایی که با پدر زیر آسمان پرستاره قدم می‌زدیم و او از قدرت انسان برای پیمودن مسافت‌های طولانی می‌گفت. یاد آن شبی که پدر روی تختش کتاب شعر حافظ می‌خواند و مادرم با لحن شوخی از او می‌خواست کتاب را کنار بگذارد و با مهمانان صحبت کند. پدرم اما با خنده پاسخ داد: “خب چی باید بهشون بگم؟” و بعد با مادرم شوخی کرد، دستش را گرفت و او را به تخت کشاند، طوری که خنده‌هایشان تمام خانه را پر کرد.

یا وقتی که برای تولدم یک خرس عروسکی سفید هدیه گرفتم. اسمش را “برفی” گذاشتم، چون رنگش مثل برف بود. مادرم برایش یک پاپیون صورتی دوخت. برفی تبدیل شد به همدمم، چیزی که در روزهای سخت آینده به آن پناه می‌بردم.

آن شب که مادرم مرا به دفتر مدیر برد، سرنوشت من برای همیشه تغییر کرد. ما به منطقه‌ای با ساختمان‌های کوچک رسیدیم و در ماشین استراحت کردیم تا خورشید طلوع کند. وقتی داخل یکی از بنگال‌ها شدیم، کودکان زیادی را دیدم که همراه خانواده‌هایشان منتظر بودند. همه برای رفتن به خارج آماده شده بودند. من، با چمدان کوچکی که برفی از آن بیرون زده بود، میان آن‌ها نشسته بودم و به اطراف نگاه می‌کردم.

وقتی اتوبوس آمد، خداحافظی‌ها آغاز شد. مادرم مرا در آغوش گرفت، اما اشک نریخت. نمی‌دانم چرا، اما فکر می‌کنم او سعی می‌کرد ضعف نشان ندهد، چرا که به عنوان یک مبارز، نباید احساساتش را بروز می‌داد. اما حالا که به آن لحظه فکر می‌کنم، می‌فهمم که در درونش آتشی برافروخته بود.

من سوار اتوبوس شدم و در صندلی عقب نشستم. مادرم از پشت پنجره برایم دست تکان داد و بوسه فرستاد. در حالی که من به او نگاه می‌کردم، احساسی بین شادی و بی‌تفاوتی در من موج می‌زد. هنوز نمی‌دانستم که این آخرین دیدارمان برای مدت طولانی خواهد بود.

آن شب، سفر من آغاز شد. سفری که شاید به نوعی فرار از جنگ و رنج بود، اما معنای عمیق‌تری داشت. حالا که به آن لحظه فکر می‌کنم، می‌فهمم که چطور تصمیمات والدینم، هرچند سخت و دردناک، زندگی مرا تغییر داد. اما آنچه هرگز فراموش نمی‌کنم، تصویری است از پدرم که در تاریکی شب، در کنار ماشین ایستاده بود و برای آخرین بار، با صدایی که به خوبی می‌شناختم، خداحافظی کرد. تصویری که مانند یک خواب، هم مبهم است و هم فراموش‌نشدنی.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا