حالا یک انسان آزاد بودم

روز ۱۱ فروردین، روزی که برای همیشه در قلبم حک شد

امروز، یادآور یک تحول بزرگ در زندگی من است؛ تحولی که در عین تلخی، شیرینی خاص خودش را داشت. تلخی‌اش در از دست دادن پدرم بود؛ پدری که از دور آرزوی دیدارش را داشتم، اما در شرایطی که حتی برای یک لحظه آرزو داشتم صدای او را بشنوم و در کنار او باشم، تشکیلات رجوی نه تنها اجازه‌ تماس با او را نداد، بلکه مانع از هرگونه ارتباطی شد. پدرم، در حالی که در بستر بیماری بود، با دل پر از حسرت برای دیدار من، چشم از دنیا فرو بست.

در تاریخ ۷ فروردین، تحت فشارهای روانی و محدودیت‌های بی‌پایان، تصمیم گرفتم که از تشکیلات رجوی جدا شوم. تصمیمی که به دلیل تهدیدات و تطمیع‌های متعدد برایم بسیار دشوار بود. اما پس از روزها نشستن در مقابل مسئولین، و با تمام قدرت به این نتیجه رسیدم که دیگر هیچ چیز نمی‌تواند من را در این تشکیلات ظالم نگه دارد.

روز ۱۱ فروردین، ساعتی بعد از ظهر، وقتی در سالن ناهار بودم، مسئولین به من گفتند که باید به اتاق مسئولین بروی. در آنجا به من پیشنهادات زیادی داده شد؛ پول، تلفن، تفریح، رستوران… هر چیزی که فکر کنید تا من از تصمیمم منصرف شوم. اما همه‌ی این‌ها بی‌فایده بود، زیرا ذهن من تماماً درگیر فوت پدرم بود. هر کلمه‌ای که از مسئولین می‌شنیدم، تنها زخم‌هایم را عمیق‌تر می‌کرد. تصور کنید، تنها دو ساعت بعد از شنیدن این خبر تلخ، باید در شرایطی قرار می‌گرفتم که خود را از هر طرف محاصره می‌شدم و تحت فشار برای بازگشت به جهنم درونی تشکیلات قرار داشتم.

زمانی که جواد خراسان و تیمش وارد اتاق شدند، تلاش کردند با تطمیع و وعده‌های مختلف مرا به ماندن در تشکیلات راضی کنند. اما من تنها یک پاسخ داشتم: “من باید بروم. دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم.”

تلاش‌های بی‌پایان آن‌ها، تهدیدات و وعده‌هایشان، هیچ‌کدام نمی‌توانستند من را از تصمیمم باز دارند. بعد از تحمل سال‌ها فشار، تحقیر و نادیده گرفتن احساسات انسانی، بالاخره توانستم خودم را از آن قفس به آزادی برسانم. آزادی‌ای که هیچ چیز در این دنیا نمی‌تواند ارزش آن را توصیف کند.

در آن لحظه، هیچ چیزی برای من مهم‌تر از آزادی نبود. وقتی برای همیشه از اسارت و جهنم این تشکیلات رها شدم، می‌دانستم که با این تصمیم، نه تنها زندگی جدیدی را آغاز کرده‌ام، بلکه به همه آن‌هایی که هنوز در دام این تشکیلات گرفتار هستند، نشان دادم که راهی برای آزادی و رهایی از این زندان ذهنی و جسمی وجود دارد.

مسئولین سازمان همیشه به من پیشنهاد می‌دادند که به کمیساریای عالی پناهندگان نروم، بلکه اجازه بدهم که خودشان برایم خانه‌ای اجاره کنند. اما من که خوب با توطئه‌ها و خباثت‌های سازمان آشنا بودم، به هیچ وجه نمی‌خواستم در دام آنان بیفتم. برای همین تصمیم گرفتم که نزد دوستانم در محلی که کمیساریا برای نفرات جداشده در نظر گرفته بود بروم.

روز ۱۱فروردین به من اطلاع داده شد که تنها یک ساعت فرصت دارم که وسایلم را جمع کنم. سریعاً وسایل خود را آماده کردم و به طور مخفیانه موبایلم را ریست فکتوری کردم تا هیچ شماره و اطلاعاتی در آن باقی نماند. وقتی موبایل را برای بازرسی بردند، متوجه شدند که هیچ شماره‌ای در آن وجود ندارد و گوشی کاملاً پاک شده است. آن‌ها هیچ چیزی در این باره نفهمیدند چون هیچگونه آگاهی از تکنولوژی و علوم این چنینی نداشتند.

سپس به من دستور داده شد که وسایلم را برای بازرسی بیاورم. در اتاق بازرسی که پنج نفر از جلادان سازمان در آن حضور داشتند، وسایلم را زیر و رو کردند. هر نوشته و دفتری که به نظرشان حاوی اطلاعاتی بود، برداشتند. کارت‌های هویتی که نیروهای آمریکایی در عراق به هر کدام از ما داده بودند، از من گرفتند. در واقع، هر چیزی که به نظر آن‌ها اطلاعاتی می‌آمد از من ربوده شد. سپس نوبت به بازرسی بدنی رسید و این کار توسط همان پنج نفر صورت گرفت، تا مبادا چیزی را با خود به بیرون بیاورم.

۳۰ سال برای رجوی خدمت کردم و در نهایت جزایم این بود که در میان این پنج نفر به عنوان یک دشمن با من برخورد شود، به دلیل اینکه می خواستم از تشکیلات جدا شدم. چرا که در نظر آن‌ها من به اصطلاح به “خیانت” پرداختم. من به زعم آنها از تشکیلات که به آن اعتقاد داشتم جدا شدم و خون شهدا را زیر پا گذاشتم.

در پایان این ۳۰ سال خدمت به رجوی، نتیجه‌اش این شد که مرا در خیابان رها کردند، همچون کسی که هیچ ارزشی ندارد.

پس از ترک کمپ مانز، توانستم با یکی از دوستانم تماس بگیرم و به او گفتم که من آزاد شدم و در اسرع وقت با او تماس خواهم گرفت تا او به دنبال من بیاید. در میدانی به نام “زیگوزی”، وسایلم را روی زمین انداختند و مانند یک دشمن با من برخورد کردند، گویی من در حق آنان خیانت کرده‌ام.

آن لحظه که تلفن همراه من برای تماس مجدد از کار افتاده بود، مجبور شدم از یک فرد عادی تلفن بگیرم تا به دوستم زنگ بزنم و از او بخواهم که به دنبالم بیاید. پس از گذشت یک ساعت، ۴ یا ۵ نفر از دوستانم به محل رسیدند و مرا از آن وضعیت نجات دادند.
از آن لحظه به بعد، احساس جدیدی در وجودم بیدار شد. بعد از ۳۰ سال زندگی در بند و بردگی، آزادی را چشیدم. دیگر هیچ چیزی نمی‌توانست مرا متوقف کند. در آن لحظات آزادانه نفس کشیدم و از اعماق وجودم احساس می‌کردم که دیگر چیزی از دست نداده‌ام. تمام زنجیرها از پایم گسسته شده بود و من یک انسان آزاد بودم.

به همین دلیل، هر ساله روز ۱۱ فروردین را “روز تولدی دیگر” می‌نامم، چون این روز به من زندگی جدیدی داد. زندگی‌ای که از شر رجوی و تشکیلات ننگین او رهایی یافته‌ام. از خداوند می‌خواهم که همه دوستانم که هنوز در کمپ مانز هستند، توانایی لازم را پیدا کنند تا از این جهنم نجات یابند و راه آزادی و زندگی جدیدی را برای خود انتخاب کنند.

خلیل انصاریان

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا