توضیح کانون آوا:
" امید پارس " عضو سابق مجاهدین به تازگی موفق به خروج از عراق شده است وی ضمن انتشار روزشمار دوران اسارت خود در کمپ تیپف همچنین بخشی از مشاهدات و تجربیات دردآور خود، از درون روابط فرقه ای مجاهدین در قرارگاه اشرف را نیز جهت اطلاع ایرانیان آزاده منتشر می نماید
از آنجایی که درک روابط و مناسبات بیمارگونه فرقه ها برای انسانهای آزاد بسختی قابل درک می باشد این خاطره کوتاه نیز بدون در نظر گرفتن مناسبات غیر انسانی درونی فرقه مجاهدین بکلی گنگ خواهد
کسی بدون اطلاع رهبری نفس نمی کشه!
خاطرات پراکنده امید پارس از دوران اقامت در قرارگاه اشرف
چند روزی بود که نشست های موسوم به انقلاب و معروف به طلاق های اجباری شروع شده بود و لایه های مسئول به این نشستها می رفتند. ستاد ما که پشتیبانی اشرف بود و به اسم ارکان شناخته می شد خیلی تغییر کرده بود. یکروز صبح طبق معمول به اتاق کار رفتم تا برنامه روزانه را بگیرم و سرکارم بروم.با کمال تعجب دیدم که همه بچه ها توی اتاق کار منتظرند و من هم وارد شدم و به جمع منتظرین پیوستم و بعد از نیم ساعت مسئول ما آمد و گفت: امروز کار نیست و همه توی سالن جمع شوید که نشست است
مسئول ما هم از لایه های انقلاب کننده بود و الباقی نفرات بخش ما هنوز انقلاب نکرده بودند نصف بیشتر ما مجرد بودیم و بقیه که شامل خواهر و برادرها (زنها و مردها) متاهل بودند. بعضی ها بدلیل بچه دار بودن هر شب به اسکان می رفتند و در حقیقت آنها کسانی بودند که یا با بچه خردسال وارد سازمان شده بودند یا بچه هایشان در سازمان بدنیا آمده بودند.
سر موقع در سالن بودیم و مثل همیشه چند ساعتی معطل مسئول نشست شدیم تا ستون مسئولین وارد شد و فرمانده ستاد هم پشت میز خودش نشست اوضاع کمی عجیب بود چون در بین جمعیت یکی از زنان با لباس شهری (غیر نظامی) حضور پیدا کرده بود
مسئول نشست اعلام کرد که جلسه برای دادگاهی همان زنی است که لباس شهری یا به قول خودمان عادی سازی وارد نشست شده. مسئول نشست در ادامه گفت که این شخص خائن است و قصد خروج از سازمان را دارد و هرکس حرف دارد بیاید پشت میکروفن و در عرض چند ثانیه صف طویلی پشت میکروفن شکل گرفت که همه آنها بلا استثنأ نفرات به اصطلاح انقلاب کرده بودند.
در کمال تعجب و حیرت نگاه میکردم و هر چه سعی کردم که چهره محکوم را بشناسم موفق نشدم. نفرات شروع به صحبت می کردند و هر کدام نفر مربوطه را به اسم خائن، بریده، پاسدار و… صدا می کردند و او را خونخوار، جانی، تیرخلاص زن و… می نامیدند با گذشت زمان من بیشتر گیچ می شدم و احساس میکردم که به وضعیت نشست معترضم و نمی توانم تحمل کنم و با خود می گفتم مگر یک انقلاب یا یک نیروی انقلابی نمی تواند بریده داشته باشد و اصلا اینها با این کار راه برگشتن را برای افراد نمی گذارند، هجوم افکار و حرفها و داد وبیداد ها نشست شدیدا کلافه ام کرده بود و تصمیم گرفتم که به بیرون سالن بروم و یک چای بنوشم.
در بیرون سالن پر از نفراتی بود که معمولا انقلاب نکرده بودند در بین جمعیت مسئولم را پیدا کردم او هم هنوز انقلاب نکرده بود و با اینکه خیلی قدیمی بود ولی بیشتر کارهای اجرائی میکرد. با او که خیلی رفیق و صمیمی بودم سر صحبت را باز کردم و گفتم: ایکاش یک دروبین بود وفیلم می گرفتیم و این را به خواهر مریم و برادر مسعود نشان میدادیم تا بفهمند که اینجا چه خبره!
رضا نگاهی به من کرد و گفت: ماهی از سر گنده گردد نی ز دم!
من گفتم: ولی بنده خدا رهبری چه گناهی کرده این زیردستانش هستند که همه چیز را خراب میکنند.
رضا سیگاری روشن کرد و گفت: در چنین سیستم هایی کسی بدون اطلاع رهبری نفس نمی کشه. من که هنوز گیج بودم چیزی نفهمیدم و یا نمی خواستم بفهمم.
********************************
ده سال بعد در نشست های سال 80 یا بحث طعمه در سالن نشست بودیم و یکی یکی نفرات را صدا میکردند و در مقابل مسعود دادگاهی می شدند و همه آنها بخشوده می شدند و مورد عفو رهبری قرار می گرفتند.
ولی آنروز مجرم و محکوم ومتهم آدم عجیب غریبی بود. خواهر مریم پشت میکروفن گفت: راستی ناصر کجاست؟ فتح الله را می گویم!
)فرمانده فتح الله اسم مستعار مهدی افتخاری است که در تابستان سال 60 مسئول فرار مسعود رجوی از فرودگاه تهران به پاریس بود و به پاداش نجات جان مسعود رجوی لقب قهرمان را در زمان حیاتش به او دادند ولی بعدا بعلت اختلافاتی که با سازمان پیدا کرد خلع رده شد و سالهاست که در قرار گاه اشرف سرگردان است و اجازه خروج به او داده نمی شود (
ولوله و همهمه عجیبی سالن را پر کرد در جلوی سالن شریف و احمد واقف و… به جنب وجوش افتادند و چند لحظه بعد همه سرها به طرف انتهای سالن چرخید.
شریف و بهنام پیرمردی را به سمت محل محاکمه می آورند، دلم بدجوری خالی شد و باورم نمی شد که این پیرمرد همان قهرمان و فرمانده فتح الله باشد.
) "شریف" اسم مستعار مهدی ابریشم چی می باشد و "بهنام" اسم مستعار سید محمد سیدالمحدثین است (
اولین بار حدود 13 سال قبل چهره او را در سیمای مقاومت دیدم که خیلی برایم جالب بود. در سالن پچ پچ و همهمه عجیبی بود و من سعی می کردم همه حرفها را خوب گوش کنم.
یکی می گفت: فرمانده فتح الله است و دیگری می گفت معولا هرکه شهید میشه مسعود به اون لقب قهرمان میدهد ولی فرمانده فتح الله در زمان حیات خودش لقب قهرمان را گرفته و بعدی میگفت: خوب معلومه انبوهی عملیات طراحی کرده و دیگری میگفت عملیات چیه؟ اون برادر مسعود را از فرودگاه مهرآباد فراری داده و یکی دیگر می گفت: اصلا بیان گذار سیستم حفاظت در زندان شاه برای مسعود بوده ویکی دیگر میگفت: اصلا کچوئی را هم یکی از نفرات وی زده است و…….
ولی اکنون پیرمردی قوزی با موهایی کاملا سفید و سبیل زرد شده از فرط کشیدن سیگار، پشت میکروفن قرار گرفت. مسعود پرسید: خواهر مریم این را برای چه اینجا آورده ای؟
مریم گفت: صدا کرده ایم شاید خود شما بتونید یک تکونی بهش بدید!
هنوز چند لحظه نگذشته بود که شروع شد، فرشید نفر دفتر مسعود به محل محاکمه رفت و شروع کرد: آخه مرتیکه پوفیوز، آشغال، کثافت، بی همه چیز……از انقلاب چی می خواهی؟ خونخوار، دژخیم و همینطور که حرف میزد شریف بلندگو را گرفت و او هم شروع کرد به گل و بلبل گفتن و خلاصه مسعود همه را ساکت کرد و پرسید خواهر فائزه شما چه حرفی داری؟
فائزه محبت کار که از زنان بالای سازمان بود گفت: برادر مسعود من هر بار که این آدم را می بینم یاد ابن ملجم می افتم! صدای قهقه مسعود و همهمه جماعت بلند شد
خواهر فائزه گفت: بخدا خواهر مریم هر بار که این آدم را توی خیابون در حال دویدن می بینم لحظه انقلابی ام بهم میگه که با ماشین این آدم آشغال رو زیر کنم وحق انقلاب خواهر مریم رو از حلقومش بیرون بکشم
هنوز حرفش کامل نشده بود که صدای کف زدن و صوت زدن جمعیت و لبخند مسعود مرا به ده سال قبل برد و همان لحظه ای که رضا می گفت
" همه چیز از بالا می آید و کسی بدون اطلاع رهبری نفس نمی کشه "
هنوز در فکر همین موضوع بودم که مسعود با ساکت کردن حاضرین گفت: امشب باید بحث پفیوزی در انقلاب را برایتان باز کنم!
من با خودم میگفتم اگر این عاقبت قهرمانان است وای به حال ما.
امید پارس ــ کانون آوا
03.05.2008
توضیحات داخل پرانتز از کانون آوا می باشد