مسعود جابانی، کانون رهایی، هلند، سوم اوت 2008
چند روز قبل در پاریس با چند تن از مجاهدینی که بتازگی از پادگان اشرف در عراق گریخته بودند، ملاقات و گفتگوئی حضوری داشتم. از شنیدن فجایعی که در آنجا روزانه بوقوع می پیوندد، برخود لرزیدم.
شب گرم و کسالت آوری بود. صدای ترمز ماشینها و هیاهوی جمعیت یک لحظه قطع نمی شد و خواب را از چشمم ربوده بود. از پنجره هتل به بیرون نگاهی انداختم. مردم هنوز در تکاپو بودند.انگار هیچکس نمی تونست بخوابه.
کنار پنجره اتاق نشستم و به بیرون ذل زدم. حرفهای صابر و نوشین دائما در ذهنم تکرار می شد و به شدت آزارم می داد. احساس کردم که چقدر دوستشان دارم و سرنوشت و آینده شان برایم مهم است. برای یک لحظه از این احساس خودم یکه خوردم. آخه من که اونا رو قبلا ندیده بودم چطوری میشد که آنقدر به اونا احساس پیدا کرده باشم؟ نمی دانم فقط احساس کردم که انگار یک طناب نامرئی قلب و روح ما را به هم پیوند داده است..احساس کردم که همه حرفهائیکه میزنند برایم آشناست.احساس می کردم که تنم با لرزش دست اونا میلرزه.احساس می کردم که با اونا درد مشترک و احساس مشترکی دارم.
لازم نبود که برام از همه چیز بگن لازم نبود که برام از در ودیوار زندانها حرف بزنند. لازم نبود که بگن چقدر اسارت کشیدند.لازم نبود که بگن چگونه استثمار شدند.اصلا لازم نبود که برام قسم بخورند تا باور کنم. روح و جسمم سالهاست که با این قصه ها زندگی میکنه. قصه غصه های مشترک که دیگه گفتن و شنیدن نداره. اگه کسی هم اونا رو باور نکنه بازم تعجب نمی کنم چون میزان شقاوت اونقدر بالاست که حسابشو همه نمی تونن بکنند. حتی ما که توی همون مناسبات بودیم هنوز باورمان نمیشه که :
هرکس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند باکی نیست
از دوست بپرسید چرا می شکند؟
اونا تازه از اشرف فرار کرده بودند اونا تازه همین چندروز پیش از قفس پریدند. اونا همین چند روز پیش خود را از اسارت ذهنی خویش نجات دادن.
اگه قدیما برای نجات دختر شاه پریان می بایست از هفت خوان رستم می گذشتی حالا باید در این دوره برای نجات خودت اول خودتو پیدا کنی و از توهم و خیالات بیرون بیائی و نگذاری با هیچ و پوچ و وعده های توخالی و دروغی نشئه ات کنند و ازت بیگاری بکشند.
نگاهم از روی ماشین کهنه ای که روبروی ایستگاه مرکزی ترن پارک کرده بود لغزید و به قامت زن زیبائیکه در کنار خیابان منتظر تاکسی بود، ختم شد.
ناخودآگاه بفکر حرفهای صابرو نوشین افتادم.
بیش از بیست و پنج سال در یک چهاردیواری ، زن و مرد جدا، نه عشقی نه احساسی، نه رابطه عاطفی نه پیوندی نه بچه ای از هفت دولت آزاد و تمام عیار روحا و جسما در بردگی رهبر عقیدتی.
حرفاشون تنم را می لرزوند.
– زن ها و مردها اونجا جداهستند و مشکل جنسیشونو باید خودشون حل کنند!!
– مردهائیکه برای یکبار نقطه ای از بدن زنی را می دیدند در حافظه شان می ماند و به نوعی آزارشان می داد.
– مردان و زنان بالای 60 سال دیگر حتی خیال و آرزوی فرار را در سر نمی پرورانند و می گویند حالا دیگه کجا بریم. ما که دیگه کسی را نداریم.همه فامیلمان را از دست دادیم. پدر و مادرمان هم که بدون حضورما و از غصه ما دق کردند. مگه دیگه کسی برامون مونده؟
با خودم گفتم مگه میشه عشق و احساس و انگیزه های عاطفی و جنسی را با صلواه و شعارهای توخالی بیست و چند سال سرکوب کرد؟ احساس گرسنگی و انگیزه های جنسی و عاطفی از درون انسان می جوشد و باید پاسخ درست و منطقی به آن داد. سرکوب این غرایض از مردان و زنان انسانهائی غیرطبیعی می سازد که تعادل روانی خویش را حتی پس از ورود به جامعه آزاد بسختی بدست خواهند آورد.
در بسیاری از کشورها حتی برای زندانیان نیز روش هائی وجود دارد تا بتوانند تماسهای جنسی و عاطفی خویش را به روش طبیعی و از طریق جنس مخالف برطرف نمایند. روش آقای رجوی در رابطه با کنترل جنسی نیروهایش، بسیار اسفبار است که نظیر آن را فقط می توان در فرقه حسن صباح دید. آنها نیروهایشان را اخته می کردند تا اولا بفکر تشکیل خانواده نیفتند. ثانیا با اخته کردن آنان نفرت و خشونت را در آنان افزایش می دادند.
اخته شدن و یا خوداختگی و خود ارضائی از تکنیکهای کنترل نیروی آقای رجوی است که مجاهد را از هرلحاظ خودکفا! نموده و دردسر و مشکل روابط عاشقانه و پدر مادربازی! را بنوعی ازبین برده و مجاهد را وامیدارد تا برای رفع این غریزه طبیعی، فانتزی خویش را پرورش داده و با آن روزگارشان را سپری نمایند.
با خودم گفتم یا باید مجاهدین ساکن اشرف، موجودات خارق العاده و غیرخاکی باشند و از سنگ و چوب و آهن درست شده باشند که هیچگونه احساسی نداشته باشند و یا من نیازهای اولیه موجودی به نام انسان را نمی شناسم و هذیان می گویم.
به یاد چندسال قبل افتادم که با یکی از مجاهدفرنگی های شهرمان بگو مگوی سیاسی! می کردیم. وقتی از این حرفها می زدم بمن می گفت تو افکار آخوندی داری! هنوز هم نفهمیدم که داشتن غریزه جنسی یک احساس طبیعی است و یا باید از داشتن آن شرم کرد!
آیا دوست داشتن و عشق ورزیدن گناه است و باید سرکوب شود و یا اینکه عامل گسترش وفاداری و دوستی و مودت است و چسب روابط عاطفی و انسانی در جامعه محسوب می شود؟
ادامه دارد