قبل از عزیمت آقای محمد حامد صراف پور عضو جدا شده سازمان مجاهدین خلق از کشور عراق به سمت اروپا، بنیاد خانواده سحر مصاحبه ای با ایشان در عراق به انجام رساند.
ایشان نیز همچون تمامی جداشدگان سازمان شکایت خود را در دستگاه قضایی عراق علیه رهبران فرقه تروریستی رجوی ثبت نموده و اکنون که به اروپا رسیده اند این مهم را در محل فعلی دنبال خواهند نمود.
اکنون که آقای صراف پور به مکان امنی رسیده اند خلاصه ای از مصاحبه با ایشان را از نظرتان میگذرانیم.
من محمد حامد صراف پور متولد 1344 در شهر جهرم هستم. در سال 1358 در مدرسه از طریق دوستان با سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم و به تدریج از سال 1359 فعال گردیدم. قبل از 30 خرداد سال 1360 ارتباطم با سازمان قطع شد. در اواخر بهار 1365 (حدود اوایل خرداد) به پاکستان رفتم که برای تحصیل عازم آمریکا شوم. دو خواهرم در آمریکا بودند و یک برادرم هم در پاکستان بود. در مراجعه به مقر سازمان ملل در پاکستان متوجه شدم که نفرات سازمان با ایرانیان تازه وارد برخورد میکنند. در این برخورد ها جذب شدم و در اوایل مرداد 1365 به عراق اعزام گردیدم. ابتدا دوره هنگ (آموزش مقدماتی نظامی) را گذراندم و بعد وارد قرارگاه سردار (در نزدیکی شهر کرکوک در شمال عراق) شدم.
قبل از عزیمت به عراق سازمان نقطه آمال و آرزوهای من بود و واقعا به مسعود رجوی عشق می ورزیدم. اما در عمل مسئله طور دیگری شد و فشارها و اجبارات روانی و فیزیکی و حجم دروغ های مکرری که سازمان حتی به نزدیکترین افراد خود میگفت مرا دلسرد کرد. همیشه فکر میکردم که مسئولین اشکال دارند و رهبری از این مسائل بی خبر است.
در نشست های معروف به "طعمه"، چهره واقعی مسعود رجوی را دیدم و فهمیدم که از قضا خودش اصل قضیه است. میگفتند سرلوحه مکتب مجاهدین خلق صداقت و فداست ولی خود رجوی سمبل دروغ و خیانت بود. عملا همه نوکر و کلفت رجوی بودند و هیچکس از خودش اراده ای نداشت.
بعد از حمله آمریکا و اشغال عراق و سقوط دیکتاتوری صدام حسین که فضا قدری در سازمان باز شده و از تحمیل اجبارات کاسته گردیده بود یک بار به فائزه محبت کار که میخواست قبل از مصاحبه با سربازان آمریکایی ما را توجیه کند که چه بگوئیم گفتم که لیست دروغ هایی که سازمان و شخص رجوی گفته اند از حد گذشته است و موارد متعددی را جلوی رویش گذاشتم. من به سازمان بی نهایت اعتماد داشتم ولی به تدریج دیدم که هر آنچه که اعلام میکند عکس آن عمل می نماید.
رجوی رسما در چندین نشست اعلام کرد که هر کس بخواهد جدا شود تحویل افراد امنیتی صدام حسین شده و به زندان ابوغریب برده خواهد شد. رجوی مشخصا گفت که در درون تشکیلات میخواهد مشت آهنین باشد. تصور من از سازمان قبل از رفتن به عراق کاملا متفاوت بود. ماندن در سازمان نه از روی اختیار بلکه از روی اجبار و ترس از ابوغریب بود. عطر زدن، رادیو داشتن، ارتباط با خانواده و دوستان، دوست و رفیق داشتن، و کلا دوست داشتن هر کس و هر چیزی ممنوع بود. به بیماری های افراد توجهی نمیشد و فورا مارک تمارض زده میشد.
دکتر قرارگاه در بصره در تابستان سال 1377 گفته بود که فشار کار طاقت فرسا موجب دیسک کمر من شده است و باید دو هفته استراحت کامل داشته باشم و وی حتی نسخه رسمی هم داد ولی بعد رضا شیر محمدی افسر عملیات مرکز 43 مرا از استراحت منع کرد و به نسخه دکتر که باو نشان دادم هم توجهی ننمود و با همان وضعیت و با کمر درد شدید مرا برای کار فرستاد که موجب بدتر شدن وضعیت کمرم شد. او در حالی که من دراز کشیده بودم به زیر چانه ام میزد و میگفت که چرا خودت را به مریضی میزنی و از زیر کار در میروی؟ بعدا دکتر قرارگاه هم مورد توبیخ قرار گرفت که چرا نسخه استراحت به من داده است.
یک بار هم یک دکتر عراقی در قرارگاه اشرف مرا که قدرت راه رفتن نداشتم معاینه کرد که او نیز دستور استراحت مطلق داد ولی باز اجازه ندادند و بعد از 8 ماه کاملا زمین گیر شدم و قدرت کوچکترین حرکتی را نداشتم و نهایتا مجبور به عمل جراحی شدم. بلافاصله بعد از عمل هم باز مرا به کار وادار کردند و مدام تردد داشتم. آثار این وضعیت هنوز در من باقی است و به شدت رنج می برم و مرا کاملا ناتوان کرده است. همیشه میگفتند که استراحت خوب نیست و فرد را به فکر زندگی می اندازد و از مبارزه دور میکند. در نشست ها میگفتند که خودم را به مریضی میزنم. آنها از اینکه حتی چند ساعتی فکرم کار کند به شدت وحشت داشتند و فرد را تا حد مرگ پیش میبردند ولی نمیگذاشتند لحظه ای فرصت فکر کردن داشته باشد.
رجوی در نشست های طعمه می گفت: " مجاهد مریض نداریم – راه خروج نداریم – اگر بمیرید هم باید بمانید و به شدت کار کنید." آنقدر کارهای بیهوده برای افراد می تراشیدند که فرد دیگر توان مخالفت و حتی فکر کردن هم نداشته باشد.
از نظر روحی مدام افراد را تحت فشار میگذارند. در نشست ها همیشه مورد تهاجم و فشارهای روانی بودم. هر کس صدایش در می آمد فورا میگفتند نفوذی وزارت اطلاعات است و هر بلایی که میخواستند سرش می آوردند. خدا از این جماعت نگذرد که به نام مبارزه چه کارهایی که نکردند!
بعد از تهاجم آمریکا و اشغال قرارگاه اشرف توسط نیروهای آمریکایی رفتارشان قدری تغییر کرد و حتی نسبت به اعمال گذشته خود عذرخواهی میکردند و مستمرا میگفتند که در مصاحبه ها حرفی علیه سازمان نزنید و البته همراه با عذرخواهی و تتمیع، تهدید هم می کردند و میگفتند که بالاخره آمریکایی ها همه چیز را به ما خواهند گفت و آنوقت خیلی برایتان بد میشود. خیلی ها حتی بعد از جدایی از سازمان می ترسیدند به آمریکایی ها حرفی علیه سازمان بزنند.
در جریان بمباران عراق به قره تپه نقل مکان کردیم و قرار بود که به سمت مرز ایران برویم ولی خود فرماندهان به سمت قرارگاه اشرف فرار کردند و ما هم برگشتیم و تسلیم نیروهای آمریکایی شدیم. در آن زمان تمام نیروها به امان خدا بودند و معلوم نبود چکار باید کرد و کسی تکلیف خودش را نمیدانست و فرماندهان بیشتر از هم ترسیده بودند.
یک گروه از افراد سازمان با کردها درگیر شدند و تعدادی کشته شدند که سازمان به حساب بمباران ها گذاشت. همه می پرسیدند که اگر قرار بود به مرز ایران برویم چرا رجوی خودش اول از همه فرار کرد و ناپدید شد و چرا مریم سر از پاریس در آورد. به جای جواب دادن، افراد را تحت فشار میگذاشتند و میگفتند که اصلا تمامش تقصیر خودتان بوده که پشت رهبری را خالی کردید و طلبکار بودند که چرا یک خودسوزی از میان ما در نیامد!
در اولین مصاحبه با نیروهای آمریکایی گفتم که میخواهم از سازمان جدا شوم. خیلی ها ترسیدند و چیزی نگفتند. آمریکایی ها البته هیچ توجهی نکردند و با سازمان هماهنگ بودند که مجبور شدم فرار کنم. در ماه ژوئیه 2003 وقتی که استاتو اعلام شد و آمریکایی ها به نفرات سازمان پناهندگی دادند با تعدادی دیگر از اشرف فرار کردیم و خودمان را به TIPFبرگشتم. تصمیم داشتم که به آمریکا نزد خواهرانم بروم که امکانپذیر نبود. بعد از بسته شدن
TIPFشدم و توانستم با ایران تماس بگیرم متوجه شدم که مادرم 14 سال قبل فوت کرده است. همه فکر میکردند که من مرده ام. هر زمان درخواست تماس با خانواده ام را میکردم می گفتند که پایت در مبارزه خواهد لرزید و به صلاحت نیست و مخالفت میکردند.
در حال حاضر صدای مجاهد با رادیو اسرائیل و رادیو آمریکا کوچکترین فرقی ندارد. ما همه با انگیزه های ضد امپریالیستی وارد سازمان شدیم و سازمان رژیم را متهم به سازش با آمریکا و ارتباط با اسرائیل میکرد ولی الان سازمان افتخار میکند که برای پنتاگون جاسوسی میکند. در جریانات لبنان و غزه سازمان علنا حرف اسرائیل را تکرار میکرد و نیروهای فلسطینی را محکوم مینمود.
اغلب کسانی که در سازمان مانده اند به این دلیل است که سازمان از احساسات و عواطف افراد سوء استفاده میکند. اگر ارتباط افراد قرارگاه اشرف با بیرون باز شود حداقل 80% نفرات از سازمان جدا میشوند. اعضا تحت فشارهای روانی و اعمال تکنیک های فرقه ای مانده اند. اکثر افراد از فضای دنیای خارج از اشرف به دلیل اینکه به مدت طولانی در زمان صدام حسین به اجبار در عراق بوده اند بی خبرند و نیاز جدی به کمک دارند. قدرت تصمیم گیری از افراد گرفته شده است. فرد احساس میکند که بدون اجازه مسئولش یک لیوان آب هم قادر نیست بنوشد. این افراد نیاز به بازسازی فکری دارند. افراد تصویر درستی از دنیای خارج از قرارگاه اشرف ندارند و آمریکایی ها هم اینرا خوب میدانند ولی بر اساس منافع خود سعی میکنند که قرارگاه اشرف از هم نپاشد و سازمان از بین نرود. افراد داخل قرارگاه اشرف صرفا زیر تبلیغات شدید سازمان هستند و به منابع مستقل دسترسی ندارند.
یک نمونه را حتما باید اشاره کنم. خدام گل محمدی در قرارگاه 7 در بصره اعلام کرد که میخواهد جدا شود. او را به قرارگاه اشرف فرستادند. در اشرف هم گفت که مصر است که جدا شود. از او تعهد نامه تا سال 1382 گرفتند که زیر فشار و تهدید امضا کرد ولی مدتی بعد باز گفت که میخواهد جدا شود. یک نشست گذاشتند و او را تحت شدیدترین فشارهای روانی قرار دادند و جمعی را وادار کردند که به او سنگین ترین توهین ها را کرده و به شدت او را تحقیر و خورد نمایند. یک سره به مدت چندین ساعت به او فحش های رکیک میدادند. دو روز بعد خدام خودش را آتش زد که او را به بغداد بردند و دیگر خبری از او نشد و کسی جرأت نداشت احوالش را بپرسد. وقتی از محسن امینی در خصوص او سؤال کردم فقط گفت که سقط شد و معلوم نشد که با جسدش چکار کردند.
مورد مشابهی در خصوص کریم پدرام بود که در سال 78 در همان قرارگاه 7 در بصره به قتل رسید و گفتند که موقع تردد بر اثر شلیک ناخواسته کشته شد. خودش سابقا از پرسنل ارتش ایران بود و محتاط ترین فرد در اجرای ضوابط نظامی به حساب می آمد. میگفتند که سلاحش خود بخود در دست انداز جاده مسلح شده و بعد ناخواسته شلیک کرده و به او اصابت کرده است. برای همه عجیب بود چگونه چنین شلیک ناخواسته ای امکانپذیر می باشد.
تعدادی پاکستانی را به بهانه کار در سال 1388 به قرارگاه اشرف آورده بودند که آنها از همان ابتدا میخواستند بگردند ولی اجازه حتی تماس با خانواده شان را به آنها نمیداند. به ما میگفتند که این افراد به عشق برادر مسعود به اینجا آمده اند ولی شما رفتاری کردید که حالا میخواهند برگردند. در صورتیکه آنها نام رجوی را هم نشنیده بودند و فقط برای کار و دریافت مزد به مدت محدود آمده بودند و بعد خود را در پادگان نظامی یافته بودند. شاهد، فاروق و لیاقت از این افراد با هم برادر بودند که من میشناختم و واقعا اسیر شده بودند. بعد از سقوط صدام حسین 11 نفر به TIPFبودم. یعنی تا الان 22 سال از بهترین سالهای عمرم را به خاطر قدرت طلبی و هوس رانی مسعود رجوی از دست داده ام. همیشه با تمام وجود به سازمان علاقه داشتم و از همه سختتر برای من خیانتی است که به اعتماد من شد. من با این اعتقاد که سازمان مهد دموکراسی است به عراق رفتم ولی متوجه شدم که شدیدترین شکل دیکتاتوری که نمونه آن در جهان یافت نمیشود اعمال میگردد بطوری که فرد حتی حق دوست داشتن هم ندارد.
زمانی هدفم برای رسیدن به اروپا یا آمریکا ادامه تحصیل و تشکیل زندگی بهتر بود. الان تنها انگیزه ام افشای جنایات مسعود رجوی است که قبل از همه بر علیه افراد خودش مرتکب شده است. یعنی کسانی که به وی عشق می ورزیدند و به او امید و اعتماد مطلق داشتند. به اعتقاد من باید به اسیران ذهنی در قرارگاه اشرف کمک کرد تا راه نجاتی بیابند. آنها به واقع قربانی مطامع رهبران سازمان هستند و دستشان از همه جا کوتاه است.