به: اسماعیل پورحسن
از: مرتضی پورحسن (برادر)
بنام خداوندی که مهربان است وآفریده انسان را که به آزادی بیندیشد وشیرینی زندگی را دراسارت فنا نکند.
سلام. سلام برادرکوچکم. سلام اسماعیل مامان. سلام پسرمامان. مطمئنم اسمش را که میشنوی دلت برای دیدنشان لک میزند. پدرمان را که تا دم مرگ ازدیدن پسرکوچکش محروم کردی وتومیدانی که این گناه ازطرف خداوندی که فکرمیکنی ازکارهای توخشنود است هرگزبخشودنی نیست. باورکن هیچ هدفی والاترازخشنود کردن دل پیرمادرت وبرادران وخواهرانی که روزهای طولانی را میشمارند تا تورا ببینند با ارزش ترنیست.
توازکی فرمان میبری؟ اوکیست که برادررا ازبرادرجدامیکند، آیا لایق این حمایت است؟
یا من، یا من که به شانه هایت احتیاج دارم تا دلتنگی هایم را برآنها فروریزم.
برادرم به من نگاه کن. دلت تنگ نیست؟ دلت برای محله ات تنگ نیست؟ چطوردلت برای برادرزاده های کوچکت که حالا مردی شده اند وهریک برای خود خانواده تشکیل داده اند وفرزندانی دارند، تنگ نمی شود. گریه میکنی! نه گریه نکن، یکباربرای همیشه به خودت بیا. ازخدا بخواه تورا به جایی که تعلق داری برگردند، به شهرت، به محله ات، به کوچه وپس کوچه هایت، دلت را به دریا بزن وبیا. همه چیزاینجا برای رفاه تو محیاست. باورکن.
من نمیدانم چگونه تورا حالی کنم، اینجا بیشترازهردنیای دیگری به تونیازاست. غربت به توچه لذتی هدیه میدهد. میدانی روزی پشیمانی گریبانگیرت میشود که چرا این همه سال جوانی ات را فدای بیگانه کردی. خوشبختی ات را درچه میبینی؟ تا کی؟ چندسال؟ بس نیست، میخواهی همه کسانی که ازدوری تورنج میبرند، قربانی دیدنت شوند. خواهش میکنم تمامش کن. تباه شدی. بس است. پیرشدی بیهوده. بی هیچ لذتی. مسخره نیست که یک آدم دنیای فانی را به خانواده خونی خود ترجیح دهد.
مگردرسینه اشرفی ها دل نیست که برادری را ازبرادرش جدا میکنند. اینهمه که توازآنها حمایت میکنی وخانواده ات را فدای آنها میکنی، پس چرا جواب خوبی هایت را نمیدهند!؟
چرا حتی به تواجازه نمیدهند که برای خود خانواده ای داشته باشی. مگرتوغریزه نداری. مگرخدایت به تودل نداده. چرا برنمیگردی، ما با هم بزرگ شدیم کنارهم، با هم بازی کردیم، همدیگررا میزدیم وچند لحظه بعد آشتی میکردیم.
دنیای قشنگت را برگردان. به خودت رحم کن. هنوزدیرنشده. میخواهی بمیرم وبعد سرعقل بیایی، بس است، تورا به کسانی که می پرستی یکبارامتحان کن. این همه سال چه چیزی جزگرد پیری وسپیدی موهایت نصیبت شد؟ چه روزی بود که احساس کردی که خیلی شادی. ازدیدن چه کسی خیلی لذت میبری.
خودت را پیر و کورکردی که به چه برسی. ما را ازدست میدهی ولی هرگزبه خواسته ات نمیرسی. این برایت عذاب است. آنهایی که ازایشان حمایت میکنی وبه فرمان آنها جلوی دوربین ها شعارمیدهی حالا کجا هستند؟ فرارکردند وبه خوشی های خودمیرسند وشما کتک میخورید.
درهرصورت ما منتظربرگشت توهستیم. بدان که دوستت داریم ومشتاق دیدارت هستیم. برگرد به خانواده ات مانند آقای حاجی پورکه خوشبخت زندگی میکند.
دوستدارت. برادرت. مرتضی درد دلهای ثریا پورحسن برای برادر اسیرش
بنام خداوند بخشنده مهربان
با عرض سلام اسماعیل جان من خواهرت سوری هستم امیدوارم حالت خوب باشد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشی و سلام گرم و صمیمانه ام را از فرسنگهای دور بپذیری. اسماعیل جان باور کن نامه نوشتن را فراموش کردم اگر اشکالی در نامه ام دیدی ببخش اسماعیل نمی دانم از کجا شروع کنم بیست سال دور از وطن زندگی می کنی بیست سال هست حرفهایی توی دلم انباشته شده چقدر ما باید انتظار تورا بکشیم تو تمام خوشیهای ما را گرفتی خواهش می کنم دیگر تمامش کن دل به دریا بزن بیا تو که ترسو نبودی اسماعیل باور کن دل تک تک ما برایت یه ذره شده ما به هر دری می زنیم که بتوانیم یه راهی برای شما باز بشه شما بیایید ولی شما دارید کوتاهی می کنید همین داداشت مرتضی خیلی زحمت می کشه که شما را از آنجا نجات بده چندماه پیش ما خانواده ها همه جمع شدیم پیش سفارت انگلیس آنجا شعار دادیم و همین آقای پوراحمد خیلی زحمت می کشه شاید شما و دوستای شما در عراق درباره اش بد فکر کنید ولی ما خانواده ها از ایشان خواهش می کنیم تا جایی که می تواند کمک کند تا بتوانیم شما را از آنجا نجات دهد آن بنده ی خدا آقای پوراحمد خودش درد کشیده است وقتی گریه خانواده ها را می بیند ناراحت میشه بعد از اینکه از پیش سفارت انگلیس آمدیم بعد از چند روز سی دی شما بدست ما رسید و تو را از کامپیوتر دیدیم و صدای قشنگ تو بعد از بیست سال شنیدیم اسماعیل جان در آن لحظه نمی توانستم خودم را کنترل کنم خیلی گریه کردم اسماعیل جان می دانم آن حرفهای تو نیست آنها اینقدر مغز شما را شستشو دادند آخر تا حالا برای شما ثابت نشده آنها دروغ می گویند یا آنها شما را ابزار خودشان قرار دادند یعنی شما از یه بچه هم کمتر هستید بخدا قسم وقتی به یه بچه قول بدی فردا برایت اسباب بازی می خرم اگر این کار را نکنی بچه دیگر حرفت را گوش نمی کند می گوید تو دروغگو هستی.
اسماعیل تو همان اسماعیل نیستی که می گفتی اگر روزی منافقین به منطقه حمله بکنند و اگر راهه فرار نداشته باشیم خودم را می کُشم و من در جواب بهت گفتم این کار را نکنی اگر راه فرار نداری تسلیم شو گفتی من کاری به رژیم ندارم ولی آدم باید از مملکت خودش دفاع کند آن هم ایرانی برود عراق و ایران را تجاوز کند اسماعیل بیا دل به دریا بزن خودت را به خدا بسپار شاید آن اوایل که اسیر شده بودی من همچنین پیشنهادی بهت نمی کردم ولی الان بهت می گم بیا چون با چشم خودم می بینم آقای پوراحمد و خیلی شون که از آنجا برگشتند دارند زندگی عادی خودشان را می کنند و همین آقای پور احمد ازدواج کرده با یه خانم خیلی خوب و هر دوتاشون سر کار می روندیکی از دوستای شما در عراق توی سی دی که صداش را شنیدم گفت آقای پوراحمد به زور خانواده ها را میاره شهرداری جمع می کنه در صورت اینکه ما خانواده ها هستیم از آقای پوراحمد و آنهایی که به طریقی دسترسی به شما دارند خواهش می کنیم که شما را از دست آنها نجات بدهند. مگر برای آنها چه فرقی می کند آنها از گریه های ما ناراحت می شوند و سعی خودشان را می کنند بخدا قسم جمله ای داداشت مرتضی به آقای پوراحمد گفت من قلبم به درد آمد گریه ام گرفت گفت: آقای پوراحمد تورا به خدا دسترسی به هر جایی داری کوتاهی نکن حتی سرم را بخواهی میدهم برای آزادی داداشم اسماعیل جان. ما که اینقدر دوستت داریم تو که اینقدر بی عاطفه نبودی می دانم تو دلت می گویی من یه کارهایی کردم راهی برای آمدن ندارم نه اینطور نیست اینهائی که رأس کارند می دانند شما درگیر چه آشغالهایی بودید و فریب خوردید تو اگر میل رفتن به انجا را داشتید دو سال اندی به آنها نمی جنگیدی و تا آخرین لحظه با آنها جنگیدی بارها این جمله را بیان می کردی که چه دوستهای من جلوی چشمم پرپر شدند که شیرین تر از داداشم بودند من چطور می توانم بگذرم من داوطلبانه شبها به کمین میرم تا آنها را نابود کنم اسماعیل تو چه فکر می کنی یعنی دولت این کشور اینها را نمی داند همه چیز را می دانند که آنها باعث بدبختی شما هستند.
اسماعیل این حرفهای من بود و تک تک خانواده ات همه برای تو حرفها دارند خواهش می کنم جواب این نامه ام را با پای خودت بیا و جواب بده آیا از آن جایی که هستی فکر می کنی بیایی ایران از آن بدتر برایت می گذره نه فکر نمی کنم. اگر بی ادبی نباشد دو تا بچه دارم یکی الهام یکی عماد باور کن آن بچه ها بیشتر انتظار تو را می کشند چون من گریه می کنم بچه ها هم ناراحت می شوند دست به آسمان بلند می کنند می گویند خدایا هر چه زودتر دایی اسماعیل ما را آزاد کن صحیح و سالم بیاید. سرت را بدرد آوردم از سرت می بوسمت تا نوک پاهات من فدای تو بشم من فدای آن خنده هات بشم من فدای قلبت بشم که چطور بیست سال از خانواده ات دور و از وطن دور زندگی کردی اینجا دیگر گریه اجازه نمیده ادامه دهم خداحافظ به امید دیدار هر چه زودتر.
ثریا پورحسن
خدایا تو راهی برای اینها باز کن بدون دردسر