راستش من داشتم نگاهی به سایتها میکردم دیدم خانواده ها جلوی درب اصلی قرارگاه اشرف ایستادن و خواستار دیدن عزیزانشان هستند مادران وپدرانی که برای فرزندانشان سختیها کشیدن تا انها را بزرگ کنند چه شبهایی که انها تا صبح نخوابیدن چه روزهایی که انها رنج کشیده اند تا بچه هایشان راحت باشن حالا برای دین انها در گرمای طاقت فرسای عراق در جلوی درب این خانه وحشت ایستادن و باز هم دارن بها میدن تا بتوانند فرزندان خود را در اغوش بگیرن. من با دیدن این صحنه واقعا باز هم قلبم به درد امد و نتوانستم بی تفاوت باشم چون من نتوانستم مادر خودم رو برای اخرین بار در اغوش بگیرم و هرگز باعث و بانی این موضوع را که کسی نیست جز اقای رجوی نمی بخشم و میدانم مادران ما هم او را هرگز نمی بخشند. من خاطره ای دارم از زمانی که مادرم برایم یک نامه نوشته بود من زمانی که به سازمان مجاهدین امدم از انها خواستم که عکس مادرم رو بهم بدن انها مدتها به من میگفتن بهت میدهم ولی باور کنید بعد ار 2 سال بهم گفتن خانواده ادم من رو از مبارزه دور میکنه و تو باید فقط به رهبری عشق بورزی همه کس ما برادر و خواهر هستند یعنی مسعود و مریم رجوی. راستش برایم نامهفوم بود ولی باید اینرو قبول میکردم چون چاره ای نداشتم خلاصه سال 1383 بود که مریم حسن زاده فرمانده قرارگاه منو صدا زد و گفت برایت نامه امده من باورم نمیشد چون اصلا انتظار نداشتم با خوشحالی همان جا نامه ها رو گرفتم و دیدم درب پاکت نامه بازه ولی انقدر خوشحال بودم به این موضوع توجه نکردم شروع کردم به خوندن نامه ها از همه برایم نامه امده بود اول از همه نامه مادرم رو خوندم با هر کلمه اشک از چشمانم جاری میشد چون چند سال بود که از انها خبر نداشتم خیلی سعی کردم تا بتونم جلوی انها گریه نکنم ولی نشد وقتی به اخر نامه رسیدم دیدم تاریخ نامه برای سال 1381ماه رمضان است چون مادرم نوشته بود الان سحری خوردم و از خدا برایت ارزو کردم که هر جا که هستی سلامت باشی چرا ما رو از حال خودت با خبر نمیکنی به همین زودی ما رو فراموش کردی تو عشق من هستی تو همه ارزوی من هستی باور کنید الان هم که دارم یاد ان نامه میکنم اشک در چشمان جاری شده..این نامه 2 سال در راه بوده البته در دست سازمان. من در ان زمان فقط یک آرزو داشتم که دوباره خانواده ام رو ببینم ولی چه کنم نشد. من وقتی به سازمان امدم بارها و بارها از از انها خواستم با خانواده ام تماس بگیرم ولی انها هر بار به من میگفتن نمیشه. من زمانی که در پذیرش مجاهدین بودم به انها گفتم میخواهم برگردم انها در جواب به من گفتن چون تو غیرقانونی وارد خاک عراق شدی باید 8 سال در زندان ابوغریب و چون ما در مرحله سرنگونی هستیم و تو اطلاعات ما رو داری باید 2 سال هم در خروجی ما بمانی بعد میتونی برگردی اگر زنده ماندی. من هم تصمیم گرفتم انجا بمونم و اما در مورد تلفن یک روز منو صدا کردن گقتن بیا برو تلفن بزن البته باید بگم این موضوع بعد از سرنگونی صدام هست من به انها گفتم من همه شماره تلفن ها از یادم رفته انها بهم گفتن ما شماره داریم. من با تعجب که موضوع چیه چرا انها اصرار میکنن من تماس بگیرم؟ بعد منو به جایی بردن و دیدم خواهری انجاست و برای من شماره لندن رو گرفت و تازه فهمیدم جمشید مجیدی که برادر مادرم میشه پشته خط هست میدونی چرا به اون دایی نمیگم چون اون لیاقت دایی گفتن رو نداره بعد شروع کرد مثل انها از برادر و خواهر تعریف کردن به جایی که حاله منو بپرسه. بعد فهمیدم پدرم رفته به لندن خیلی خوشحال شدم که میتونستم با پدرم هم صحبت کنم وقتی بعد از چند سال صدای پدرم رو شنیدم اشک خوشحالی در چشمانم جمع شد نمیتونم شادیم رو برایتان تفسیر کنم ولی بهترین روزم بود بعد از چند سال از همه پرسیدم و همه خوب بودن. از اینکه من چه روزها و چه شبهایی سختی رو به انها تحمیل کردم از خودم بدم امد پدرم بهم گفت مادرت از دوریت پیر شده از بی خبریت دیوانه شده همش دعا میکنه که از تو خبری برسه یا صدای تو رو بشنوه ایا این حق یک مادر نیست تا بتونه صدای فرزند خودش رو بشنوه یا او رو در اغوش بگیره؟ باور کنید این بزرگ ترین ظلم در حق خانوادهاست. امیدوارم که تمامی این مادران و پدران بتوانند به زودی به عزیزانشان برسن و اقای رجوی هم بدانند این همون خانوادهایی هستند که خودش میگفت همین خانواده های شما هوادار ما هستند حالا چی شده که انها شدن مزدوران وزارت اطلاعات؟.این بازی انها ست که میگن هر کسی که با ما نیست با وزارت اطلاعات هست. باشد تا روزی که این مردم در مورد شما و ما تصمیم بگیرن. دورد بر تمامی پدارن و مادران سخت کوش علیرضا نصراللهی