مصاحبه بنیاد خانواده سحر با آقای علمدار شایگان عضو رها شده از فرقه رجوی که کمتر از دو ماه قبل توانست از پادگان اشرف فرار کرده و به جمع خانواده ها بپیوندد. بعد از فرار موفقیت آمیز آقای علمدار شایگان از پادگان فرقه ای اشرف (مقر سازمان مجاهدین خلق در عراق)، بنیاد خانواده سحر مصاحبه مفصلی با وی به عمل آورد که عینا در پرونده قضائی این فرقه در قوه قضائیه عراق به ثبت رسیده است.
بخش کوتاهی از این مصاحبه در زیر از نظرتان میگذرد: من علمدار شایگان متولد 1347 در شهرستان لار در جنوب ایران هستم. در ماه بهمن سال 68 از ایران خارج شده و وارد عراق گردیدم. در آن زمان در لشکر 28 سنندج در منطقه مریوان سرباز بودم و مجروح شده بودم. من به لحاظ خانوادگی شرایط فوق العاده سختی داشتم. با دو نفر دیگر قرار گذاشتیم که به عراق و از آنجا به اروپا برویم تا شاید زندگی بهتری پیدا کنیم. عراقی ها ما را یکماه در زندان نگاه داشتند و بعد از بازجوئی های مفصل به بغداد و سپس به اردوگاه حله بردند و ما را تشویق کردند تا به سراغ سازمان مجاهدین خلق برویم و گفتند که آنها میتوانند ترتیب رفتن ما به اروپا را بدهند. در اردوگاه حله سازمان دفتر و مقر داشت و مسئول آن رضا نباتی بود. ما هیچکدام هیچ شناختی از سازمان نداشتیم و حتی نام مجاهدین خلق و مسعود رجوی را هم نشنیده بودیم. آنها با اصرار زیاد ما را به محل خودشان بردند. آنقدر برای ما صحبت کردند که بالاخر تشویق شدیم با سازمان همکاری کنیم. آنها ما را به قرارگاه پذیرش سازمان در نزدیکی دبس در کردستان عراق بردند. اواخر بهار سال 1369 بالاخره به قرارگاه اشرف رفتیم. هنوز سال 69 تمام نشده بود که من و تعدادی دیگر خواهان جدا شدن از سازمان شدیم و گفتیم که نمیتوانیم شرایط آنجا را تحمل کنیم. در مقابل ما را صدا کردند و زیر انتقاد گرفتند که مناسبات را خراب کرده ایم و به شدت برخورد کردند. محسن نیکنامی (کمال) در این جریان یک سیلی محکم به صورت من زد و بعد مرا در یک بنگال (کانکس) به صورت انفرادی حبس کردند. همان زمان رژه سازمان در قرارگاه اشرف بود که مرا نبردند و اجازه ارتباط با من را به هیچ وجه به کسی نمیدادند. بعد هم گفتند که اگر بخواهیم جدا شویم ما را تحویل عراقی ها خواهند داد و آنها هم معلوم نیست چه بلائی بر سرمان خواهند آورد و نهایتا تحویل ایران داده خواهیم شد و آنها هم پس از مدت ها شکنجه ما را اعدام خواهند کرد. ما نیز به اجبار ماندیم. در جریان عملیات مروارید (سال 1370) در خانقین بودم. بعد به قرارگاه خوشدل در همان نزدیکی برده شدم. بعد مجددا به قرارگاه اشرف رفتم و تا زمان سقوط صدام حسین در آنجا بودم. چند بار تصمیم به فرار گرفتم ولی عملی نشد. بیشتر نگران دستگیر شدن توسط عراقی ها بودم. چند نفر فرار کرده و توسط عراقی ها دستگیر و تحویل سازمان داده شده بودند که حسابی زیر ضرب رفته بودند. بعد از آمدن آمریکائی ها خواستم به TIPF (مقر موقت نگهداری جداشدگان سازمان در مجاورت اشرف) بروم ولی مسئولین مدام با من صحبت میکردند و مرا میترساندند. فیلم هائی نشان میدادند که در آنجا به افراد تجاوز میکنند و با آنها بدرفتاری میشود. باز ترسیدم و منصرف شدم. بعدها دیدم که هر کس میرود آمریکائی ها آنها را پس می فرستند و بعد برخورد بدی با وی در درون سازمان میشود. به همین دلیل دیگر خواسته خودم را بروز ندادم. قبل از مصاحبه با آمریکائی ها حسابی ما را توجیه کرده و ترسانده بودند. هر بار میگفتم خسته شده ام و می خواهم بروم آنقدر برایم حرف میزدند که پشیمان میشدم. الان میفهمم که سازمان چقدر دروغ میگوید و چقدر به نیروهای خودش تا کنون دروغ گفته است. از زمانی که از سازمان خارج شده ام فهمیده ام که طی این سالیان سازمان حتی یک حرف راست به نیروهای خودش نزده است. دروغ جزء جداناشدنی فرقه رجوی است. رجوی هر چه می گوید دروغ است و جز شیادی و حقه بازی کار دیگری بلد نیست. کسانی که در اشرف مانده اند تماما بر پایه دروغ های رجوی و مسئولین سازمان مانده اند. آنها هیچ ایده ای از دنیای خارج از اشرف ندارند. سازمان اجازه هیچگونه ارتباط با بیرون را نمیدهد. اجازه ارتباط به هیچکس بخصوص اعضای خانواده داده نمیشود. بعد از این که پلیس عراق وارد قرارگاه شد و درگیری پیش آمد مسعود رجوی یک نشست صوتی گذاشت و در آن نشست در خصوص خانواده ها صحبت کرد و گفت که همگی آنها مزدور و جاسوس رژیم هستند و همان پاسدار و بسیجی هستند که به شکل خانواده آمده اند و دشمن اصلی می باشند. بالاخره پلیس عراق توانست یک مقر در داخل قرارگاه ایجاد کند. تمامی راهها به محل آنها را بسته بودند و افراد را کنترل میکردند که به آن سمت نروند. صدای بلند گوی خانواده ها می آمد ولی مفهوم نبود که چه خبر است و چه میگویند و حرفی هم به ما زده نمیشد و فقط میگفتند که اگر گیر عراقی ها بیفتید فلان و بهمان میکنند. میگفتند فقط مواظب باشید پلیس عراق شما را دستگیر نکند و تا می توانید جلوی دید آنها نباشید. من دیگر طاقتم طاق شده بود و تصمیم گرفتم به هر قیمت خودم را به مقر پلس عراق برسانم و از آن جهنم فرار کنم. مسیر ها را شناسائی کردم. چند بار هنگام تاریکی سعی کردم فرار کنم ولی دیدم در شب کنترل خیلی بیشتر است. یک روز شنبه در اوایل اردیبهشت 1389 زمانی که به کلاس رفته بودم ساعت 9 صبح از کلاس فرار کردم و از چند خاکریز عبور کردم و خودم را میان علف ها در فاصله خاکریزها پنهان نمودم. لباس شخصی با خودم برداشته بودم که لباس هایم را عوض کردم و لباس های فرم ارتش آزادیبخش ملی را در همان جا گذاشتم. تا ظهر صبر کردم تا همه برای ناهار بروند و خلوت شود. می دانستم که ماشین گشت عراقی ها هنگام ظهر از آن محل عبور میکند. با دیدن گشت از آخرین خاکریز هم گذشتم و به طرف آنها رفتم. سر راه گشت سازمان مرا دید و گفت چرا موقع ناهار اینجا هستی و خواستند که سوار شوم تا مرا به مقر خودم برسانند. من امتناع کردم. آنها رفتند ولی میدانستند که گزارش داده و تعداد بیشتری خواهند آمد. لذا درنگ را جایز ندانستم و با سرعت به طرف ماشین گشت عراقی ها رفتم و به آنها گفتم که فقط مرا از این جهنم بیرون ببرید. آنها مرا به مقر خودشان بردند و بعد به یک هتل در بغداد منتقل کردند. بعد هم به خانواده های مستقر در خارج از قرارگاه پیوستم که بی اندازه از من استقبال کردند و از عزیزان خود که سالهاست ندیده اند سؤال می نمودند و عکس هایشان را نشان میدادند و ملتمسانه می پرسیدند که آیا از آنها خبری دارم. دیدن این خانواده های دردمند واقعا مرا متأثر کرده بود. به آنها گفتم که عزیزان آنها اسیر هستند و اگر روزی ارتباط آنها با دنیای خارج وصل شود در جدا شدن از سازمان درنگ نخواهند کرد. واقعا تصمیم گیری برای خروج کار فوق العاده سختی است. سختی آن قبل از هر چیز ذهنی است و اینکه فرد نمیداند پشت حصارهای پیرامون اشرف چه خبر است و چه چیزی در انتظارش می باشد. افراد هیچ ایده ای در خصوص وضعیت خارج از قرارگاه اشرف ندارند. من دیگر به نقطه ای رسیده بودم که هر اتفاقی را برای خودم پذیرفته بودم. اگر میدانستم فرار به این راحتی است و اتفاقی نخواهد افتاد خیلی زودتر فرار میکردم. وقت افراد را با نشست، با کلاس، با باغبانی، با بیگاری و با کارهای سخت پر میکنند. مدام نشست می گذارند و مغز افراد را شستشو میدهند. نشست ها این اواخر تماما ضد خانواده شده بود و اگر کسی علیه خانواده موضع نمیگرفت زیر ضرب میرفت. وقتی یک نفر فرار میکند نگهبانی و کنترل را چند برابر میکنند. با وجود اینکه پلیس عراقی در قرارگاه حضور دارد ولی هنوز سازمان بر افراد مسلط است و مقرها در اختیار فرماندهان می باشد. عراقی ها اقدامی جهت ارتباط با تک تک افراد نمیکنند. داشتن رادیو جرم است. چند بار رادیو از افراد کشف شد که به شدت تنبیه شدند. تلفن و تلویزیون آزاد وجود ندارد. تلفن فقط در اتاق کار فرماندهان ارشد است که به شدت کنترل میشود و درب آن همیشه هر زمان که فرمانده نباشد قفل است و کسی دسترسی ندارد. چند عدد محدود موبایل در دست فرماندهان ارشد وجود دارد که به شدت کنترل میشود که دست کسی نیفتند. تلویزیون ها هم تنها به پخش ویدئوئی برنامه های انتخاب شده سازمان می پردازند. حتی برنامه های سیمای ماهواره ای سازمان را هم بطور کامل برای نفرات اشرف پخش نمیکنند. ورود روزنامه و هر گونه انتشارات به داخل قرارگاه اشرف ممنوع است. افراد فقط میتوانند بولتن منتشر شده توسط خود سازمان را که روی تابلو مقرها نصب میشود بخوانند. دادن درخواست تماس با خانواده فی النفسه جرم است که فرد مربوطه مورد توبیخ قرار میگیرد. در مواردی البته از افراد خواسته میشود که برای جذب نیرو یا جذب امکان مالی با خانواده تماس بگیرد که فرد را به اتاقی که تلفن در آن است برده و او در حضور چند مسئول سازمان و با رهنمودهائی که آنها حین تماس میدهند با خانواده صحبت میکند. این مدت اخیر تمامی نشست ها و صحبت ها حول ضدیت با خانواده شکل می گرفتند و همه چیز علیه خانواده متمرکز شده بودند گوئی که تضاد و دشمنی به غیر از خانواده وجود ندارد. مدام میگفتند که این توطئه وزارت اطلاعات رژیم است ولی توضیح نمیدادند که این توطئه به چه صورت انجام میگیرد و دیدار با خانواده چه ضرری برای سازمان دارد. طوری برخورد میشد که گوئی در مقطع فعلی مبارزه فقط با خانواده معنی پیدا میکند. اجازه نمیدادند کسی سؤال کند که چرا دیدار با خانواده شکسته شدن مرزبندی با رژیم است. خلاصه کنم باید گفت افراد در قرارگاه اشرف نمیدانند در دنیا چه میگذرد و سالیان سال است که تنها حرفهای سازمان را شنیده اند که البته حق ندارند سؤال یا ابهامی مطرح نمایند. افراد به واقع مغزشوئی شده اند و تا از آنجا خارج نشوند پی به واقعیت سازمان نمی برند.