کتاب " پیکر زخمی " به قلم سرکار خانم بتول ملکی منتشر شده است. نویسنده در این کتاب ضمن معرفی خود، گوشه ای از کج روی های مجاهدین خلق را که قبلا به ندرت به صورت نوشته بیان شده، در قالب خاطرات خود به رشته تحریر درآورده است. کج روی هایی مثل ازدواج های تشکیلاتی و غیر عقلانی و یا رفتارهای مجاهدین با جداشدگان از این سازمان و حبس آنها در زندان های مختلف از جمله زندان دبس و سپس انتقال به تبعیدگاه رمادی در عراق توضیح داده شده است. نویسنده در ارتباط با نحوه " ازدواج در سازمان مجاهدین خلق " چنین می نویسد: " اگر قرار باشد کسی گوشه ای از روابط و مناسبات داخل سازمان مجاهدین خلق را بیان کند می تواند از درون آن روابط غیر انسانی، غیر اصولی، غیر منطقی و بغایت دگم و کلاف سر در گم را بیرون بکشد، ازدواج در سازمان مجاهدین خلق و بدنبال آن طلاق اجباری نمونه هایی از این مباحث است. " از جمله یکی از مواردش این بود: " هنگامه و موسی " هنگامه اسم مستعار من بود و از آنجا فهمیدم که طرف من اسمش موسی می باشد. حشمت عکسی را به من نشان داد و گفت: بگیر و نگاه کن. من عکس را گرفتم و… همچنین نویسنده مسائل خانوادگی که بر اثر این ازدواج نادرست برای فرزندش رخ داده بود به نمایش گذاشته است. او در این کتاب همچنین مسائل و انتقاداتی را نسبت به قوانین مردسالاری، حتی در کشورهای غربی و دمکراتیکی مانند سوئیس بیان کرده است. خانم ملکی در کتاب " پیکر زخمی " تلاش کرده است که نقض حقوق بشر در سازمان مجاهدین خلق را نشان دهد، در همین ارتباط به نحوه برخورد رهبری مجاهدین خلق با اعضای منتقد و ناراضی سازمان پرداخته است. اگر در دهه هشتاد خورشیدی سازمان مجاهدین خلق به زندان های انفرادی، زندان مخابرات بغداد، زندان فضیلیه، زندان ابوغریب رسید، قبل از آن یعنی در دهه هفتاد تبعیدگاه رمادی و زندان دبس را در تجربیات خود برای به زانو درآوردن اعضای منتقد و ناراضی در مقابل دیکتاتور حاکم بر این فرقه را داشت. نویسنده احساس خود را وقتی که رهبری مجاهدین خلق اعضای منتقد و ناراضی خود را بعد از ماه ها زندان انفرادی به اردوگاه رمادی تبعید کرد، چنین بیان کرده است: وقتی که تحویل دهی از طرف مجاهدین و تحویل گیری از طرف افسران عراقی تمام شد، افسران داخل اتوبوس آمدند و درب آنرا بستند و به ما خوش آمد گویی کردند! همه ما راضی و خوشحال بودیم و چهره خندانی داشتیم. بخاطر این وضعیت، افسر عراقی با تعجب به ما نگاه می کرد. ولی ما خوشحال بودیم برای چه؟ آیا به یک مهمانی مجلل دعوت شده بودیم؟ آیا برای جشن و بزمی می رفتیم؟ آیا به سوی مقصدی معلوم می رفتیم؟ جواب همه اینها "نه" می باشد، از آن خوشحال بودیم که دیگر هیچوقت دست مجاهدین به ما نخواهد رسید و دوران مسئول و رهبر سالاری تمام شد، و دیگر اسیر یک تشکیلات مافیایی فرقه ای نیستیم و وارد فضای آزاد می شویم. اگر چه مقصد نامعلوم است و راه ناهموار، ولی آقای خودمانیم و از کسی فرمان نمی گیریم. شادی ای که در چهره ما نمایان شد و افسر عراقی با تعجب به ما نگاه می کرد، حکایت از غمی جانکاه و پنهان نیز داشت. هدفی را که نتوانستیم به سرانجامش برسانیم، غم از دست دادن خانواده، میهن، جوانی، برباد رفتن امید و اعتماد، غم خوردن خنجر دوست از پشت، غم مورد خیانت و نامردی دوستان قرار گرفتن. آری در میان چهره شاداب ما این همه غم و ناراحتی نهفته بود. کار ما به آنجا رسیده بود که می بایست از دست دوست خیانتکار به یک بیگانه (صدام حسین) پناهنده شویم، بیگانه ای که هم دست همین دوست خیانتکار بود. چه شرایط تلخ و ناگواری بود… و ما با کوله باری از این همه تضاد و نابرابری شرایط رهسپار رمادی شدیم. مطالعه کتاب " پیکر زخمی " را به علاقمندان توصیه می کنیم.