به رشته تحریر در آوردن این خاطرات برای من جز اینکه دردها و مشقات روزهای سخت گذشته را به یاد بیاورد و آن خاطرات وحشتناک را به تصویر بکشد چیزی ندارد ولی برای اینکه خوانندگان این مطالب بدانند در قرن بیست و یکم و عصر تکنولوژی و ارتباطات و زمان تسخیر کرات دیگر و هزاران پیشرفت دیگر بشری، هنوز کسانی در این کره خاکی هستند که در سالیان سال قبل زندگی می کنند و هیچ اطلاعی از پیشرفت بشری ندارند. با خانواده خود هیچ ارتباطی ندارند، موبایل را فقط در تلویزیون دیده اند، حق تفریح و زندگی آزاد ندارند، اینترنت برای آنها مثل افسانه است، تلویزیون و رادیو و روزنامه برای آنها معنی ندارد و هزاران امکان دیگر زندگی امروزی که از آنها منع شده و حق استفاده از آنها را ندارند.
این انسانهای عجیب و غریب در دور دست نیستند در همین همسایگی ما هستند، هموطنانی از ما هستند که در کشور همسایه مان عراق در یک محیطی که با سیم خاردار محصور شده و فقط شش کیلومتر در شش کیلومتر است به دام افتاده اند. به دام فیزیکی و روانی افرادی که بخاطر منافع حقیر خود حاضر هستند عمر و زندگی چند هزار نفر آدم را بر باد بدهند و روزگار آنها و خانواده شان را تباه کنند و من خود نیز هیجده سال در آنجا زندگی کرده ام. برنامه روزانه
برنامه روزانه ما از ساعت شش صبح شروع می شد. با صدای بیدار باش و روشن شدن چراغها بایستی بلافاصله و کمتر از ده دقیقه از تخت خود پایین آمده و ملافه های یک رنگ را روی تخت خود کشیده و به اصطلاح آنکادر بکنیم. معمولا ما در آسایشگاه هایی زندگی می کردیم که بین بیست تا چهل نفر آدم در آن زندگی می کردند و در تختهای دو طبقه و سه طبقه می خوابیدیم. پس از بیدارباش می بایستی به قسمت سرویس برویم و مسواک بزنیم و صورتهایمان را اصلاح کنیم. لازم به توضیح است که اصلاح صورت بصورت روزانه اجباری بود. برای بیدارشدن و انجام کارهای فردی ما فقط نیم ساعت وقت داشتیم.
بعد از انجام کارهای فردی نوبت صبحانه بود که به مدت نیم ساعت در سالن غذاخوری سرو می شد. ما تنها می توانستیم در همین نیم ساعت صبحانه بخوریم قبل و بعد از آن امکان اینکه صبحانه بخوریم وجود نداشت کمااینکه ناهار و شام نیز به همین ترتیب بود. بعد از صبحانه موقع صبحگاه بود. می بایستی برویم و لباسهای اتو زده زیتونی رنگ را بپوشیم و بصورت یگانی به خط شویم و برای مراسم صبحگاه برویم. مراسم صبحگاه برای بالا بردن پرچم ایران و آرم مجاهدین و همینطور عکسهای رجویها بود.
پس از پایان مراسم هر یگان درگوشه ای به خط می ایستاد تا فرمانده یگان برنامه روزانه را به نفرات خود ابلاغ کند. این برنامه شامل نظافت خیابان، کارهای آشپزخانه، کارهای تاسیساتی و از این قبیل کارها بود. ساعت شروع کار معمولا هفت و نیم بود. پس از پایان ابلاغ برنامه افراد در تیم بندیهایی که شده بودند برای انجام کارهای خود می رفتند تا ساعت دوازده و نیم ظهر که برای ناهار به سالن غذاخوری می آمدند.
پس از خوردن ناهار و گوش کردن به اخبار از تلویزیون مجاهدین ـ لازم به توضیح است که تنها منبع خبری که ما می توانستیم اخبار گوش کنیم تلویزیون مجاهدین بود ـ یک ساعت بعد از ناهار برای استراحت می رفتیم و ساعت دو مجددا شروع کار و یا ادامه کار صبح بود. تا ساعت هفت و نیم کار عصر ادامه پیدا می کرد. بعد از پایان کار عصر زمان ورزش بود که می بایستی همه بصورت یگانی برای دویدن می رفتیم.
بعد از ورزش وقت دوش گرفتن و شام بود پس از شام هم نشستهای عملیات جاری و غسل هفتگی بود که در بخشهای بعدی خاطراتم به آن می پردازم. ساعت یازده شب هم خاموش بود و همه افراد می بایستی اجبارا به رختخواب خود بروند. و به این ترتیب یک روز پایان می یافت و می رفتیم که روزی دیگر را فردا آغاز کنیم. این برنامه نه یک روز و دو روز بلکه هفته ها و ماهها و سالها ادامه پیدا می کرد و بصورت یکنواخت می گذشت. مثل زندگی در یک پادگان نظامی با این تفاوت که در پادگان نظامی دیگر به افکار و خیالات تو کاری ندارند ولی در اینجا بایستی بعد از شام افکار و خیالات خود را نیز برای دیگران تشریح کنی و بقول خودشان خودت را شرمنده کنی.
ادامه دارد…
م ـ ب