قسمت اول: روزها و لحظه ها بی انتظار میگذرند من و تو و دوستانمون و همه انسان ها در این قطار شتابان با هم مسیر زندگی را طی میکنیم روزهای بهاری می اید و از پس آن تابستان گرم و پاییزهای غمگین و پرخاطره شایدم بی خاطره و زمستانی سرد… ولی با گذر این روزها چی برامون باقی می مونه و چی از این دنیا می خواهیم خوشبختی,عشق, محبت, امید یا ثروت و زندگی… یا نمیدانم خاطره ها و لحظات زیبا و دوست داشتنی که شاید سال ها فراموشش نکنیم راستی زندگی چیست و از این دنیا چی میخواهیم؟ وقتی به سال های بچه گی ام برمیگردم اون روزها که مدرسه میرفتم عاشق این بودم که معلم خوبی شوم و چون خانوم معلمم رو خیلی دوست داشتم برای من بهترین الگو بود کمی که بزرگتر شدم با اشنایی بیشتر به زندگی دوست داشتم قاضی یا وکیل بشوم و بعدش هم با اشنایی با شیمی دیگه دوست داشتم در رشته شیمی یه دانشمند بشم. 12 , 13 سالم بود که یکدفعه نفهیمیدم چی شد که که تمام زندگی ام اسیر طوفانی ناخواسته شد و چون برگ سرگردانی در گرداب تمام مسیر زندگی ام عوض شد / سالیان اسیر نادانی , بی تجربه گی و آرزوها و رویاهایی شدم که هیچگاه به واقعیت نپیوست و متأسفانه به جرأت می تونم بگم در دنیای ما هر کسی بی تاثیر از فرهنگ , خانواده , خواهرو برادر و دوستانش نیست علاوه براین محیط و شرایط زندگی نیز بسیار تاثیر گذار هستند. من نمی دانم چی شد با اینکه یه روزی عاشق تحصیل بودم و همیشه توی درس و تحصیل هنرجوی ممتازی بودم و میخواستم ادامه تحصیلم رو بدهم تحت تاثیر فرهنگ و محیط و شرایط و… بهتره بیشتر از همه با خودم رو راست باشم اسیر نادانی خودم شدم و و بخاطر کم تجربه گی ام یکهو مسیر زندگی ام کاملا تغییر کرد و روزی متوجه شدم تمام عشق و آرمانم سازمانی فرقه گونه شده که درب های ورودی ان طلایی و آسمانش زیبا و پرستاره بود من تنها نبودم تعداد زیادی بودیم اولین سال انقلاب ضد سلطنتی بود و همه جوان و پرشور و غرق در رویاهای خوب و پاکی بدلیل بافت مذهبی خانواده و تحت تاثیر و انتخاب برادرم و آ رزوها و رویاهایم که می خواستم انسانی خوب و فداکار باشم تصمیم گرفتم هرچی رو که برای خودم میخواهم کنار بگذارم و فراموش کنم و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نکنم و با زندگی واین دنیا خداحافظی کنم. راستی فکر میکنید میشه؟ خب عشق و ایمان به آزادی و حس نوع دوستی که بد نیست فداکاری که بدنیست دوست داشتن دیگران و کمک به انسان ها و مبارزه برای آزادی مگر بده حتی اگر آدم جونش رو هم از دست بده هر چند که سخته. شایدم زندگی قشنگه وآدم میتونه در کنار اینکه زندگی اش رو داشته باشه انسان خوبی هم باشه و هیچگاه خدا و حس نوعدوستی و آزادیخواهی اش رو فراموش نکنه خوب شما بعد قضاوت کنید. وقتی دیپلمم رو گرفتم و در رشته شیمی قبول شدم اون روزها یادم می آید بخاطر خرید دارویی مستمر به یه داروخانه که نزدیک خونمون هم بود تردد داشتم کم کم احساس میکردم ویزیتور اونجا هر بار که می رفتم به بهانه ای منو معطل میکرد و براحتی نمی گذاشت اونجا را ترک کنم و هر بار بهانه ای برای رفتن مجدد به اونجا پیش می اومد… شش ماهی نگذشته بود کم کم داشتم زیبایی های زندگی و حس دوست داشتن رو هم تجربه میکردم توی کنکور هم قبول شده بودم و ارزوی تحصیل در رشته شیمی همچنان در سرم بود… اما سازمان من تمام ذهن و قلب مرا تسخیر کرده بود. قسمت دوم: پرواز به سمت درب های طلایی فردی مذهبی با عقایدی که سخت علاقه به حس نوعدوستی داشتم حتی تحمل دیدن اشک یک بچه هم را نداشتم هر وقت بازار می رفتم یادمه با اینکه خودم هم پول زیادی نداشتم اکثر موجودیم رو به هر گدایی که سرراهم بود میدادم و با چشمایی اشکبار به خونه برمی گشتم حس علاقه و دوست داشتن همنوعان و ایمانم به خدا در من بسیار ریشه دارتر و جدی تر بود. سال 65 بود برادرم تصمیم گرفته بود به سمت اون درب های طلایی پرواز کنه و من هم با اون عقایدی که داشتم بخاطر غرور جوانی و همه نکات فوق و بعدش بخاطر نداشتن یک مشاور خوب, بی تجربه گی و حتی نداشتن یک مطالعه درست و حسابی آنچنان اسیر رویاهای جوانی شدم که با تمام وجودم واقعا انتخاب کردم تمام زندگی ام عشق و تحصیل و خانواده… همه را کنار بگذارم و دنبال مسیر انتخاب شده ام بروم. انتخاب کرده بودم در این راه فدا شوم و جانم را هم بدهم…. به اون درب های طلایی رسیدم و فکرمیکردم تمام گم گشته سالیان زندگی ام رو پیدا کردم و من خوشبخت ترین فرد روی زمین هستم که این سعادت نصیبم شده که به این سازمان رسیدم ولی افسوس آنچه را جوان در آیینه بیند پیر در خشت خام بیند سازمان من, سازمانی بود که هدف و اعتقاداتش رو آزادی, عشق و زندگی ورفاه برای همه مردم اعلام کرده بود تا اینکه دیگه روی گونه هیچ کس اشکی نباشه وروی همه لب ها لبخند باشه و فکرمیکردم روزی خواهد رسید که دیگه با دیدن اشک در چشم دخترکان و پسرکان بیچاره قلبم پراز درد نشه با خودم فکر میکردم خوب یه تعدادی توی این دنیا باید فدا بشند تا بقیه به ارزوها شون برسند و عاشق این انتخاب شده بودم و روی این اعتقاداتم بسیار جدی بودم اما به چه قیمتی؟ برام انتخاب قشنگی بود رویاهای طلایی و در ابرها سیر میکردم روزی اون درب هایی طلایی به طرف ما باز شد و وارد شدیم… وقتی که درب ها بسته شدند سالها طول کشید تا به خودم امدم و تازه متوجه شدم در چه دنیای تاریکی فرو رفتم……و چه سراب وحشتناکی بود قبل از ادامه یک موضوع را می خواهم به همه جوان ها و همه انسان های شریف دنیا بگویم اینکه هر کس در دنیا حق زندگی و انتخاب و عشق و آزادی رو داره و این حقوق انسانی هر فردی در این دنیاست از پیر و جوان گرفته تا کوچک و بزرگ شاید این کلمات ساده باشند و شما بارها اون رو شنیده باشید ولی تقریبا بطور نامحسوس و پیچیده ای شاید در طول سالیان متوجه بشویم اگر آدم باهوش و با درایت و بدون واقع گرایی و فقط با احساس بخواهیم زندگی رو طی کنیم بدون شک همه آنها را از دست خواهیم داد و همواره اسیر و گرفتار کسانی خواهیم شد که حتی ممکنه افرادی بطور ناخواسته این حق های انسانی و این اختیارات رو از ما سلب کنند وسالیان متوجه این موضوع نشویم و به اون عادت کنیم فکر میکنم همواره یکی از با ارزش ترین روش های زندگی و انتخاب داشتن مشاورین مناسب در زندگی و مطالعه و اسیر نشدن به ایده آلیسم وسراب های جوانی است و بیش از هر چیز پذیرفتن واقعیت های زندگی است. روزی به دنیا می آ ییم و بطور متعادل حدود 60الی 80 سال فرصتی برای زندگی است فرصتی که حتی یک لحظه آن برنمی گردد و بی وقفه ادامه دارد ونمی ایستد. زمان می گذرد و طلایی ترین دوران این زندگی بین 20تا60سال و حساسترین سال های عمر هرفرد که متاسفانه مهمترین تصمیم گیری های زندگی نیزدر این ایام رخ میدهد سال های بین 15 ,16 سالگی تا 30 سالگی است باز هم به جرات می خواهم به همه جوان ها بگویم متاسفانه در حساسترین سال های زندگی تقریبا بی تجربه تر و بی عقل تر از هر زمان نیز هستیم و به همین دلیل چون فرصت ها هیچگاه برنمی گردد و بعضی انتخاب ها تمام عمر و اندیشه هر فرد رو تحت تاثیر قرار میده با تمام وجودم میخواهم به شما بگویم همه تون را دوست دارم چون شما هموطنان عزیزم و جوان های این مرز وبوم هستید و برای همه شما انسان های شریف و آزاده ارزش قائلم و میخواهم همه تجربیاتم رو در اختیار شما بگذارم… قسمت سوم: آغاز جدایی ها می خواهم بگویم فرصت های زندگی و انتخاب های حساس خودتون رو براحتی از دست ندهید و براحتی اسیر رویاهای سراب گونه از هر نوعی که فکرش را میکنید نشوید. نگذارید توی زندگی شما هم سرتون به سنگ بخوره و بدبختی ها را خودتون تجربه کنید تجربه ها زیاد و فرصت ها کم است.
میتوانید انتخاب صحیح داشته باشید و میتوانید با کمک گرفتن یا مطالعه و فرصت های بیشتر برای اعتقاداتتان و انتخاب مسیر زندگی با احتیاط بیشتری تصمیم بگیرید و تجربه های تلخ و غم انگیز نداشته باشید. من بعنوان کسی که اسیر فرقه ای شدم دراین مسیر غلط بهترین و عزیزترین دوستان و افراد زندگی ام را از دست دادم و الان فقط بخاطر تو و دختر وپسر / مادر و پدر / ومردان و زنان خوب شریف و هموطنم / تجربیات تلخ خودم رو بازگو میکنم تا شاید جلوگیری کنه از اینکه حتی دیگه تعدادی هر چند اندک مثل ما اسیر مرام ها و فرقه های غیر انسانی و ضد بشری شوند. موضوع اینقدر پیچیده و سخته که خودم هم سالیان متوجه این اسارت فکری نشدم و پس از سال ها که عاقلتر شده و به خودم آمدم دیگه راه گریزی نداشتم و به این شکل حدود25 سال اسیر این فرقه پیچیده و ضدبشری و مافیا گونه شدم که حتی تصور اون الان برام مثل یک کابوس رنج آور هستش. خدا رو شکر میکنم که نهایتا تونستم خودم را از او رها کنم و الان یک تعهد به عهد ه ام است واون هم روشنگری برای نسل جوان ایرانی و همینطور تمام آزاده گان در سراسر دنیا که شاید هر چند کمک کوچکی باشد وقتی وارد فرقه شدم آرمانی رو که تبلیغ میکرد خیلی زیبا و دلنشین بود. جامعه بی طبقه توحیدی , اینکه آزادی برای همه می خواهیم , همه بایستی بطور مساوات زندگی کنند, به کسی ظلم نشه و زنان و مردان با هم برابرند و به یک نسبت مساوی بایستی از امکانات زندگی و اجتماعی و سیاسی برخوردار باشند… و در این راه هرکس بایستی جانش را برای آرمانش فدا کند. تا اینجای داستان مشکلی نبود و همه با هم دراین مبانی توافق داشتیم الگو مکتب امام حسین و رهروان آن پیامبران و همه آزادگان در طول تاریخ خوب فکر میکنید چی از این بهتر بود….در ادامه بیشتر متوجه خواهید شد! یادمه اواخرسال 65 به همراه برادرم تصمیم به ترک ایران گرفتیم و با پاسپورت های قانونی به ترکیه رفته و از آنجا قرار بود به پایگاه های مرزی که سازمان مجاهدین در مرزهای بین ایران وعراق و بعضا در خود عراق داشت مستقر شویم. در بدو ورود به ترکیه از طرف سازمان یک نفرفرستاده شده و پس از یک دعوا و برخورد اساسی با برادرم که چرا اینقدر دیر آمدید مارا تحویل گرفته و به محل های سازمان در ترکیه منتقل کردند. و این اولین آشنایی ما بود! در مدت 20 روزی که در آنجا بودیم دیگر هیچ اطلاعی از برادرم نداشتم ودرحالیکه بشدت نگرانش بودم با خنده به من گفته می شد که بایستی دیگر وی را فراموش کنم و برای مبارزه آمده ام! پس از حدود یک ماه به من اطلاع داده شد که مقدمات سفرم به عراق هماهنگ شده و مرا به عراق میفرستند در حالیکه خوشحال از اعزام به پایگاه های مرزی بودم ولی همچنان نگران برادرم بودم وبیصبرانه سراغ وی را میگرفتم زیرا من هیچ تصوری از جدایی از وی نداشته و تحمل دوری اش را هم نداشتم روز اعزام تعدادی از ما به عراق پس از درخواست و اعتراض هایم سرانجام برادرم را آوردند و من تنها توانستم دقایقی وی را ببینم… درحالیکه نمی دانستم این آخرین باری بود که در زندگی ام عزیزترین فرد زندگی ام را میدیدم در حالیکه دستهایم را به آرامی گرفته بود با نگاه مهربانش همانطور مرا در مسیر همراهی میکرد قول داد در اولین فرصت به دیدنم خواهد آمد و الان بدلیل کاری که به وی محول کرده اند همراه من به عراق نخواهد آمد و ما با چشمانی اشکبار برای همیشه از هم جدا شدیم نمیدانستیم این آخرین دیدار زندگی ما بود… قسمت چهارم: تشکیل ارتش ازادیبخش درعراق حدود دو سه ماه بیشتر نگذشته بود که وارد پادگان حنیف در عراق شده بودم که در روز 30 خرداد 66 در یک جلسه عمومی اعلام تشکیل ارتش آزادیبخش سازمان مجاهدین درعراق شد که استراتژی آن بر این مبنا بود که حملات به سمت ایران را شروع نماید تهاجم حداکثر و نظامی برای سرنگون کردن رژیم ایران! حدود یک هفته از این نشست نگذشته و درحالیکه تمام روزهای مابه آموزش های ایدئولوژیک و رزمی می گذشت به ما اطلاع دادند که شب جلسه مهم عمومی برگزار میگردد و در این جلسه عموما تمام نفراتی که جدیدا وارد سازمان شده بودیم و تعدادی از مسئولین سازمان شرکت داشتند. موضوع از این قرار بود پس از اعلام تشکیل ارتش طرح های اولیه بدین صورت بود که بایستی گردان ها و تیم های عملیاتی کوچک رزمی تشکیل شده و حملات خود را از پایگاه های مرزی ایران که در آن همه سربازان و درجه داران مستقر هستند شروع کنند و تمام آنها را کشته یا به اسارت گرفته و پایگاه مرزی را فتح کرده و برگردند تا اینکه اینگونه عملیات ها گسترش یابد. و اما موضوع جلسه آن روز، چند نفر با این طرح مخالفت کرده وقصد ترک سازمان را داشتند انها میگفتند ما نیمخواهیم سرباز کشی کنیم علت: آنچه که بهرحال همواره در ذهن همه ما نقش گرفته و می دانستیم از 30خرداد سال 60 که سازمان مجاهدین به عنوان یک نیروی مسلح وارد جنگ با جمهوری اسلامی شد یک نیروی ایدئولوژیک نیز در مقابل داشت و آن هم سپاه پاسداران بود خوب دوطرف مقابل بطور ایدئولوژیک انتخاب کرده ودر تخاصم و جنگ با یکدیگر بودند. اما کشتن سربازان… موضوع جدیدی بود که در ابتدا در تصور کسی نبود و در این رابطه هیچکس نیز تاکنون اطلاعی نداشت حمله به گردان ها و پایگاه های رزمی یعنی کشتن سربازان و درجه داران ایران که از مرزهای ایران محافظت کرده ودر یک کلام نیروی ایدئولوژیکی نظام جمهوری اسلامی نبودند لحظاتی من با خودم در فکر فرو رفتم هرخانواده ای ممکن است فرزندی در سربازی داشته و منتظر برگشت عزیزش باشد تصورش را بکنید این دیگر موضوع جنگ نبود و آن تعدادی که قصد جدایی از سازمان را آ ن زمان داشتند هوشیارانه روی موضوع مهمی انگشت گذاشتند آنها اعتراض داشتند و می گفتند ما برای برادر کشی و سرباز کشی نیامدیم و نمی شود که سربازان را که حداقل انها دیگر برای حفاظت از ایران و این مرز وبوم در سربازی بسر میبرند و حداقل وظایف سربازی و وطن پرستی خود را انجام می دهند در این جنگ سهیم کنیم , در هر حال دو نیروی متخاصم و دو طرف جنگ از ابتدا مشخص بوده و آنها راه خود را از هم جدا کرده بودند سرباز و درجه دار چه گناهی کرده و چرا بایستی آنها را در کام مرگ کشید من در اون لحظات دایی ام را که سرباز بود همراه با بقیه جوون های سرباز در ذهن ام تصور میکردم و لحظات نگرانی و سوال در ذهنم بدون جواب می ماند دوستم به من گفت برادر من هم سربازه و… هرخانواده ای در ایران ممکن است فرزند بیگناهی در سربازی داشته باشد بهرحال آن جلسه با تحقیر آن تعداد نفرات با این خطاب که شما از مبارزه بریده و کم آورده اید به پایان رسید و پس از آن دیگر هیچ فرصتی برای این گونه سوالات و پاسخ نبود و ما در مسیر ایجاد شده بدون هیج تصمیم و سوال افتاده بودیم راستی این چه جنگی بود و در نتیجه آن قرار بود هر روز چه تعدادی کشته شوند؟ نهایتا آن تعداد حرف هایشان را زده وبطور قاطع در مقابل آ ن خط ایستاده و از این رو به مسئولین برگزار کننده آن جلسه اعلام کردند و یادم است تقریبا چهل نفر به دلیل همین موضوع در همان چند روز اول ورود از سازمان جدا شده و رفتند البته پاسخ خنده دار مسئولین نیز به این سوال این بود که هر کس که در سرراه ما قرار بگیرد از این پس بایستی کنار رفته و سرباز و پاسدار و… نداریم و دیگر همه یکسانند وحکم مرگ هرکسی که برسرراه ارتش رجوی بایستد صادر شده است…