بنام اشک مادر. بنام دعاهای پدر. بنام دل تنگی ها. بنام تمام خاطرات گذشته که حالا جز عکس و خاطره برایمان باقی نمانده؟ به یادروزهای گرم تابستان که با هم برای شنا کردن چه کلک هایی سوارمیکردیم و سر و کول هم می پریدیم.
به یاد قصه های ظهرجمعه وقصه های راه شب که تا پاسی از شب برایش بیدارمی ماندیم. پانزده سال ازآن روزهای پرخاطره و فراموش نشدنی گذشت؟ به یاد دورانی که چه شبها را تا صبح بیدار ماندیم وگپ زدیم وشادمانی کردیم.
ما بعد اسارت تان چه مشقت ها تحمل کردیم تا یک بار دیگر شما را در اشرف ببینیم. ملاقات که انجام نشد درعوض چه پذیرایی ها که ازما نکردند و چه چوب و سنگها که گماشته های رجوی نثار ما نکردند.
هنوز که هنوز است شعار رجوی پسند " مزدور برو گمشو" در گوشم آزارم میکند. راستی کدام مزدور. من بودم و بابا و مامان و سایرخانواده های مشابه ما.
همه اینها به خاطردیدن شما بود. به خاطردلتنگیهای مادربود. بخاطرگریه های شبانه ى خواهر بود.هروقت آلبوم راورق زدیم پرازخاطره بود.حالابا کوله باری ازخاطره چیزی جز اشک و آه و افسوس برایمان باقی نمانده است.
ما امسال منتظرعیدی از شما عزیزان هستیم تا یک بار دیگر خاطراتمان زنده شود. امیدوارم روزی برسد گریه های مادرتمام شود و خنده بر لبانش شکوفا شود و دعای پدرهم مستجاب شود.
امید آن روز را دارم که شما کبوتران دربندگسسته ازاین زندان رها شوید وآزادانه زندگی شیرینی درکنارخانواده داشته باشید.
به امیدرهایی تمام کبوتران درقفس
از برادرانت اکبر بنمایندگی از خانواده تلاوتی