پیام به خواهر خانمم فاطمه طهوری که اکنون در اشرف محبوس است.
میخواهم خاطراتی را در ذهنتان زنده کنم , که شاید توسط یکی از افراد فیلتر چی اشرف , که پای کامپیوتر می نشیند , به سمع ِ شما برسد, تا پاد زهری باشد بر سمومی که ,همه روزه صبح و ظهر و شام , بجایِ نماز یومیه, توسط رهبری سازمان , بر قلب و روح شما تزریق می شود.
یکی از دلایل مهمی که من را راغب نموده بود که خواستگار وصلت با خانواده شما باشم , دوستی با برادرتان احمد بود که با او در محیط سازمان در قائم شهر آشنا شدم.
من اولین بار با احمد به عنوان سرپرست کوهنوردی آشنا شدم و پس از مدتی با هم , هم خانه شدیم.
من مدتها بود که خانواده ام را ندیده بودم,از او به عنوان مسئول بالاتر, درخواست نمودم تا اجازه دهد, یک هفته ای به تهران بروم و با خانواده خود ملاقاتی داشته باشم , چون مادرم بی تابی مرا می کرد.
احمد بلافاصله قبول نمود.
به خاطر دارم ایام ماه رمضان ِسال ِ60 را که به بهانه ی بد بودن ِ دست پختم, مرا به خانه ی شما در خیابان ورزش ِساری فرستاد تا دست پخت مادرتان را برایش بیاورم.در ضمن, لباس چرک هایش را نیز داده بود تا مادرتان برایش بشوید , فقط گفته بود احتیاط کن , چون خانه سرخ است.
با هر زحمتی بود به خانه ی شما رفتم و ضمن صحبت نمودن با مادرتان و دیدن شیدا کوچولو که آن زمان چهار ساله بود ,غذا و لباس ِتمیز را گرفته و برایش آوردم.
احمد , با بو کردن ِدست پخت ِمادرتان چنان خوشحال شد و توی سر ِدست پخت من زد که کلی خندیدیم.
آن لحظه , این عاطفه ی مادر و فرزندی, چنان از طرف او ابراز شد که من یک بار دیگر , راغب به ملاقات با خانواده خود گشتم.
یادتان می آید همان روز ها در قائم شهر ,در حالی که چادر ِمشکی سر کرده بودید , سوار ماشین ِژیانی شدید که برادرتان احمد در آن نشسته بود؟
راننده آن ژیان, من بودم که بعد, داماد خانواده ی شما گردیدم.من , اول و آخر , شما را همان یکبار دیدم.
باز میخواهم خاطره ی دیگری از احمد برایتان تعریف کنم:
اوایل بعد از سی خرداد سال60 بود. من و احمد در قائم شهر در همان خانه ی اجاره ای ِ نیمچه تیمی که متعلق به آقای بادِله نامی که دُور ِمیدان طالقانی ِ قائم شهر, کفش فروشی را اداره می کرد, یک اطاق رو به سکوی حیاط ِخانه داشتیم که رفت و آمد آن , فقط در حیاط, مشترک بود.
آشپز خانه ی ما, یک قفسه ی فلزی ِسه طبقه بود که کنار ِدرب ِاطاق, گوشه ی سَکو قرار داشت.
یکی از کارهای اصلی من در آن زمان, بعد از سی ِخرداد , گرفتن ِوسیله نقلیه و بعضا کمک مالی از اندک باز ماندگان جامعه ی پزشکان و معلمین و تحویل به دیگران بود.
صبح از خانه بیرون می زدیم و اغلب شب ها که تاریک می شد فقط برای خوابیدن به این خانه بر می گشتیم.
آن زمان به دلیل ترور های کوری که سازمان شروع کرده بود ,دستگیری , خیلی فراوان بود.
هر کجا , در خیابان هم که میخواستی بروی باید مَحملی می داشتی.
با انجام این ترور ها که به گوش ِما می رسید و حتی در قائم شهر نیز انجام می شد, تعجب زده شده بودیم اما , بدلیل وابستگی که به سازمان احساس می کردیم , حاضر به تصمیم گیری ِخاصی نبودیم.
حتی, پس از تبلیغاتی که سازمان از بابت ِ اعدام ِدسته جمعی ِهواداران می نمود تا به قول خودش کینه ی انقلابی را در قلب ما فروزان نماید, نمی توانستیم بپذیریم که مسلح شویم.
به عنوان نمونه , روزی یکی از بچه ها, یک بسته را به من داد تا به احمد تحویل دهم و بعد کاشف به عمل آمد که اسلحه ی کَمری است.
شب که احمد به خانه آمد به او اطلاع دادم , او گفت , که یه کارش بکن.
من برای این که مدرکی در خانه نباشد , نیمه شب آن را در باغچه ی خانه دفن کردم.
بعد از چند روز احمد از من خواست که بسته را در نقطه ای از شهر به او تحویل دهم تا به سازمان مسترد نماید.
در َسر ِقرار , وقتی َزنبیل ِپُر از بادِمجان را به دستش دادم سئوال کرد , این چیست؟
َمگر اسلحه را به َکمَرت بسته ای؟ گفتم نه , زیر بادمجان ها ِاستِتارش نمودم , که خُوشحال شد و خندید.
فکر میکنی این خوشحالی برای چه بود؟
برادر ِتو برای چه اسلحه را به کمر نبست؟
شاید فکر شود که من ترسیده بودم و آن روز اسلحه به کمر نبستم؟.
ولی برادرت احمد چطور؟
در عین حال چرا قبول ننموده بود برای انجام ترور های کور, اسلحه به کمر ببندد؟
شاید بگویی الآن که من در اشرف هستم, به تأسی از برادرم , بدون سلاح, آنقدر مقاومت می کنم تا بیایند مرا هم بکشند؟
نه , اشتباه نکن
آن زمان , نیات رهبری ِسازمان , هنوز برای هوادارانش مشخص نشده بود.
هنوز شعار ِ: سر ِکوچه کمینه مجاهد ِپر کینه, آمریکایی بیرون شو, خونت روی زمینه,
وِرد ِزبان بود.
هنوز برای کوبیدن ِجناح ِمخالف, او را متهم می نمودند که مخفیانه از اسراییل اسلحه ی یوزی میخرد.
هنوز مسعود , به بهانۀ عدم قبول ِ قطعنامه ی 598 از طرف ایران, همدستی خود با رژیم صدام را توجیه می نمود.
هنوز جلوی ِازدواج های شرعی ِاعضاء را نگرفته بود,
هنوز خانواده های اعضاء را وادار به طلاق اجباری نکرده و مسعود زن های سازمان را به عقد خود در نیاورده بود.
هنوز اجازه ی تماس تلفنی و نوشتن نامه از طرف شما به خانواده را می دادند , نه این که به طرف آنها سنگ بیندازند و مادر و پدرِ پیر ِخود را مزدور خطاب کنند.
مبادا اشتباه کنی
حالا, بجای سر کوچه کمینه, مدح و ثنای آنها را می گویند.
حالا, اسلحه هایتان را به آنها تقدیم می کنند و آنها را سر سفره شان دعوت می کنند و مهمانی می دهند.
حالا, کشیش تر از پاپ شده اند و در مکان هایی که لزومی ندارد هَم , اشرف را زنانه مردانه کرده اند.
حالا, اگر چاره داشته باشند سر همه ی شما را خودشان زیر آب می کنند تا از شما شهید درست کنند و گند کاری هایشان را بپوشانند.
احمد , فکر می کرد , هنوز دارد با امپریالیسم مبازه می کند.
احمد فکر می کرد که , او می میرد تا , بی خانمان ها بتوانند سر ِشان را روی ِ بالش ِپَر بگذارند.
مگر, در تلویزیون ِسیما , همین شعر ها را هنوز هم برای شما نمی خوانند؟
مگر , با عواطف ِشما هنوز هم با این ترانه ها , بازی نمی کنند؟
چرا این عواطف را برای مادر ِپیرتان بکار نمی گیرند که چشم به راه ِشماست؟
عاطفه ی آن زمان ِاحمد و شما, با الآن چه فرقی کرده؟
با کدام کلاه ِ شرعی, اِبراز ِعواطف ِشما را ممنوع نموده اند؟
تا آنجا که می دانم , شما نیز مانند پدر و مادر و همسر ِ من , که خواهر ِ شما است, مسلمانید.
شاید آتش ِاحمد و شما , تند تر نیز بوده و عجله ی بیشتری در , به بار نشاندن مقاصد ِ اسلام داشتید؟
من بعضی از نامه هایی را که در آن سال ها که به دور از خانه , در سازمان فعالیت می کردید و برای خانواده ی خود ارسال می نمودید خوانده ام.
مگر حالا با آن زمان فرقی کرده؟
حالا که مخصوصاً , مادرتان پیرتر شده و پس از فوت ِ پدرتان, بیشتر احتیاج به عواطف ِ شما دارد!
من و خواهرتان رُؤیا , تا کنون دو بار به پُشت ِدرب ِ اشرف آمدیم.
مادرتان بدلیل ناتوانی ِجسمی نتوانست بیاید, فقط, چند عکس از خود و یک لباس کانوایی ِدست بافت ِخود را برای شما فرستاد تا تحویل ِشما دهیم, که مسعود نگذاشت.
با شناختی که من از احمد داشتم، اگر او زنده بود و این وقایع را می دید , مسلما سازمان را ترک می کرد.
اطمینان داشته باش که اگر امکان ملاقات فراهم شود, مادرتان, با همان نا توانی ِ جسمی , به همراه ِکُلی از اعضای ِ فامیل, حاضرند به دیدنتان بیایند.
یا اگر موفق شدی فرار کنی , که قدمت روی چشم, همه ی فامیل در خدمت تو هستیم.
نگران کمبود ها نباش, شرایط ِمحیط بسته ی شما را درک می کنیم اگر به ایران بیایی مشکلی نخواهی داشت , مواظب باشید خود را به باد فنا ندهید , همه ی تان را می گویم. خدا نگهدار و به امید دیدار
علی اصغر وکیل زند – ساری – 1390