مسعود رجوی و وحشت از بلند گوها!

بعد از سقوط صدام حسین و اشغال عراق توسط آمریکا و همچنین خلع سلاح سازمان مجاهدین و محصور شدن اعضاء آن در قرارگاه اشرف، شرایطی پدید آمدند که موجب شدند تا برخی از خانواده های اعضاء سازمان مجاهدین به دیدار عزیزانشان که سالها از سرنوشتشان بیخبر بودند امیدوار گردند و در نتیجه از فرصت پیش آمده استفاده نموده و برای ملاقات با فرزندان خود عازم اشرف شدند.

از آنجاییکه سران سازمان بعد از محصور شدن در قرارگاه، بدنبال باز کردن راهی به بیرون بودند و میخواستند ارتباطشان را با خارج از اشرف برقرار کنند، فکر می کردند که میتوانند از محمل این خانواده ها استفاده کنند و در پوش دیدار آنها با بستگانشان، چند روزی آنها را در اشرف نگه دارند تا بتوانند روی آنها برای جذب و بکار گیریشان در جهت اهداف خود کار کنند، فرماندهان اشرف می خواستند از این خانواده ها برای انجام برخی فعالیتهای مورد نظر در داخل ایران و یا حتی برای ماندن در اشرف و عضویت در سازمان سوء استفاده نمایند و از این رهگذر کیسه خود را پر کنند، لذا تعدادی از خانواده ها را پذیرفته و به داخل اشرف بردند ؛ آنها برای اینکه بتوانند روی خانواده ها کنترل و نظارت داشته باشند آنها را در هتل ایران اسکان دادند و یک یا دو نفر را به بهانه خدمت کردن به آنها، کنارشان قرار دادند ؛ این افراد باید روزانه گزارش وضعیت هر خانواده و همچنین گزارش ریز ملاقات آنها با بستگانشان را به مسئولان مربوطه میدادند تا اولأ مشخص شود که آن خانواده چه میزان قابل اعتماد میباشد، ثانیأ چقدر میتوان روی افراد آن کار کرد و اصلأ امکان جذب و بکارگیریشان وجود دارد یا خیر، ثالثأ چه نوع مأموریت و کاری را میتوان رویشان سوار کرد، رابعأ در ملاقات خانواده مورد نظر با بستگانشان چه صحبتهایی میشد، صحبتها مثبت بودند یا منفی ؛ لازم به ذکر است که تمام دیدارها و ملاقاتهای این خانواده ها با بستگانشان باید در حضور همین افراد مراقب انجام میشد و از طرف دیگرهم بچه های اشرف که با خانواده های خود ملاقات میکردند باید هر شب گزارش ملاقات میدادند و ریز همه چیز را مینوشتند و بعد از رفتن خانواده هایشان از اشرف هم باید چند روز قرنطینه میشدند و باید گزارشی کامل از آنچه که در این چند روز، حتی در درون و ذهن و ضمیرشان گذشته بود، می نوشتند و به اصطلاح مختصات خود را میدادند و مشخص میکردند که الآن در چه نقطه ای هستند، باید همه لحظاتشان را مینوشتند تا طبق گفته فرماندهان از آلودگیهای جامعه عادی و ضد ارزشهای بورژوازی که خانواده ها با خود آورده بودند و آنها در معرض مستقیم آن ضد ارزشها و آلودگیها قرار گرفته بودند، پاک می گردیدند و باید در این گزارش از زندگی ابراز تنفر میکردند و مرزبندی خود را تیز و صریح با بورژوازی که مسعود رجوی آنرا تهدید اصلی هر مجاهد خلق میدانست، اعلام میکردند و کاملأ صفر صفر می نمودند، آنوقت بود که میتوانستند مجددأ وارد یگانهای خودشان شوند.

بعد از انجام چند سری از ملاقاتها، سران سازمان متوجه شدند که نه تنها نتوانستند تعداد قابل توجهی از افراد خانواه ها را در دام خود بکشند بلکه این دیدارها تأثیرات بقول خودشان منفی و مخرب روی اعضاء گذاشته و در حقیقت نیروها را هوایی کرده است و علیرغم همه مراقبتها و قرنطینه ها و گزارشات صفر صفر، تعداد نیروهایی که درخواست خروج از سازمان را میدهند و یا از اشرف فرار میکنند بطور چشمگیری افزایش پیدا کرده است ؛ به همین خاطر ترسیدند که اگر به همین منوال خانواده ها بخواهند وارد اشرف شوند و برای فرزندان خود از زندگی بیرون از اشرف و تغییر و تحولات انجام گرفته در جامعه بگویند، زیرآب انقلابشان میخورد و بزودی اشرف از هم می پاشد ؛ لذا به بهانه اینکه این کاروانها را انجمن نجات رژیم راه انداخته شده و به همراه خانواده ها مأموران وزارت اطلاعات هم وارد اشرف میشوند، دیگر خانواده ها را به داخل اشرف راه ندادند و بدین صورت پرونده دیدار خانواده های سری اول بسته شد.

سازمان برای اینکه نشان بدهد با پذیرش خانواده ها برای دیدار با بستگانشان مخالفتی ندارد و همچنین بخاطر اینکه نمیخواست ارتباطش را بکلی با بیرون قطع کند، برای دعوت برخی از خانواده ها یی که می شناخت و یا از قبل با آنها در ارتباط بود، اقدام نمود و رسمأ هم اعلام کرد که فقط خانواده هایی را می پذیرد که خارج از تورها و کاروانهای انجمن نجات، به اشرف بیایند ؛ این روال تا زمانیکه آمریکاییها حفاظت اشرف را بعهده داشتند ادامه داشت و تعدادی از خانواده های مورد اعتماد سازمان به اشرف آمدند و برخی از نفرات حتی در اشرف ماندند. با انتقال حفاظت اشرف به نیروهای عراقی، شرایطی که تا کنون بدلیل همکاری آمریکاییها با فرماندهان اشرف باب میل و دلخواه سران سازمان بود، تغییر کردند؛ عراقیها اقدام به سرشماری ساکنان اشرف نمودند و رسمأ هم اعلام کردند که راه برای خروج اعضائی که بخواهند اشرف را ترک کنند باز است وسازمان نیز دیگر نمیتواند اعضاء جدیدی وارد اشرف کند و فقط حضور افرادی که تاکنون تعیین استاتو و سرشماری شدند در اشرف قابل قبول می باشد، عراقیها حتی دیگر نام اشرف را هم برای قرارگاه قبول نداشتند و آنرا عراق جدید نامیدند.

خانواده هایی که در این مدت همچنان پیگیر دیدار با بچه هایشان بودند و امیدشان را ازدست نداده بودند با رفتن آمریکاییها جان تازه ای گرفتند و با پیگیریهای فراوان و مراجعات مکرر به مسئولین عراقی توانستند مجوز دیدار عزیزانشان را از آنها بگیرند، اما سران سازمان زیر بار نمی رفتند ؛ سرانجام با رایزنیهای زیاد وتحت فشار وسایل ارتباط جمعی و دخالت صلیب و یونامی، فرماندهان اشرف به این خواسته تن دادند، با این شرط که این دیدارها باید با نظارت آمریکاییها انجام شوند، بدین ترتیب این سری از دیدارها در محلهایی که در بیرون درب اشرف برای همین منظور آماده گردیده بودند، شروع شدند. بعد از ملاقات چند خانواده با بچه هایشان، فرماندهان سازمان از طریق گزارشات صفر صفر تعدادی از نفرات متوجه شدند که کیفیت این سری از ملاقاتها با سریهای قبل کاملأ متفاوت است، حرف خانواده ها بیشتر حول خروج فرزندانشان از اشرف است و بنظر می رسد که این دفعه خانواده ها بیشتر برای نجات بچه هایشان از چنگال رجوی آمده اند ؛ اینجا بود که مسعود رجوی دستور قطع ملاقاتها را داد و دیگر اجازه نداد هیچ کس برای ملاقات با خانواده اش برود و دربهای اشرف را کاملأ بست. با بسته شدن دربهای اشرف پرونده ای دیگر از ملاقات خانواده ها نیز بسته شد، اما داستان کماکان ادامه داشت و در حقیقت شکل پیچیده و تازه ای بخود گرفت، خانواده ها در مقابل خودسری و شقاوت رجوی کوتاه نیامدند و سعی کردند از هر طریقی که شده با عزیزانشان در قلعه اشرف ارتباط برقرار کنند و حرف بزنند، آنها توانستند با استفاده از بلند گوها صدای خودشان را به تمام نقاط اشرف برسانند، حالا دیگر دربهای بسته اشرف نمی توانستند مانع ورود آه و ناله مادرانی شوند که بی وقفه فرزندانشان را صدا میزدند وآنها را به آغوش گرم و مادرانه خود فرا می خواندند، دیگر دربهای بسته نمی توانستند مانع رسیدن فریاد پدران سالخورده و دردمندی شوند که برای نجات بچه ها یشان، آنها را تشویق به فرار از قلعه اشرف میکردند، دیگر هیچ چیز مانع حرف زدن برخی از رها شدگان اززندان اشرف نبود که بی مهابا دست به افشای چهره واقعی و زشت و کریه رجوی می زدند و واقعیتهای پنهانی را که بسیاری از ساکنان اشرف از آنها بیخبر بودند برملا می کردند. ترس و وحشت تمام وجود مسعود رجوی را فرا گرفته بود، فضای بسته و تاریکی را که سالها سعی کرده بود با دروغ و دغل و فریب و ریا برای نیروهای در بند خود ایجاد کند و آنها را در بیخبری مطلق از اوضاع و احوال دنیای بیرون نگه دارد، بوسیله چند خانواده شجاع و جسور و خستگی ناپذیر که فقط تعدادی بلند گو دراختیار داشتند در حال شکسته شدن بود، نوامیس ایدئولوژیک! و گوهران بی بدیل! رجوی در معرض پیامهای حق وحقیقت خانواده ها قرارگرفته بودند ومی رفتند تا چشم و گوش باز کنند و سر از همه چیز در بیاورند، همان چیزی که رجوی اصلأ نمی خواست، گویی که تمام پایه های سیاست و ایدئولوژی و تشکیلاتش به لرزه در آمده بودند و او کاملأ عاجز و ناتوان شده بود ؛ اینبار دیگر رجوی کاری رو به بیرون نمی توانست بکند در نتیجه مجبور شد بحث خانواده ها و بلند گوها را علیرغم میل باطنی اش روی میز همه ساکنان اشرف بیاورد، او طی چند پیامی که در همین خصوص فرستاده بود، گفت: الآن تهدید اصلی هر مجاهد خلق خانواده اش میباشد، از الآن به بعد خانواده هایی که به اشرف می آیند دیگر خانواده ما نیستند بلکه مزدوران و مأموران وزارت اطلاعات هستند، دیگر نباید به آنها خانواده گفت بلکه آنها ناخانواده هستند.

او همچنین دستور داد که همه مجاهدین باید از این بحث عبور کنند و بین خودشان و خانواده هایشان مرزی عبور ناپذیر بکشند، او حکم داد که گوش کردن به صدای بلندگوهای خانواده ها بی مرزی مطلق است و بر مجاهد خلق حرام میباشد. رجوی گفت: بحث عبور از خانواده یک بحث معمولی و کم اهمیت نیست بلکه یک بحث ایدئولوژیک است،همانطور که همه شما در بند الف انقلاب، زن را طلاق دادید وآنرا استفراغ خشک شده نامیدید، الآن هم باید خانواده را طلاق بدهید وآنرا خانواده الدنگ بنامید. بدین ترتیب نشستها و بحثهای طویل و کشداری همراه با پروژه نویسیها و پروژه خوانیها شروع شدند، همه افراد باید گزارش پروژه میخواندند و فرماندهان و همچنین سایرین را به اقناع میرساندند که از بحث عبور کردند، این بحث حتی شامل آندسته از اعضاء سازمان که در کشورهای دیگر بودند هم می شد و حتی کسانیکه تمام اعضای خانواده شان در اشرف بودند نیز باید خود را مشمول بحث میدیدند و پروژه میخواندند، در واقع رجوی با این کارش می خواست یک تیر و دو نشان کند، از طرفی آنهایی که خانواده هایشان بیرون از اشرف بودند را مجبور می کرد تا قید پدر و مادر و برادر و خواهر و فرزند خود را بزنند و دیگر هیچ وابستگی و ارتباطی با هیچ کس در خارج از سازمان نداشته باشند تا هرگز هوس رفتن به آغوش گرم خانواده به سرشان نزند ؛ از طرف دیگر آنهایی که همه کسانشان در اشرف بودند را کاملأ با خانواده هایشان بیگانه می کرد تا در صورت فرار یکی از اعضاء خانواده، بقیه هم نخواهند از اشرف بروند. او میخواست با دیوار کشیدن بین اعضاء سازمان و خانواده هایشان، آنها را بی اصل و نسب و بی هویت سازد و بدین وسیله تمام پلهای پشت سرشان را خراب کند. ظاهرأ موضوع خیلی جدی بود و دستورهم این بود که همه باید این تهدید اصلی و خطرناک را که اسمش خانواده بود، جدی بگیرند و حتی در ذهن و ضمیرهم نباید به آن نزدیک شوند و باید با آن مرز داشته باشند. حالا نوبت ما بود، باید هر شب در گزارش عملیات جاری و یا در گزارش غسل هفتگی فاکتهای مربوط به خانواده را میآوردیم و رد مرز سرخها را در جمع می خواندیم و می گفتیم که با فکر کردن به خانواده مرزبندی با رژیم را رعایت نکردیم و بعد هم کلی بد وبیراه به خودمان می گفتیم و به جمع نیز التزام می دادیم که دیگر به یاد خانواده خود نمی افتیم، دیگر به پدر و مادرخود فکر نمی کنیم، دیگر یادی از بچه هایمان نمی کنیم، دیگر به یاد برادران و خواهرانمان نمی افتیم، دیگر مرز سرخ! رد نمی کنیم ؛ همچنین باید بخاظر شنیدن صدای بلند گوهای خانواده ها که همه جای اشرف بگوش میرسید هر شب فاکت صدا و بلند گو نیز میخواندیم و میگفتیم که مثلأ فلان حرف را از بلند گو شنیدیم چه احساسی داشتیم وباید میگفتیم که بی مرزی کردیم و… واقعأ این بند گوها مسعود رجوی را به وحشت انداخته بود، او با وجود اینهمه پیام و بحث و نشست وحکم و دستوری که داده بود باز هم می ترسید که نکند یک وقت نسخه ایدئولوژیکش کار ساز نباشد، نکند نشستها و فاکت نوشتنها و پروژه خواندنها سر خانواده و صدا وبلندگو کافی نباشند، نکند باز آدمها به حرفهای خانواده ها علاقه مند باشند و بخواهند گوش به بلندگوها بسپارند،به همین خاطراو شدیدأ دنبال یک راه حل پراتیک بود و سرانجام هم چاره کار را در بلند گو دید، بلندگو در برابر بلندگو، دستور داد تا در تمام نقاط اشرف و در تمام مقرات بلندگو کار بگذارند و به محض روشن شدن بلندگوهای خانواده ها، آنها را روشن کنند و سرودهای سازمان را با ولوم حداکثر پخش کنند تا کر شود هر گوشی که بخواهد بی مرزی کند. همه فکر و ذکر فرماندهان شده بود بلندگو، همه نشستها سمت و سوی بلند گو گرفته بود، همه برنامه ها با زمانبندی روشن شدن بلندگوها تنظیم می شد، هر کجا برای کار و خدمات عمومی و پست و نگهبانی می رفتیم اول باید بلندگوهایش نصب می شدند، بعد ما می رفتیم، بعنوان مثال: وقتیکه ما در موضع مقابل درب شیر دیدبانی میدادیم، درست در پشت سر ما و در فاصله دو متری یک بلندگوی بزرگ نصب کرده بودند و این علاوه بر سی ودو بلند گویی بود که کمی دورتر نصب شده بود، بعد از اتمام پست هم که به آسایشگاه میرفتیم وضع به همین صورت بود، یک بلند گو درست کنارپنجره آسایشگاه نصب بود، واقعأ زشت و زننده و سخت بود، صدای بلندگوهای خودمان صد بار گوشخراشتر و آزاردهنده تر بودند و تعدادشان نیز خیلی بیشتراز بلند گوهای خانواده ها بودند. رجوی بارها و بارها در تلویزیون فرقه خودش با داد و بیداد و جار و جنجال، فریاد وامظلوما سر داد و گفت که بلندگوهای خانواده ها آرامش را از اشرفیان سلب کرده و مانع استراحت بیماران ما میباشند، او بلند گوها را وسیله شکنجه ساکنان اشرف خواند، اما نگفت که تعداد بلندگوهایی که خودش دستور داده توی اشرف نصب کنند تا صدای خانواده ها به گوش ساکنان اشرف نرسد چه تعداد است، نگفت حتی دستور داده توی محوطه امداد اشرف هم بلند گو نصب کنند، نگفت خیلی از بچه ها هر روز بی صبرانه منتظر روشن شدن بلندگوهای خانواده ها هستند تا به حرف و حدیث آنها گوش کنند، نگفت که چسباندن بلند گو به گوش بچه هایی که در مواضع پست می دهند تا چیزی را از خانواه ها نشنوند شکنجه وتحقیرآنهاست، نگفت که دستور داده تا بلندگوهای سیار درست کنند تا بتوانند روزهای پجشنبه که نماینده یونامی به همراه آمریکاییها می آید، پنهانشان کنند. مسعود رجوی ابدأ نگران سلامتی آدمها نیست و برایش اصلأ هم مهم نیست که چه بر سر افراد می آید ؛ او فقط ترسیده و وحشت کرده، وحشت از بلندگوها!

ابوالفضل فریدونی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا