دوران نوجوانی که خیلی پرشور هم بودم مصادف بود با بحبوبه جنگ عراق علیه ایران و با توجه به اینکه بسیجی هم بودم شرکت در جبهه را یک وظیفه می دانستم و سه بار در جبهه های مختلف حضور داشتم.
در سال 67 که 14 سالم بیش نبود در جبهه جنوب بودم که در روز دوم خرداد در حمله ای سنگین که نیروهای عراقی به جبهه شلمچه کردند مرا که از ناحیه زانوی پای راست زخمی و در داخل سنگر بی هوش شده بودم اسیر کردند و به شهر بصره بردند که پس از چندین روز فشار و گرداندن در بین مردم شهر بصره و اذیت و آزار توسط نیروهای بعثی ما را به اردوگاه شماره 10 شهر رمادی بردند. وضعیت جسمی و عفونت های زیر زانوی پا که هیچگونه توجه و رسیدگی و مداوایی از طرف عراقی ها نمی شد باعث شده بود که خیلی لاغر و ضعیف شوم و همین امر باعث بی هوشی من می شد.
یادم است وقتی اولین روز ما را به اردوگاه رمادی بردند ما را از دالان شلاق 100 نفره از سربازان عراقی که در دو طرف می ایستادند عبور دادند که با توجه به وضعیتم آنقدر ضربه شلاق خوردم که بی هوش شدم. عدم رسیدگی و نبود امکانات درمانی و پانسمانی در اردوگاه باعث شده کم کم یک پایم عفونت کند و نیمه فلج شوم. عراقی ها هم به هر بهانه ای برای فشار بیشتر به اسرا با چوب و چماق به جانمان می افتادند آنها حتی برای فشار بیشتر به اسرای جوانتر را لخت کرده که در اتاق سایر اسرای جنگی قرار می دادند آنها عنوان می کردند شما کارت صلیب ندارید حتی بعد از آتش بس هم باید اینجا بمانید و بپوسید و باید خواب رفتن به ایران را ببینید.
خیلی از دوستانم در اردوگاه عراق به دلیل بیماری و عدم رسیدگی جانشان را از دست دادند و معلوم نیست که مزارشان در کجای عراق واقع شده است که یاد آوری این دوران نیز برایم سخت است.
البته عراقی ها ظاهرا جهت دار فشارها را به اسرا زیاد می کردند تا آنها را وادار به تسلیم کنند و افسران بعثی اردوگاه نیز ضمن پخش کردن برنامه های تلویزیون فرقه که اکثرا برنامه های عملیاتهای آنها بود فضایی را برای ما ایجاد کردند تا همه به این باور برسند که تنها راه نجات رفتن به نزد مجاهدین است و بالاخره در اوایل سال 68 یکبار عراقی ها همه را در وسط اردوگاه جمع کرده و گفتند اگر به اردوگاه اشرف بروید آزاد خواهید شد.
– خیلی از بچه ها در اردوگاه، مجاهدین را منافق می دانستند و آنها را دشمنان مردم ایران معرفی می کردند بعضی ها هم تحمل فشار اردوگاه نداشتند و رفتن به اشرف را قبول کردند.
من هم به دلیل کمی سن و فلج شدن پایم فشار روحی زیادی رویم بود و به مدت یکماه در تناقض استقامت و ماندن در اردوگاه و یا رفتن به اشرف مانده بودم تا اینکه بالاخره در سری دوم رفتن افراد به اشرف با این ذهنیت که خود را از این جهنم بعثی برهانم تا شاید راهی برای رفتن به ایران باز کنم قبول کردم.
– علاوه بر فشار عراقی ها، مسئولین سازمان در هماهنگی با فرماندهان عراق به ارودگاه ها رفته و شگردهایی برای کشاندن اسرا به اشرف بکار می بردند
مسئولین فرقه چه در اردوگاه ما و چه در اردوگاه های دیگر تبلیغات فریبنده زیادی کردند تا اسرای ایرانی را قانع کنند که اگر می خواهید از فشار اردوگاه های عراقی خارج شوید، اشرف مهد آزادی و برابرای است و تنها راه نجات و آزادی شما است را انتخاب کنید.
افرادی همچون مهدی ابریشمچی، فرهاد الفت، محمد حیاتی و… در برخورد با افراد نقاط ضعف روحی شان را مشخص می کردند و با سناریوهای مختلف تلاش داشتند تا آنها را جذب سازمان کنند.
یکی از شگردهای سازمان که روی من اعمال کرد این بود که پسر عمویم و زنش (احمد محمدی و رقیه عباسی) و بچه هایشان را پیش من آوردند تا مرا قانع کنند که تنها راه نجات من همین اشرف است. جالب این است بعدها احمدی محمدی(ابراهیم) پسر عموی پدرم بر سر انقلاب طلاق از سازمان جدا شد و به آلمان رفت.
مجید محمدی