این مطلب، که با مقداری ویراستاری ادبی در زیر مشاهده می نمائید، از جانب یکی از جداشدگان اخیر فرقه رجوی به نام علی، که مایل نیست هویت کاملش مشخص شود، به بنیاد خانواده سحر جهت درج در سایت سحر تحویل داده شده است. وی اهل مشهد می باشد و به مدت ۲۶ سال در اسارت فرقه رجوی بوده است. علی در جنگ ایران و عراق در تهاجمات مرزی فرقه رجوی اسیر این فرقه شده و وادار به پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی گردیده است.
من یکی از افراد فراری از لیبرتی هستم و برای افشای رجوی خائن هر چقدر بتوانم و یادم بیاید می نویسم. من ۶ ماه پیش فرار کردم و الان زیر نظر کمیساریای عالی پناهندگان ملل متحد در بغداد می باشم.
جوانی مجرد بودم. ۱۸سالم بود. در تهاجمات مرزی ارتش آزادیبخش ملی علیه مرزبانان ایرانی در جنگ ایران و عراق اسیر فرقه رجوی شدم و در اردوگاه اسرای آنان بودم. دو هفته قبل از عملیات فروغ جاویدان یکی از افراد مجاهدین خلق به سراغم در اردوگاه اسرای سازمان آمد. او به ما گفت که ما آخرین بازماندگان هستیم و گفت که همه داوطلب شرکت در عملیات شده و رفته اند ولی ما که داوطلب نشده ایم روی خون شهدای مقاومت ایستاده ایم و گفت که اگر سازمان پیروز شود ما را به ایران نخواهند برد. او از ما خواست تا تصمیم بگیریم و چند پیشنهاد جلوی روی ما قرار داد:
۱٫ در تیم های رزمی در عملیات شرکت کنیم.
۲٫ مهمات بار بزنیم.
۳٫ در پشتیبانی شرکت کنیم (مثلا راننده آمبولانس، آیفا، مینی بوس، لودر…)
من از ترس قبول کردم که راننده مینی بوس باشم. در این عملیات من مجروحین را از کرند به بغداد آوردم. مسئولین فرقه میگفتند که ما مستقل از عراقی ها عمل میکنیم ولی در عمل چیز دیگری میدیدم. قبل از رسیدن به سرپل ذهاب تقریبا ۵۰۰ توپ ۱۳۰ با خدمه عراقی از ما پشتیبانی آتش میکردند. نیروی هوائی و همچنین هوانیروز عراق هم کمک می کردند. مهمات هم از زاغه های عراقی بارگیری شد. معنی مستقل بودن را فهمیدم. بعد از شکست در عملیات خواستیم تا ما را آزاد کنند. یک سری عکس نشان دادند که اینها هم قطارهای ما بودند که رژیم بدار آویخته است. ما هم از ترس داخل این سازمان جهنمی ماندیم که نه راه پس داشتیم ونه راه پیش.
بعد از عملیات فروغ جاویدان وارد این فرقه شدم؛ تا اینکه مسعود رجوی بحث انقلاب ایدئولوژیک را آورد. ابتدا کسانی مثل من چیزی سردر نمی آوردیم ولی می دیدیم که فرماندهان توی اطاق کارشان میروند و یک چیزهایی می نویسند و زار زارگریه می کنند. از یکی از آنها به نام محسن سیف پرسیدم موضوع چیست که گفت دارد انقلاب میکند و دارد زن و فرزند را طلاق میدهد. من با خودم گفتم من که مجردم و زن و فرزند ندارم پس به من مربوط نمیشود. منتظر بودم رژیم را سر نگون بکنند من هم پی کار خودم بروم. خلاصه نوبت انقلاب کردن ما هم شد. نشستهای ۵ روزه و بعد ۱۲ روزه بود که مسعود رجوی ۱۴ الی۱۵ ساعت در روز همینطوری حرف می زد. بعد از این نشستها، نشست درمقرها شروع شد. بعد فهمیدم همه این ها کلک و فریب بوده تا رجوی به مقاصد شهوت پرستانه اش برسد.
در دوران بند “الف” انقلاب ایدئولوژیک درونی تعدادی از سازمان بیرون رفتند. تعدادی که قدیمی تر بودند سربه نیست شدند. تعدادی هم خود کشی کردند (یا داده شدند)که چند نمونه را ذکر می کنم.
۱٫ عباس محمدی ۱۹ ساله از اسرای خود سازمان که وارد بند الف نمی شد. یک شب او با یکی از فرماندهان در پارکینگ خودروها نگهبانی میداد. ساعت یک نیمه شب صدای رگبار آمد. ما چند نفر که نگهبان محوطه بودیم دویدیم و وقتی به محل رسیدیم فرمانده تیم وی که نامش رحیم (حسن تقدیری یا حمزه سخائی) بود گفت که عباس خودکشی کرده است. رگبار به شکم مقتول خورده بود و یک گلوله هم از زیر چانه به سرش اصابت کرده بود. به عقل جور در نمی آمد که خودش اول یک رگبار به شکمش بزند و بعد یک گلوله هم به زیر سرش بزند یا برعکس.
۲٫ خانمی به اسم ناهید که وقتی شب از سالن غذاخوری می آمدم دیدم ۴ نفر از فرماندهان او را به سمت انبار میبرند. شک کردم که میخواهند به او تجاوز کنند. با وجودیکه نگهبان گذاشته بودند تا مراقب اطراف باشد به آنها نزدیک شدم. صدای ناله ضعیفی می آمد. از شکاف بین دو بلوک انبار نگاه کردم که فقط دختر را دیدم غرق در خون است و فورا فرار کرده و به آسایشگاه رفتم. تا چند روز مریض بودم که کسی نفهمید موضوع چیست. معلوم نشد که بیچاره بعدا چه شد.
۳٫ کیومرث بالائی (الان زنده و در اردوگاه لیبرتی است) که او را هم بردند و در همان انبار سه شب انواع بلاها را به سرش آورند تا زنش را طلاق بدهد. یک ماه در آنجا نگاهش داشتند تا زخم هایش خوب شود. خودم بعد از شکنجه او را دیدم که وضع بدی داشت. جرأت نمیکرد از این موضوع با کسی صحبت کند.
۴٫ چند نفر در نشست موسوم به حوض رجوی بدلیل اینکه رجوی در مقابل یک جمع ۶۰۰ نفره به آنها توهین کرده و تهمت زده و آبرویشان را برده بود دست به خودکشی زدند. اسامی متأسفانه یادم نمانده است.
بله انقلاب رهائی مریم به این شکل بوجود آمد. خیلی از موارد را فراموش کرده ام. در مقر خودمان یعنی در میان ۱۵۰ نفر اینقدر جنایت شده است. حال در کل ۵۰۰۰ نفر جمعیت آنزمان سازمان چقدر جنایت شده است.
داستان نشست های حوض مسعود رجوی جای بحث زیادی دارد. یکسال بعد از انقلاب ایدئولوژیک نشستهای مختلفی خود رجوی گذاشت که موضوع ازدواج خودش را با مریم روشن کند. روز روشن پشت هم دروغ می بافت. در دروغگوئی و حیله گری واقعا استاد بود. میگفت یک دریا خون بین ما و رژیم فاصله انداخته است. بعد معلوم شد که خونش را قربانیان فرقه دادند و شهوت رانی اش را شخص رجوی با برنامه ریزی مریم رجوی انجام داده است. درست است بچه ها خون دادند. اما رجوی چه کرد؟ سلاح و بمب و نارنجک را به دست قربانیانش داد تا هم خودشان مردار شوند وهم مردم بی گناه را بکشند. ما تعدادی اسیر کم سواد بی تجربه روستایی فقیر، طعمه های خوبی برای جاه طلبی های رجوی بودیم که فدای هوس بازیهای او بشویم. در ابتدای نشست مثل چه گوارا ژست گرفت و ما را بخط کرد و در گوش هر کس یک چیزی می گفت و رد می شدیم. بعد از پذیرایی بلند شد وچوبش را روی هوا چرخاند و گفت که یا همه انقلاب می کنیم یا او ارتش آزادیبخش ملی را منحل میکند و همه را دنبال کارشان میفرستد. گفت هر کس می خواهد انقلاب کند بیاید جلوی سن زانو بزند. از ۶۰۰ نفر ۵۰ نفر که معلوم بود از قبل توجیه شده بودند رفتند و زانو زدند و شروع به گریه و زاری و زجه زدن نمودند و خواستند تا ارتشش را منحل نکند و گفتند که انقلاب خواهند کرد. رجوی از بقیه پرسید که چرا آنها نمی آیند. خلاصه تعدادی با توپ وتشرهای رجوی و دیگر مسئولین جا زدند و داخل به اصطلاح حوض شدند و زانو زدند. بقیه راهم زنهای شورای رهبری بلند می کردند و می برند تا زانو بزنند. یک نفر به اسم مهدی بود که ۴ نفر او را گرفته بودند که ببرند ولی نمی آمد که رجوی چهره واقعی خودش را نشان داد و عربده کشید و فحاشی کرد. می گفت اگر کسی هنگام طلاق دادن زمین خورد اشکالی ندارد باید بلند شود و خودش را بتکاند. منظور از “تکاندن خود” این است که هر چه در اعماق ذهن هست بایستی روی کاغذ آورد و اگر راضی شدند در جمع ۵۰ تا ۱۰۰ نفره خواند و بعد تمام فحش های دنیا را شنید و سکوت کرد و تأیید نمود.
رجوی گفت (رو به جمعیت): “اگر بریدی بریده حکمش چیست؟” و جمعیت به هیجان آمده فریاد زدند: “اعدام، اعدام، اعدام” خلاصه ما از ساعت ۲ بعد از ظهر تا ساعت یک شب زانو زده بودیم و درد کمر و زانو ما را بیچاره کرده بود. این روال هر شب ادامه داشت. شبهای بعد فهمیدیم که این خودش یک روش شکنجه است که دیگر فکرمان کار نکند و خودمان التماس کنیم تا اسممان را جزو ارتش آزادیبخش ملی بنویسند. این نشست ها یک هفته طول کشید و همه گیج و منگ بیرون آمدیم. یک عده را هم که زورشان نرسید و مقاومت کردند سر به نیست نمودند.
یکی از شیوه ها برای درگیر کردن اذهان تا دیگر به چیزی فکر نکنند تراشیدن کار برای افراد بود. انواع کارها مثل کندن چاه برای آب (میگفتند ممکن است دولت عراق آب را قطع کند و لذا بایستی تعدادی چاه برای رسیدن به آب بزنیم) خلق میشد. حدود ۷ یا ۸ حلقه چاه در مقر خودمان حفر کردیم. یا خاک برداری زمین سفت حدود ۳۰ متر مربع با عمق ۵ متر و انتقال خاک برای درست کردن زمین فوتبال. بعد از این همه بیگاری نشست انتقادی عملیات جاری برای افرادی که تشخیص می دادند ممکن است به خانواده شان فکر کنند گذاشته میشد که در نشست سوژه میشدند. نفر مورد نظر را با برنامه ریزی مشخص شده از قبل تعیین میکردند که کجا کار کند و با چه کسی کار کند. دقت میکردند نفراتی که با او دوست هستند ارتباطی با او نداشته باشند. در روز دو الی سه بار از فرد حسابرسی میکردند که درگیری ذهنی اش چیست و به چه فکر میکند.
یعنی وسط کار که نفر خسته شده و میخواهد قدری خستگی در کند فرمانده می آید و نفر را انگار که به نوکرش دستور میدهد صدا میزند و به بهانه های واهی مجددا به کار میگیرد تا فرصت استراحت نداشته باشد. آخر سر هم از او ایراد میگیرند که مثلا فلان جا را خوب تمیز نکرده یا کارش کند بوده یا با فلانی وسط کار حرف زده یا توالت رفتنش طول کشیده و می پرسیدند چند بار دستشوئی رفته و چرا اینقدر شلخته است. خلاصه آنقدر به فرد پیله میکنند تا خوب عصبی شود و به فرمانده اش پرخاش کند وهمین موضوع را در نشست عملیات جاری مطرح میکردند تا۲۰ یا ۳۰ نفره به او فحش بدهند و تحقیرش کنند تا خوب خورد و تسلیم شود. هر روز درگیری ذهنی دیگر مجال فکر کردن برای کسی باقی نمی گذاشت. بعد از کار طاقت فرسای روزانه بایستی شب ها هم به نشستهای عملیات جاری و غسل رفت که دیگر شب رمقی برای کسی باقی نمی ماند تا به چیزی فکر کند. افراد را مدام زیر فشار عصبی و روحی قرار میدادند که دیگر قدرت تجزیه و تحلیل نداشته باشد.
وقتی عراقی ها حمله کردند گفتند که فشنگ هایشان مشقی است (یعنی گلوله ندارد و صرفا صدا و آتش دارد) و به این شکل افراد را گول زدند و جلوی گلوله فرستادند تا کشته و زخمی شوند. هر روز یا یکی خودکشی میکند یا سکته میکند و تازه از همین ها هم می خواهند بهره سیاسی ببرند. بعد از کشته شدن افراد رجوی پیام میداد که پیروز شدیم و افراد را وادار میکردند تا جشن بگیرند. یک سری افراد بی اطلاع، فریب رجوی را خوردند و قربانی مطامع او شدند.