توضیح: من از آنجا که مثل شما اعضای انجمن ستارگان و دیگر اعضای انجمن های دیگر، عضو سابق مجاهدین هستم البته خوشبختانه نه در اشرف و نه در عراق بلکه در ایران که حالا دلایلش را توضیح خواهم داد، بعد از جدایم از مجاهدین به دنبال جدا شده های سابق می گشتم که هم درد دلهایم را با آنها در میان بگذارم چرا که مطمئن هستم آنها بیشتر از هر کسی حال و روز من را درک خواهند کرد چون خود آنها با پوست و استخوانهایشان در مجاهدین درد کشیدند و هم وظیفه خودم می دانستم که با گفتن فقط داستان زندگی خودم (این چند ساله ارتباطم با مجاهدین) ماهیت واقعی مجاهدین را افشا کنم تا جوانهای ما بیش از همیشه بدانند و هوشیار باشند که در دام مجاهدین نیفتند چرا که هر چه دیدیم جز خیانت به مردم ایران و جز دروغ چیز دیگری نبود.
من سحر ادیب زاده متولد ۱۳۵۸ در استان تهران هستم.
در اوایل سال ۸۰ در تله مجاهدین خلق افتادم و در داخل ایران شروع به فعالیت کردم و تقریبا ۲ سال پیش به خاطر خطراتی که در ایران احساس می کردم از ایران به اروپا مهاجرت کردم، در همان بدو ورودم شروع به فعالیت برای مجاهدین کردم ولی چند ماه بعد به خاطر دیدن دروغها و خیانتهای مجاهدین از آنها جدا شدم.
همانطوری که گفتم من در اوایل سال ۸۰ اتفاقی در دام مجاهدین افتادم، آشناهای یکی از دوستانم از اعضای مجاهدینی بود که در اشرف یعنی در عراق بود، مجاهدین با دوستم در ارتباط بودند و از او می خواستند که ضمن حمایت مالی از خودش و خانواده اش به نیرو گیری در داخل ایران بپردازد.
دوستم به خاطر مشکلات مالی که داشتند قبول کرده بود که یکسری کارها را انجام بدهد البته اول از او خواسته بودند که به اشرف برود ولی قبول نکرده بود و برای همین از او حمایت مالی می کردند که در داخل ایران کسانی را جذب کند و به اشرف بفرستد. (دقیقا ۲ سال یا یک سال و چند ماه قبل از جنگ آمریکا و عراق بود و مجاهدین تلاش می کردند که به هر نحوی که شده از ایران نیرو جمع کنند و به اشرف ببرند و برای همین تمام تلاش خودشان را می کردند، البته من در همان اوایل متوجه شدم که سازمان در ایران کسی را ندارد و تعداد خیلی کمی را با پول خریده است تا شاید خط و خطوطی از آنها را پیش ببرند, در آن مدت سازمان شاید فکر می کرد که باید به هر نحوی که شده از ایران به عراق نیرو ببرد تا اگر حمله ای شد منظور اگر آمریکا به عراق حمله کرد و صدام سرنگون شد و دیگر جایی برای سازمان نبود در نتیجه با ۲ تا تانک شکسته و ۴ تا کلاشینکوفش به ایران حمله کند. البته رهبری سازمان در یک توهم عجیب بود که به ایران که حمله کند مردم بهش می پیوندند و برای همین در رویاهای عجیبی به سر می برد، البته من همه اینها را بعد از خارج شدنم از ایران متوجه شدم).
به هر حال، ظاهرا دوست من به جز من کسی دیگر را پیدا نکرده بود که من را با مجاهدین آشنا کرد ولی آن زمان اسمی از اینکه برای کارش دستمزد می گیرد نیاورد و معلوم بود که خودش هم اصلا مجاهدین را نمی شناسد چون خیلی حرفی برای گفتن نداشت، فقط می گفت که یک گروهی هستند که در سراسر کشورهای اروپایی هستند و از مردم ایران حمایت می کنند و دیگه هر چی سوال می پرسیدم می گفت نباید اینقدر سوال بپرسم و خوب معلوم بود که جوابی نداشت و نمی دانست.
من هم حقیقتا مجاهدین را مطلقا نمی شناختم، حتی فکر می کردم که سلطنت طلبهای زمان شاه هستند که مجاهدین صداشون می کنند، به هر حال دوستم از آنجا که من خیلی ازش سوال می کردم و اون حرفی برای گفتن نداشت از مجاهدین یک شماره تلفن گرفته بود که من مستقیم با آنها صحبت کنم. شماره تلفن کشور آلمان بود و من خیلی کنجکاو بودم که به این شماره زنگ بزنم که این افراد چه کسانی هستند و …
اینجا بود که با اولین تماس خودم را کاملا در تله مجاهدینی انداختم که فقط به دنبال به کشتن دادنم در ایران بودند که من را اعدامی یا شهید داخله جا بزنند و این را وقتی فهمیدم که به خارج آمده و از نزدیک آنها را دیدم.
من خودم در ایران مشکلات خودم را داشتم، مشکلاتی که خیلی از زنان ایرانی با آن دست و پنجه نرم می کنند از جمله حجاب اجباری و بگیر و ببندهای خیابانی، فرهنگ سنتی که هنوز در خیلی از خانواده ها در ایران وجود داره و صدها مشکل دیگری که که هر زن ایرانی با آن به خوبی آشناست. من قبل از اینکه از طریق دوستم با مجاهدین آشنا بشوم به دنبال رفتن از ایران بودم ولی وقتی که با داستان مجاهدین روبه رو شدم دوستم می گفت که خودشان به من کمک خواهند کرد که از ایران به خارج بروم و برای همین شاید انگیزه من برای ارتباط با آنها بیشتر بود.
من با شماره ای که دوستم بهم داد زنگ زدم، کسی بر نداشت و بعد به دوستم گفتم که کسی جواب نداد گفت که باید اینقدر زنگ بزنم تا کسی بردارد و بعد هم اسم مستعار من مریم بود که با یک خانمی به نام زهرا که حتما اون هم اسم مستعار بود قرار بود تماس برقرار کنم که بعد از اینکه چند بار تلاش کردم برای زنگ زدن به هر حال موفق شدم که با این خانم صحبت کنم که خودم را که معرفی کردم آنچنان با من گرم گرفت که گفتم خدایا این فرشته از کجا ست و خیلی مهربان و صمیمی به نحوی که گویا سالیان است من را می شناسد.
قرار بود که در هفته باهاش تماس بگیرم ولی نه از یک تلفن، می بایست باز حرف نمی زدیم و مستمر تلفنها را عوض می کردم. اولش خیلی ترسیده بودم ولی بعدش خیلی نمی ترسیدم و از محبت و مهربانی که این خانم به نام زهرا با من داشت خیلی خوشحال بودم و نگران نبودم.
به من گفت که چه کسانی هستند و خیلی تعریف می کرد و کلمات را کمی رمزی می گفت، مثلا می گفت که بهترین ها را برای زنان ایران خواهیم آورد، زنان باید نترس باشند، باید دنیا را اداره کنند و از این حرفهایی که به هر حال من به عنوان یک زن این حرفها را هم دوست داشتم و هم خیلی رویم تاثیر گذار بود.
من بهش گفتم که آره می خواهم بیایم جایی که اون هم هست منظور اینکه می خواستم بروم خارج از ایران، به من گفت که باشه ولی خیلی کارهای مهم هست که باید آنجا انجام بدهم اول بعد حالا وقت هست برای این حرفها و البته که کمکم می کنند که بروم خارج از ایران.
قرار شد یک ایمیلی را درست کنم و ایمیلی هم در تماس باشیم، بعد از اینکه با حرفهایی که با من می زد کلا علاقه ام بهشون زیاد شد و شعارهایی که می داد و چیزهایی که می گفت و امیدهایی که برای آینده ایران بود خوب خیلی روی من اثر داشت و من را به رویا می برد و احساس می کردم که اگر اینها در ایران باشند پس همه جا گلستان خواهد شد.
بعد از یک مدتی زهرا صدایش عوض شد ولی می گفت که همان زهراست ولی اون نبود و معلوم بود که چند نفر متفاوت بودند ولی با یک اسم با من صحبت می کردند.
به هر حال بعد چند ماهی که گذشت زهرا برای من نوشت که این جمله را بنویسم روی یک چندین کاغذ بزرگ و با چند تا بادکنک این را در یکسری محلها در تهران به هوا بفرستم جمله این بود که: می توان و باید، سرنگونی آخوندهای حاکم بر این باید و عکس هم عکس مریم رجوی بود که من تا آن موقع نه مریم رجوی را می شناختم و نه می دانستم که این عکس مریم رجوی است و نه می دانستم که مسعود رجوی کی هست و … در آن چند ماه از طریق دوستم و از طریق همین زهرا مقداری آشنایی پیدا کردم و آن عکس هم اولین عکسی بود که من از مریم رجوی می دیدم که اولی سوالم این بود که این چرا روسری داره.
خوب این کاری که اینها به من داده بودند که انجام بدهم خیلی راضی به انجامش نبودم و نوشتم که این کار اینجا شدنی نیست که گفتند که از طریق دوستم به من پول خواهند داد که به کسی پول بدهم و بگویم که این بادکنک و این کاغذ را به هوا بفرسته و از آن عکس تهیه کنه و به من بده که با ایمیل برایشان بفرستم و من پرسیدم که آخه این به چه درد می خورد که گفت بعدا خودم می فهمم ولی هیچ وقت حتی الان هم نفهمیدم که این حرکت مسخره برای چی بود؟ یعنی که مثلا به بقیه بگویند که هواداران داخل ایرانشان از این کارها برایشان می کنند یا نمی دانم چی. به هر حال من به یک پسر بچه ای مقداری پول دادم و خودم از دور شروع کردم عکس گرفتن که این بچه این بادکنک و این کاغذ با آن نوشته را هوا کند، البته جا را اونها انتخاب کرده بودند که کنار پل سید خندان بود، به هر حال این بادکنک هوا رفت و نه کسی نگاه کرد و نه کسی توجهی کرد، من ۲ تا عکس گرفتم ولی دیدم که بادکنک و کاغذی که بهش وصل بود افتادن توی درختها و گیر کردند و حتی بالا هم نرفت و پایین هم نیامد.
عکس را که فرستادم راضی نبود و می گفت دیگر هوادارانشان می روند تظاهرات می کنند، زندان می روند، شکنجه می شوند، اعدام می شوند و هزاران کار برایشان انجام می دهند من نتوانستم ۴ تا عکس خوب از این بادکنک بگیرم. آخه عکسها فقط عکس بادکنک بود و نوشته درست معلوم نبود که چی هست و خوب عکس مریم رجوی کوچیک بود و اون هم دیده نمی شد و به من گفتند که باید دوباره انجام بدهم.
گفتند که بروم عکس را بزرگ چاپ کنم و من می ترسیدم که اون کسانی که عکس را چاپ می کنند عکس را بشناسند ولی جالب اینجا بود که هیچ کسی اون عکس را نمی شناخت و عکس را چاپ می گرفتند بدون اینکه سوال کنند این زن کی هست و فکر می کردند که شاید از فامیلهای من باشد ولی تعحب می کردند از اینکه به مد روز ایران نمی خوند، چون در ایران کسی روسری را این مدلی سر نمی کند و اغلب یا شال دارند و یا موها را فشن می کنند و یک روسری کوچک استفاده می کنند ولی نه مثل مجاهدین که هنوز در ۱۰۰ سال پیش ماندند.
به هر حال عکس را چاپ گرفتم و قرار بود این عکس را با نوشته به دیوار یکی از خیابانهای شریعتی بزنم و ازش عکس بگیرم که باز به من گفتند که اگر خودم نمی توانم این کار را بکنم می توانم به کسی پول بدهم و این کار را بکند، به یاد دارم که از یک آقایی که با موتور پیتزا جا به جا می کرد خواستم که اگر امکان دارد کمکم کند که این را به دیوار بچسبانم و بهش پول می دهم که وقتی عکس را دید گفت که این خانم هاشمی هستش؟ گفتم آره گفت آره دیگه چادر را برداشته و روسری سرش کرده، من هم گفتم بله دیگه آخه طرفدار اصلاحاته خوب، که اون آقا کمک کرد و من از اون دیوار با اون عکس چند تا عکس گرفتم و مجدد عکس را از دیوار کندم و به سطل آشغال انداختم.
عکسها را که فرستادم اینبار احساس رضایت کردند و از من می خواستند که بیشتر فعال باشم و کارهای بیشتر را انجام بدهم.
یک روز یک ایمیلی را دریافت کردم که این بار گفته بود که به بهشت زهرا بروم و از آنجا عکس و فیلم تهیه کنم و بعد هم هر جا زنی بر روی مزاری گریه می کند و دیگه مهم نبود که چه مزاری، من از اون زن عکس و فیلم تهیه کنم که این خیلی برای من عجیب بود، چون این حرکت هیچگونه معنی برای من نداشت در نتیجه فکر می کردم که اینها می خواهند من را امتحان کنند که چقدر توانایی دارم وگرنه این عکس و فیلمی که می خواهند به چه دردی باید بخورد. (بعدا متوجه شدم همان عکس و فیلمهایی که من تهیه می کردم اینها را به عنوان خانواده های اعدامیان و شهدای مجاهدین جا می زنند که بر روی مزار مجاهدانشان گریه می کنند در صورتی که اینهایی که من تهیه کرده بودم اساسا مربوط به مردم عادی و معمولی بود).
اینگونه کارها ادامه داشت تا اینکه از من خواستند برایشان نیروگیری کنم و جالب اینکه نباید اسمی از مجاهدین می آوردم!!! نیرو گیری به این شیوه که با دوستانم و با آشناهایم رفتن به خارج را در میان بگذارم و بعد از مدتی ادعا کنم که کسانی هستند که خیرخواهانه کمک می کنند ولی به هر حال پول خیلی کمی را هم احتیاج دارند که با خود ببرند و به این صورت که فقط کافی است که به عنوان توریست به ترکیه بروند، بعد شماره ای از ترکیه به من داده شده بود که به آنها می دادم تماس می گرفتند و بهشان وعده رفتن به اروپا را می دادند، البته به من تاکید شده بود که اعتمادشان را جذب کنم.
من اول سوال کردم که چرا خودم را نمی برند و چرا من اینجا باشم و دیگران را بفرستم که شروع کردند از من تعریف کردند که با هوش هستم و توانایی انجام هر کاری را دارم ولی خیلی ها نمی توانند این کارهایی را که من می کنم انجام بدهند و … به هر حال من راضی شدم که بمانم و اینگونه که اینها می گویند برایشان کار کنم، من در ابتدا با یکی از دوستان خودم صحبت کردم که می گفت از کجا من این را می دانم که کسانی اونجا کمک می کنند که گفتم به هر حال سازمانهای حقوق بشری برای ایرانیها زیاد هستند و مخصوصا جوانهایی که اینجا بیکارند و نمی توانند تحصیل کنند را حمایت می کنند، خلاصه وعده به حدی بود که خیلی ها را جذب می کرد و اولین کسی را هم که فرستادم ترکیه به این شیوه یکی از بهترین دوستهای خودم بود، به محض اینکه ترکیه رسیده بود مجاهدین به سراغش رفته بودند و بهشن گفته بودند که به اروپا او را می فرستند به شرطی که تحصیلش را ادامه بدهد!!!! (به خاطر حفظ حرمت از آوردن اسم ایشان بدون اجازه خودشان خودداری می کنم).
به هر حال دوستم را به یک محلی می برند که بهش یک اتاقی داده بودند و و پول توجیبی بهش داده بودند که هر چی هم دوست داشت می توانسته برای خودش بخرد و ۲ هفته ای هم در ترکیه می چرخد البته با پولهایی که در اختیارش گذاشته بودند، بعد هم بهش گفته می شود که برای رفتن به اروپا باید اول به عراق برود و از آنجا همه امکانات وجود دارد برای فرستادنش به هر کشوری که خودش خواست. دوستم اولش قبول نمی کند و می گوید که الان ترکیه که بیشتر به اروپا نزدیک است و معنی ندارد که بخواهد به عراق برود ولی بهش می گویند شیوه این سازمان حقوق بشری همین هست که اگر می خواهد این راهش هست و اگر نه که بهتر است به ایران برگردد، دوستم به خاطر اینکه دیده بود که بهش خیلی خوب رسیدگی کردند گفته بود که خوب شاید همه اش همینطوری باشد و اعتماد کرده بود که برایش پاسپورت جعلی اردن را تهیه کرده بودند و بعد هم به عراق او را فرستاده بودند.
ادامه دارد….
سحر ادیب زاده – سویس