مادران،‌ قربانیان فراموش شده فرقه رجوی – قسمت هفدهم

مرحومه شوکت قاسمی مادر پیمان کردامیر – کرمانشاه      
 مادری که در فراق فرزندش اسیر خاک شد و فرزندش اسیر فرقه ی رجوی ماند.
پیمان 17 ساله بود که ساعت 6 صبح یک روز عید به کوهنوردی رفت و بعد سر از اسارتگاه اشرف در آورد. مادر پیمان گفت: "روزهای آخر سال 1376 بود، در حالی که در تدارک نوروز بودیم، یک روز مانده به سال جدید، پیمان کردامیر و مهدی حمید فر بدون خبر رفتند و بدون این که ما کوچک ترین اطلاعی از رفتن آن ها داشته باشیم… برای یافتن آن ها آواره شهرها شدیم."
مادران پیمان کرد امیر و مهدی حمید فر 6 سال تمام بدون کوچک ترین رد و اطلاعی تمام شهرهای ایران را زیر پا گذاشته و به هر جا سر می زدند و هر بار با دلی پر درد و با چشمانی اشکبار بر می گشتند… به امید روزی که شاید عزیزانشان را بیابند… و خدا می داند که چه بر آن ها گذشت و چه اشک ها که در فراق و دوری فرزند نریختند. سرانجام پس از 6 سال، به طور اتفاقی از طریق یکی از اعضای جدا شده سازمان و مصاحبه وی، مطلع شدند که پیمان و مهدی به فرقه رجوی پیوسته اند… آن ها مجدداً تلاش های دیگری برای دیدار و حتی تماس تلفنی با فرزندانشان آغاز کردند ولی تا سال 1383 همچنان ناموفق بودند… و آنچه که برای فرقه رجوی بی اهمیت ترین بود اطلاع و یا ارتباط اعضا با خانواده هایشان است… و ارتباط با خانواده موضوعی نکوهیده و ممنوع در فرقه رجوی می باشد.
 پس از اشغال عراق توسط نیروهای ائتلاف و استقرار نیروهای آمریکایی در کمپ اشرف، در سال های 1383 و 1384، یعنی طی یکی دو سال تعدادی از خانواده ها توانستند ملاقاتی با فرزندانشان داشته باشند… این دو مادر نیز موفق شدند سرانجام پس از 8 یا 9 سال دیداری کوتاه و چند ساعته و البته با حضور مسئولین سازمان با فرزندان خود داشته باشند. در هنگام ملاقات، پیمان به مادرش گفته بود که نامه ها و کارت تبریک های بسیاری برای وی فرستاده است و… اما مشخص بود که هرگز فرقه اجازه ارسال حتی یک نامه که بر خلاف خواسته های تشکیلات باشد را به کسی نمی داد و در این 9 سال حتی اجازه یک تماس به آن ها داده نشد بود… آن ها پس از 9 سال موفق شده بودند که ساعتی به دیدار عزیزانشان بروند ولی چه دیداری!… در کنار چندین نفر نگهبان و کنترل کننده… ولی همین هم تسلای دل آن ها بود… تا این که دوباره همین امکان هم از آن ها و از همه خانواده ها گرفته شد… و این دو مادر بارها و بارها پشت درب های اشرف رفتند و ملتمسانه و آرزومندانه خواهان دیدار فرزندانشان شدند و در این راه سختی های بسیاری کشیدند.
مادر مهدی حمیدفر پشت دیوارهای اشرف به خاطر غم دوری از فرزندش یک بار سکته کرد… و مادر پیمان با همه سرحالی اش دیگر به سختی توان راه رفتن داشت ولی آمران و سران بی رحم کمپ طبق دستور رجوی دیگر به آن ها اجازه دیدار ندادند و هر بار هم که برای درخواست دیدار به پشت درب های اشرف می رفتند «سنگ و فحش و آتش» بدرقه راهشان می کردند تا مبادا «مهرِ مادری پیر و سالخورده در دل فرزندش آتش به پا کند و یا مبادا بوسه مهربان مادر، عطوفت و مهربانی در قلب آن ها بر جای بگذارد… و بایستی همچنان دیواری از بی رحمی و سنگدلی بین خانواده ها و فرزندان باقی باشد که مبادا از اراده اعضا برای خدمت به رجوی کم شود». مادر پیمان همیشه امیدوار و با صلابت با عشق مادری اش از وی سخن می گفت و در حالی که به عکس های وی می نگریست می گفت اگر بیاید برایش یک ماشین می خرم… و هر جا بخواهد می رویم و…

 مادر پیمان از 3/2/89 در برابر پادگان اشرف با تحمل شرایط سخت به امید دیدار تحصن کرد و تکان نخورد. دژخیمان رجوی و گشتاپوی شب پرست فرقه وقتی مادر رنج دیده پیمان را پشت سیم های جهالت و برده داری قلعه الموت رجوی دیدند با فشار و تهدید فرزند این مادر را به پشت خاکریزهای عمقی و زیر زمین ها هدایت کردند و این مادر را از نگاه به جگر گوشه اش حتی در دور دست محروم نمودند. خانم قاسمی می گفت پیمان را دیدم، حتی یکی از دوستان جداشده اش پیمان را صدا زد و به او گفت این پیرزن مادرت است نگاه کن و ببین از فراغت چقدر پیر و نحیف شده است. اما سنگ دلان رجوی با سنگ جواب او را دادند و با فحاشی و توهین این مادر ۷۰ ساله را جاسوس رژیم خواندند.

 خانم شوکت قاسمی مادر پیمان می گفت: "سوالم از رجوی بی دین این است که کجای عالم قانون هست که حضور در مبارزه با فشار و خفقان و محروم کردن از خانواده  و تمامی ارزش های انسانی پایدار است؟"
این مادر پیر به همراه پدر پیمان با بیماری های متعدد دست و پنجه نرم می کرد و در صحبت بدون اشک حرف نمی زد و می گفت: "آیا شما می توانید بپذیرید که کسی مانع دیدارتان با عزیزترین جگرگوشه تان باشد؟ راستی وقتی در چند متری فرزندتان قرار بگیرید و نتوانید عزیزتان را در بغل بگیرید چه حالی پیدا می کنید؟"
خانم قاسمی می گفت که رجوی روح فرزندش را کشته و این یک جرم بزرگ است و از تمامی مجامع حقوق بشری تقاضای کمک می کرد.
او با گریه ها و دلتنگی های مادرانه اش به خودش دلداری می داد که در این دنیا عمرش باقی باشد تا پیمان را در بغل بگیرد و تمامی عشق و مهر مادرانه ای که طی این چند ساله، ذخیره کرده و به پیمان بدهکار است یک جا به وی تقدیم کند. واقعا این مادر چقدر با وفا بود که دوری از فرزند را بدهکاری عشق مادری خودش می دانست و آرزویش این بود که آن را به جا آورد. اما افسوس که در سوی دیگر یک هیولای خشن ضد بشر به نام مسعود رجوی قرار داشت. آخرین وفا و مهر این مادر به فرزند اسیرش آن بود که قبل از  بیهوشی و چنگ در چنگ با یک بیماری سخت و لاعلاج و حرکت به سوی اتاق عمل عکس پیمان را روی سینه اش بگذارد و مدام اسم پسرش را به زبان آورد.


 مادر و پدر پیمان کردامیر حین تحصن مقابل اشرف

خانم ثریا عبدللهی در این خصوص می نویسد: "مادر پیمان کردامیر، اسیر در لیبرتی عراق، چهار سال در کنار خانواده ها به انتظار لحظه ای دیدار فریاد زد که پیمان! پیمان! بیا پدرت ناخوش احوال است. او همیشه می گفت: "پیمان خیلی پسر خوب و مهربانی است، با تمام بچه های من فرق دارد، همیشه به فکر سلامتی من و پدرش بود، پدر پیمان، خیلی مریض است، ناراحتی قلبی دارد، وقتی قرار شد به عراق برای ملاقات بیائیم، نمی دانید با چه مشکلاتی آمدیم خدا کند پدر پیمان بتواند پسرش را ببیند آخر حالش خوب نیست".
خانم عبداللهی در ادامه میگوید: "تمام خاطرات چهارساله در ذهنم تداعی می شود، تمام محبت ها و صحبت ها و لهجه شیرین کرمانشاهی مادرپیمان. او همیشه فریاد می زد: ”پیمان“.
آری پیمان! مادرت نگران حال پدرت بود که ناغافل سفر نکند، و لی خودش بار سفر را بست و زودتر رفت. پیمان نمی دانم محل اصابت سنگ ها خوب شده بود یا نه، چون وقتی از پشت درب های بسته زندان اشرف برمی گشت، فورا جای زخم سنگ ها را نشان می داد و می گفت: "وقتی پیمان آمد به او می گویم می دانی به خاطر تو چقدر سنگ خوردم و فحش و ناسزا شنیدم. به او می گویم که به من می گفتند مزدور، الدنگ برو گم شو. به خدا عیبی ندارد، همه این ها را با جان و دل می خرم فقط بچه ام آزاد شود".
مادر پیمان کردامیر هفده سال در انتظار فرزند بود و چهار سال پشت سیم خاردارها فریاد زد، گریه کرد و ضجه زد ولی هیچ فریادرسی نیامد و خبری از بوی یوسفش نیاوردند و نمی دانم چرا بی خبر سفر کرد. همیشه می گفت تا آخرین لحظه ی آزادی همه بچه ها در کنارت هستم، شاید از وعده های امروز فردای من خسته شده بود، شاید از نامردی های این دنیا خسته شده بود، شاید برای زخم های سنگ ها مرهمی پیدا کرده و رفته و یا شاید … بعد از آن همه انتظار و گریه صبرش سر آمد یوسفش نیامد و رفت!!!"


 از راست: تاج الدوله حیدریان (مادر مهدی حمیدفر) و مرحومه شوکت قاسمی (مادر پیمان کردامیر)

خواهر پیمان کردامیر می گوید: "مادرم به دفعات متعدد در تحصن مقابل اسارتگاه اشرف شرکت داشت و هر بار بیش از 6 ماه در آن جا انتظار کشید بلکه فرزندش را ببیند. اما رجوی از خدا بی خبر این اجازه را به او نداد. در نهایت مادرم از دوری و فراق پیمان دق کرد و دیدارشان به قیامت افتاد."
میرزایی
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا