سال 66 آغاز دوران اسارت من بود. از اسارتی به اسارت دیگر.
من فواد بصری در سال 1366 توسط سازمان مجاهدین خلق در جبهه جنگ میان عراق و ایران به اسارت در آمدم. اسارت به خودی خود مشقت بار بود و طاقت فرسا. از طرف دیگر سازمان مجاهدین هم تمام تلاش خود را در جذب نیرو از میان اسرا به کار بسته بود. البته آن زمان نمی دانستم که هدف دقیقاً چیست. مغزشویی به شکلی سیستماتیک در اردوگاه اسرا فعال بود. از یک طرف مدام درباره مناسبات و تشکیلات شان تبلیغات می کردند و از طرف دیگر وعده کمک به اسرا می دادند. وانمود می کردند دل شان به حال اسرا سوخته و رگ غیرت ایرانی بودن شان بالا زده و می خواهند افراد را از اسارت نجات دهند. کجا می دانستیم می خواهند خود را از منجلاب کمبود نیرو خارج کنند. کجا می دانستیم می خواهند ما را از اسارتی به اسارت دیگر ببرند. کجا می دانستیم هدف شان فقط استثمار افراد است در جهت قدرت طلبی های مسعود رجوی.
به هر ترتیب من هم در کنار تعدادی دیگر از اسرا، فریب عوامل رجوی را خوردیم و به کمپ اشرف منتقل شدیم. مدت زمان زیادی نگذشت که متوجه شدم اصل داستان چیست. اما دیگر دیر شده بود. راه برگشتی نبود. تمام وعده و وعیدها و تمام تعریف ها از مناسبات شان فریب و نیرنگ بود. آن بهشتی که از مناسبات شان در ذهن ما ساخته بودند در واقع جهنمی بود بی درب خروج.
چندین بار از سازمان درخواست خروج کردم. درخواست کردم مرا لب مرز بفرستند تا از آنجا به وطنم و به نزد خانواده ام بازگردم. اما چنین درخواستی تابو بود و جرم بسیار سنگینی داشت! درخواست های من، هر بار با واکنش شدید و تهدید و مجازات روبرو می شد. می گفتند تو را تحویل دولت عراق می دهیم و به دولت عراق می گوییم این فرد را لب مرز دستگیر کرده ایم و برای جاسوسی به خاک عراق آمده است.
به هر ترتیب بعد از سرنگونی صدام و حضور امریکایی ها و نمایندگان سازمان ملل، کمی فضا باز شد و توانستم خودم را از جهنم رجوی نجات بدهم.
بعد از سالها اسارت بالاخره به وطنم بازگشتم. به آغوش پرمهر خانواده. روزهای اول بازگشتم، همه چیز برایم تازگی داشت. زندگی حالا مفهوم دیگری داشت. این آزادی و اختیار و انتخاب که برای همه عادی بود، برای من شگفت انگیز بود. هر کجا می خواستم و در هر زمانی که می خواستم می رفتم. با هر کسی می خواستم صحبت می کردم و درباره هر چه می خواستم حرف می زدم. نیاز نبود احساساتم را پنهان کنم. اگر به مشکلی بر می خوردم، حمایت خانواده را داشتم. محبت شان را داشتم. مریض که می شدم، مراقبی مهربان داشتم. نیاز نبود بیماریم را پنهان کنم. کسی به خاطر بیماری مرا مؤاخذه نمی کرد.
گاهی می ترسیدم از این رویای شیرین بیدار شوم. بعد از مدتی تشکیل خانواده دادم. حالا من همسرم. پدرم. فرزندم.
ماهیت انسانیم را دوباره پیدا کرده ام. کار می کنم و دستمزد کارم را می گیرم و با عشق برای رفاه حال همسر و فرزندم خرج میکنم. حالا زندگی واقعاً شیرین است. درون تشکیلات رجوی، دیگر درک درستی از زندگی نداشتم. زندگی مساوی بود با تحمل درد و رنج و سختی و مشقات فراوان، بدون آنکه دقیقاً بدانم هدف چیست.
فواد بصری