فرازهایی از کتاب”فرقه های تروریستی و مخرب – نوعی برده داری نوین” – قسمت پنجم

نوشته دکتر مسعود بنی صدر، صفحات 108 – 101

رهبران فرقه‏‌ ها مستبد هستند؟
رهبران فرقه‏ ها باید مستبد مطلق بوده باشند، وگرنه نمی‏توانند فرقه به وجود آورند و یا فرقه را اداره کنند. اگر شانس به این رهبران روی آورد و پیروان بیشتری پیدا کنند، باید هم‌ زمان دیکتاتوری خود را هرچه بیشتر گسترش دهند، شاید به وسعت یک کشور مانند هیتلر در آلمان، مائو در چین و استالین در شوروی؛ با این امید که شاید روزی بتوانند بر کل دنیا تسلط یابند. این دیکتاتوری مطلقه همواره با انحصار اطلاعات، ایده و یا یک دانش خاص شروع می ‌شود؛ رهبران فرقه می ‏دانند و دیگران نادانند؛ تفسیر آنان از یک موضوع درست است و برداشت دیگران غلط. برای مثال در توضیح این موضوع ابریشم‌ چی می ‌گوید:
“باید مفسر ایدئولوژی سازمان و کسی که حرف نهایی را به طور اخص در رابطه با ایدئولوژی سازمان می ‏زند، معرفی بشود. تحت این عنوان که در سازمان ما دمکراسی وجود دارد، نباید عوام فریبی کرد. بالأخره در مورد مسائل ایدئولوژیک آیا باید رأی گرفت؟… واقعیت این است که در سازمان مجاهدین اندیشه ‏ی مسعود است که به لحاظ ایدئولوژیک راه‏ گشایی می‌ کند و مرزهای عقیدتی را تعیین می ‌کند. این هم اصلاً مطلب عجیب و غریبی نیست هر ایدئولوژی واضح و شارحی داشته است. برای تمام مارکسیست ‏ها هم اسم یک شخص روی ایدئولوژی آن ها است. بعد هم لنینیسم و مائوییسم و غیره… در مورد ما هم روشن است ما می‏ گوییم ایدئولوژی ما اسلام است اما حقیقت این است که برداشت و تفسیر بسیاری از اسلام به عمل آمده است… مجاهدین و به ‌طور مشخص حنیف نژاد و بعدش هم رجوی تفسیر دیگری دارند از ایدئولوژی که باید با نام خودشان عرضه شود.”
بعد از این انحصاری”دانستن حقیقت”، نوبت به برتر بودن می ‏رسد. رهبر فرقه، مدعی برتری خویش نسبت به دیگران می ‌شود. رهبر می ‏داند و ما پیروان نمی‏ دانیم؛ بنابراین ما نمی ‏توانیم با او برابر باشیم؛ و یا حتی آن ‌قدر نزدیک به او باشیم که بتوانیم به او انتقادی بکنیم و یا از او سؤالی جدی بپرسیم و یا صحبت ‏هایش را کم و زیاد کنیم. ابریشم‌ چی در سخنرانی خود به مناسبت انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین، برتری رجوی نسبت به دیگران را این چنین توضیح می ‏دهد:
“اگر با تساوی چوب کبریتی می ‏شد کارها را پیش برد، قیام را هم می ‏توان پیش برد. ولی چنین کاری امکان ندارد… پس چرا او را {به عنوان رهبر ایدئولوژیک و برتر از همه} معرفی نکنیم، و چرا از تمرکز اعتماد مردم بر روی یک نقطه‏ ی قابل اعتماد مانع بشویم؟… آیا می ‏توان هرم قیام و انقلاب را به یک سطح تبدیل کرد؟”
منظور ابریشم‌ چی این است که ما نمی توانیم به جای یک نقطه و یا یک نفر در نوک هرم انقلاب و سازمان و یا صریح ‏تر بگویم در نوک تکامل بشر، نقاط برابر بیشتری داشته باشیم، مثلاً یک شورای اداره کننده داشته باشیم! درست به همین دلیل هم بود که بعد از انقلاب ایدئولوژیک، دفتر سیاسی سازمان که شامل اعضایی کما بیش برابر با رجوی بودند برچیده شد و با شورای مرکزی سازمان، با اعضای بیشتر، با فاصله‏ ی نجومی تشکیلاتی و ایدئولوژیک با رجوی و همه ثناگوی او تعویض شد. و بعد‏ها با شورای رهبری، متشکل از زنان ثناگوی رجوی و بانو عوض شد. به این ترتیب رجوی تبدیل به فردی شد که نه وابسته به فرد دیگری است و نه پاسخ گو به کسی، مگر «خدا و انقلاب» همان ‌گونه که در همان سخنرانی ابریشم‌ چی توضیح داده شد.
بعدها تمام اعضا می ‏بایست به رجوی امضای معصیت می‏ دادند؛ به این معنی که تمام خطاها و گناهان رجوی را پذیرفته و از آن خود می ‏دانستند. این پایانی بود بر هرگونه سؤال، شک، انتقاد نسبت به رجوی‏ ها، کارها و دستورهای آن ها. ابریشم‌ چی در توضیح این که چرا ما نمی ‏توانیم درباره‏ ی رجوی‏ ها در مسند قضاوت بنشینیم، سؤالی و یا انتقادی نسبت به آن ها مطرح کنیم، مثالی از مسیح می ‏آورد؛ مثال مربوط است به زمانی که مردم می ‏خواستند فردی را به خاطر زنا سنگسار کنند. ابریشم‌ چی می ‏گوید:
“عیسی گفت همگی فکر کنید و هر کس که از این گناه ندارد، سنگ بزند. پس از لحظاتی، همه سنگ ‏ها را گذاشتند و رفتند، عیسی هم که به گناهکار سنگ نمی ‏زد. وقتی خودمان می ‏نشینیم روی صندلی اتهام و ذره ذره از خودمان حسابرسی می ‏کنیم، در این بررسی می ‏بینیم که اگر چه برای فدا و ایثار و شهادت و شکنجه آماده بوده ‏ایم، اما باز هم نمی ‏توانیم راجع به مسعود و مریم قضاوت کنیم. چرا؟ برای این که تاریخچه ‏ی مسعود که فقط این‌ ها نیست، برای ما روشن است که او همه‏ ی این‌ ها را در اشل بسیار بالاتر و سنگین تر و با سابقه‏ ی طولانی‏ تر داشته است ولی فداکاری ‏های بسیار عظیم دیگری هم دارد که خاص خود اوست.”
با این مثال و استدلال، ما نمی ‏توانیم به رجوی انتقاد کنیم چرا که خود خطاکاریم، چون به اندازه‏ ی او فدا نکرده‏ایم. این که ما خطا کارتر از او بوده و کم‏ تر از او فدا کرده‏ایم محل سؤال و شک بزرگی است، با این حال ابریشم‌ چی یک نکته مهم را فراموش می‌ کند و آن این که اعضا و هواداران، مدعی رهبری نیستند و رجوی هست. کسی باید پاسخ‏ گوی اعمال و کردار و افکار خود باشد که مدعی است، آن هم مدعی رهبری انقلاب و اگر حرف دلش را بزند مدعی رهبری کل دنیاست، و نه کسی که ادعایی ندارد.
وقتی رهبر فرقه تنها مفسر دکترین فرقه است و می‏ تواند اهداف و خواست‏ های فرقه را هر زمان به شکل دلخواه خود تفسیر و ارائه دهد؛ وقتی که او مدعی است که تمام اعمال و رفتار اعضا، حتی خواب و خوراکشان باید بر طبق آن دکترین باشد، وقتی هیچ نظارتی بر اعمال و کردار رهبری نمی‏ تواند وجود داشته باشد، وقتی او پاسخگو به هیچ کسی نیست (مگر کلی گویی‌ هایی مثل پاسخ گویی به خدا و خلق و انقلاب که الزام مادی و چارچوب خاصی ندارد) در این صورت رهبر تبدیل به یک مستبد خودکامه می‌ شود؛ شاید بسا فراتر از دیکتاتورهای معمولی حاکم بر این و یا آن کشور! بگذارید بگویم یک رهبر خداگونه می‌ شود، زیرا قدرتی که او دارد برای هیچ دیکتاتور معمولی قابل تصور هم نیست.
تمام دیکتاتورهای معمولی (حداقل در دوران حاضر که دیکتاتوری دیگر رنگی ندارد) حتی بدترین آن ها، بالأخره باید یک توضیحی برای مشروعیت خود داشته باشند و هر چقدر هم که ظاهری و دروغین باشد بالأخره اعمال و کردارشان توسط مجلسی، ارگانی مورد نظارت و سؤال و جواب قرار می ‏گیرد. درست به همین دلیل است که رهبران فرقه‏ ها، حتی تحمل کوچک‏ ترین سؤال و انتقاد نسبت به خود و دستوراتشان را ندارند و هر شک کوچکی را حمل بر انحراف و همکاری با دشمن می ‏دانند. بنابراین دیر یا زود آن ها نسبت به همه چیز و همه کس شک کرده و خود را در زندان ستایشگران خود محبوس می ‏سازند.
پیش بینی ‏های محقق ناشده
“دولت {و رهبران فرقه ‏ها} اشتباه نمی‌ کنند.” جورج اورول؛ 1984
اگر رهبران فرقه‏ ها مدعی ‏اند از دیگران برترند، لاجرم پیام آن ها نیز باید پیام ویژه ‏ای بوده باشد. پیش‏بینی‏ های آن ها باید عظمت و شکوه خاصی برای خودشان و پیروانشان داشته باشد. قول ‌های آن ها باید ورای تصور افراد عادی، و نیز غیر قابل دسترس برای سایر رهبران سیاسی باشد.
فرض کنیم از طرف رهبران فرقه‏ ها، قول‏ هایی داده شد و پیش‌بینی‏ هایی مطرح شد، باید پرسید چه اتفاقی خواهد افتاد اگر آن ها تحقق نیافت؟ اگر رهبران فرقه ‏ها نتوانستند قول‏ های خود را عملی سازند (که غالباً نیز نمی‌ توانند، و نیز به جای یک آینده با شکوه، برای پیروان خود و حتی مردم عادی فاجعه به بار می ‏آورند) آیا مانند سیاستمداران عادی به اشتباه خود اقرار می‌ کنند و یا زیر فشار و خواست افکار عمومی مسئولیت شکست‏ ها را می‏ پذیرند؟ آیا به عهده می‏ گیرند که در فرضیات و قضاوت‏ های خود اشتباه کرده ‏اند؟ آیا تسلیم می ‏شوند و از مقام خود استعفا می‏ دهند و به جایگزینی رهبر دیگری به جای خود تن می ‏دهند؟ و یا حداقل خواهان رأی اعتماد از جانب هواداران و پیروان خود خواهند شد؟
پاسخ به تمامی این سؤالات به طرز شگفت‌ آوری منفی است. برعکس، رهبران فرقه بعد از هر شکستی، به جای آن که افتاده‏ تر و متواضع‏ تر گردند، به حد و حدود خود و توان خویش واقف گردند، بیش از پیش جاه طلب و خود بزرگ بین می‏ شوند. اگر نتوانند دلیل خارجی برای شکست خود بیابند، اگر نتوانند نیروهای تاریکی را در عدم تحقق قول و قرارهای خود مقصر قلمداد کنند، به جای سرزنش خود به خاطر تشخیص غلط و رهبری اشتباه، پیروان خود را مقصر می ‏دانند که به اندازه‏ ی کافی برای محقق کردن آرزوهای رهبری سخت‌ کوشی نشان نداده و یا از نقطه‏ ی آغاز، پیام رهبری را درست نفهمیده و در نتیجه نتوانسته ‏اند آن ها را عملی سازند. در نتیجه بعد از هر شکستی آن ها از پیروان می‏ خواهند که فداکاری بیشتری از خود نشان داده، مسئولیت بیشتری متقبل شوند، و سخت ‏تر از گذشته کار کنند. البته رهبران، قول‏ های گذشته و عملی نشده را دوباره و چند باره تکرار می ‌کنند و احتمالاً وعده‏ های جدیدی نیز بر آن ها اضافه خواهند کرد.
رهبران بسیاری از فرقه‏ ها هستند که آخر زمان را پیشگویی و حتی زمان دقیق وقوع آن را هم مشخص کرده‏ اند. دیوید کوروش حتی به بیت ‌المقدس رفت که آخر زمان را در آنجا محقق سازد. اما وقتی اتفاقی نیفتاد، پیش‏ بینی کرد که جنگ آخر بین خوب و بد در بیت المقدس رخ نخواهد داد و در واکوی تگزاس در آمریکا اتفاق خواهد افتاد. او به پیروان خود گفت که آخر زمان پس از جنگ آخر آنان با قوای آمریکایی محقق خواهد شد.
باری، آن جنگ آخر زمان نبود، بلکه یک خودکشی جمعی بود. کوروش نه تنها پیروان خود را برای شکست پیش‏ بینی هایش سرزنش می ‏کرد، بلکه بیماری‏ های خود را هم به حساب گناهان آن ها می ‏نوشت. {آخر فرزند خدا که نباید مریض شود، پس اگر او مریض می ‌شود، حتماً به دلیل گناهان پیروان است که او باید بهای آن را بپردازد!} یکی از پیروان سابق کورش می‏ گوید:”او می ‏گفت خدا من را به جای شما تنبیه می ‌کند. پیام او این بود که وقتی ما بد هستیم، او باید زجر بکشد. در آن زمان گناهان ما چیزهایی شبیه این بود که فی ‌المثل سیب زمینی سرخ کرده خورده بودیم و یا بدون اجازه تلویزیون تماشا کردیم و یا به کسی تلفن زده بودیم.”…
ما می ‏دانیم که چند میلیون نفر در اثر جنگ جهانی دوم کشته شدند تا خواب و خیال ‏های هیتلر،”شکوه و جلال و رهبریت نژاد آریا” محقق گردد. وقتی همه چیز نشانگر شکست آرزو‌ها و پیش ‏بینی‏ های هیتلر بود، از او پرسیده شد که درباره‏ی حوایج و مسائل روزمره مردم چه باید کرد؟ هیتلر در حالی که قامت خود را راست می ‏کرد گفت:”اگر جنگ به شکست کامل بیانجامد، مردم هم شکست خورده‏اند. لازم نیست نگران این باشید که نیازهای آنان برای بقا چیست. به عکس، حتی بهتر است که ما خودمان آن چیزها را نابود سازیم. چرا که ملت ما نشان داده که ضعیف‏ تر {از ملت‏ های دیگر} است، و آینده متعلق به ملت برتر است. به هر صورت تنها کسانی که ضعیف ‏تر هستند بعد از این نبرد، از ملت ما باقی خواهند ماند، چرا که بهترین ‏ها همه کشته شده اند.”
شاید بعد از واقعه‏ ی 30 خرداد 1360، وقتی که آرزوهای رجوی مبنی بر حاکم ایران شدن، محقق نشد، این درست همان چیزی بود که از فکر او عبور کرد، گرچه احتمالاً بر زبانش جاری نشد. چرا او باید نگران سرنوشت اعضا و هواداران باشد؟ هوادارانی که آن ها را در ایران رها کرده و راهی فرانسه شد. آن ها تنها ابزاری برای محقق شدن خواب و خیال‏ های او بودند و از انجام کاری که به عهده ‏شان گذاشته شده بود برنیامدند. البته او برای کشته شدگان اشک تمساح ریخت و بیشترین استفاده را از مرگ و نابودی هر یک از آن ها برد. او کوشید مشروعیت خود را {به جای موفقیت در عمل و نشان دادن صلاحیت خود در برخورد با مسائل واقعی} از تعداد مرگ ‏ها و زندانیان به دست آورد. اما آیا لحظه ‏ای ویا ذره ‏ای به فکر مصبیت ‏های اعضای ‌مانده در ایران و خانواده‏ هایشان بود؟ هرگز.
حتی وقتی سازمان می ‏دانست که تماس‏ های تلفنی آنان از خارج، با اعضا و هواداران ‌مانده در داخل کشور توسط حکومت شنود می ‌شود و حکومت متوجه خواهد شد که هواداران کجا هستند و چه دستوراتی به آن ها داده شده، و حتماً دستگیر و یا احتمالاً در عملیات کشته خواهند شد؛ با این حال باز هم تولید سر و صداهای تبلیغاتی برای رهبر بسیار مهم‏ تر از جان آن هواداران و اعضا تیره بخت بود. بنابراین، از طریق تماس ‏های تلفنی از لندن و پاریس، به آنان می‏ گفتند که روی دیوار خیابان‏ ها چه بنویسند و کجا را بمب ‌گذاری کنند، وبه این ترتیب شمار بسیاری را به سمت مرگ حتمی روانه کردند.
اما وقتی که تعداد کشته شدگان و علت موفقیت پاسداران یعنی شنود تلفن ‏ها بر همگان آشکار شد؛ رجوی تقصیر و گناه را به گردن معاونش علی زرکش انداخت و در نتیجه او موقعیت و مقام خود را از دست داد و به یک سرباز عادی تبدیل شد. حتی مرگ هزاران عضو نیز برای رجوی باز هم بُرد محسوب می‏ شد؛ چرا که او دوباره از مرگ آنان استفاده کرد که برای به اصطلاح”مقاومت” خود مشروعیت کسب نماید.
رجوی همچنین توانست زرکش را به عنوان رقیب بالقوه‏ ی خود کنار بزند. بعدها زرکش در یکی از ده‌ ها ماجراجویی رجوی برای تحقق خواب و خیال‏ های او کشته شد. برخی افراد جدا شده از مجاهدین مدعی شده‏ اند که زرکش مدت ‏ها در نوعی زندان محبوس بود و در حین عملیات، نه بر اثر آتش دشمن بلکه به دستور رجوی کشته شده است. به هر صورت هر کس که زرکش را کشته باشد، او به عنوان یک کشته و یک”شهید”، برای رجوی ارزشمند بود، چرا که او با شمارش کسانی که حاضرند به خاطر او و محقق شدن آرزوهایش به استقبال مرگ بروند و نیز با قهرمان‏ سازی و بزرگ نمایی”شهدا”، می‏ توانست بر اعتبار خود و”مقاومت” خود بیفزاید.
آیا رجوی بعد از 30 خرداد پذیرفت که مرتکب اشتباه شده و کوشید تا بفهمد چرا مردم به دنبال او و شعارهایش نیامده و پیشگویی‏ اش محقق نشد؟ البته که جواب منفی است. همان ‌طور که رهبر هیچ فرقه‏ ی دیگری نیز چنین نمی‌ کند. او مدعی شد که”قصدش سرنگونی رژیم نبوده و می ‏خواسته اتمام حجت آخر را کرده باشد.”
شوربخت هواداران نوجوانی که با جان خود بهای این”اتمام حجت” را پرداختند، بدون آن که بدانند برای چه چیزی به استقبال مرگ رفته‏ اند. بار دیگر بعد از بمب‌ گذاری در مقر حزب جمهوری اسلامی، و چند بمب ‌گذاری دیگر، او پیش گویی کرد که حکومت به سرعت سرنگون خواهد شد و حتی از بچه مدرسه‏ ای‏ ها خواست که درس و مشق را فراموش کرده و به تظاهرات مسلحانه خیابانی بپیوندند…
این ماجراجویی‏ های رجوی تحت عنوان تظاهرات مسلحانه خیابانی و”هسته‌های مقاومت” که به مرگ هزاران نفر از دو طرف درگیری منجر شد، تقریباً تا پایان سال 1361 ادامه یافت. اکثر کشته شدگان مجاهد، نوجوانان و دانش‌ آموزان مدارس بودند که پیام رجوی و معاونش در ایران را باور کرده بودند و بعد از آن که مجدداً سرنگونی محقق نشد، پاسخ رجوی این بار این بود که ما چنین حرفی نزدیم، ولی با این حال قدری تواضع نشان داده و انتقادی (نه از خود) بلکه از سازمان به خاطر عدم مقابله با تصور سریع سرنگونی مطرح کرد…
این پایان غیب ‌گویی‏های رجوی نبود، بلکه یک شروع جدید بود. چرا که بعد از آن او مدعی شد که جنگ ایران و عراق پاشنه آشیل حکومت ایران است و در نتیجه سرمایه‌ گذاری سنگینی روی حکومت صدام کرد. حتی تا پایان جنگ، رجوی حاضر نبود که حرف خود را پس بگیرد، حتی بعد از انتخاب آیت الله رفسنجانی به عنوان فرمانده کل قوا در حالی که همه‏ ی سیاست‏ مداران آن را علامت پایان جنگ دانستند، وی هنوز مدعی بود که حکومت ایران نمی ‏تواند به جنگ خاتمه دهد، چرا که اگر این کار را بکند سرنگون خواهد شد. در نتیجه ‏ی این پیش‌ گویی، رجوی، مقر اصلی خود و اکثر اعضا و هوادارانش را به عراق منتقل کرده و در کنار عراقی‏ ها علیه کشور خود وارد جنگ شد.
بعد از فتح شهر کوچکی به نام مهران با کمک عراقی‏ ها، ناگهان این شعار روز شد: «امروز مهران، فردا تهران» و وقتی نهایتاً حکومت ایران در سال 1367 آتش بس با عراق را پذیرفت و اعلام کرد حاضر است وارد مذاکرات صلح با عراق شود؛ رجوی پیش بینی کرد که این علامت پایان حکومت است و لذا تمام هواداران مجاهدین را از اروپا و آمریکا بدون آن که کوچک ‏ترین آموزش جنگی دیده باشند، برای جنگ آخر با حکومت ایران به عراق فراخواند، در میان فراخوانده شدگان حتی مادر بزرگ‏ ها و پدر بزرگ‏ های 60 ساله نیز دیده می‏ شدند.
نتیجه‏ ی این ماجراجویی و پیش‏ بینی عجیب و غریب رجوی، مرگ یک‌ هزار و دویست نفر، تقریباً یک چهارم کل نیروهای مجاهدین و زخمی شدن و به اسارت درآمدن بسیاری دیگر بود. اما آیا وی حاضر شد حتی پس از این شکست فاحش و فاجعه بار، بپذیرد که اشتباه کرده و شکست خورده و در بن بست قرار گرفته است؟ البته که جواب منفی است! او اعلام کرد که ما قصد سرنگونی حکومت و رفتن به تهران را نداشتیم، و بنابراین در این عملیات پیروزی از آن ما بوده است. ای کاش یک نفر از او می‏ پرسید که اگر هدف شما سرنگونی و رفتن به تهران نبود چرا این تعداد افراد را به کشتن دادید؟…
البته در درون سازمان از آنجا که وی نمی‏ توانست منکر این شود که هدف از این نبرد فتح تهران بود و حالا ما هنوز در بغداد آواره هستیم؛ اعضا را مقصر این شکست دانست، چرا که”آن ها به اندازه‏ ی کافی فدا نکردند” و عشق و علاقه آن ها نسبت به خانواده خود مانع از این شد که صد در صد خود را برای تحقق خواب و خیال‏های رهبر، بگذارند. در نتیجه مرحله ‏ی بعدی انقلاب ایدئولوژیک در درون مجاهدین آغاز شد و به تمام اعضا دستور داده شد که همسران خود را طلاق داده و داشتن خانواده را برای همیشه فراموش کنند.
پیش بینی بعدی رجوی این بود که اگر رهبر ایران فوت کند، چون حکومت، قدرت جانشین ‏سازی ندارد، به ناچار سرنگون خواهد شد و وقتی این غیب گویی نیز محقق نشد، باز هم رجوی، سرنگونی حتمی را در کوتاه مدت پیش بینی کرد.
حالا ما نتیجه این پیش ‏گویی را می ‏دانیم. هنوز بعد از 20 سال رجوی منتظر است که پیشگویی ‏اش محقق شود. بعداً من شنیدم که آخرین پیش ‌گویی رجوی قبل از غیب شدنش، این بوده که 2 سال قبل از پایان ریاست جمهوری جورج بوش حکومت ایران سرنگون خواهد شد. رجوی پیش‏ بینی کرده بود که آمریکا به ایران حمله خواهد کرد و با ضعیف شدن حکومت، مجاهدین شانس طلایی خود برای پر کردن خلأ قدرت را به دست خواهند آورد.
این بار نیز خطا از آمریکاییان بود که اوباما را به ریاست جمهوری انتخاب کردند، شاید این نیز توطئه‏ی امپریالیسم بوده است که مانع محقق شدن تقدیر رجوی شود…

تنظیم از عاطفه نادعلیان

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا