خاطره ای از پست نگهبانی در لیبرتی
یکی از روزها در پست نگهبانی اردوگاه لیبرتی مشغول نگهبانی بودم و قدم میزدم. در طول این مدت افکار زیادی از سرم میگذشت! در یکلحظه از خودم پرسیدم آیا بهراستی خانواده من خبردارند که من در گروه رجوی هستم و میدانند که من در چه منجلابی غرقشدهام؟ آیا میدانند هیچ راه خروج و فراری از این گروه وجود ندارد؟ و آیا میدانند اگر فرار کنیم کشته می شیم؟ و…
در همین افکار با خود میگفتم که آخر من جنایتی انجام ندادهام، چرا ترس دارم؟ دنیا که بیحساب و کتاب نیست، هر کشور دادگاهی دارد، آبروی سیاسی دارد، نکند اینها دروغ میگویند که ما فرار نکنیم؟ چرا ارتباط ما را با دنیای بیرون قطع کردهاند؟ لابد حکمتی در کار است. چرا یونامی کاری نمیکند؟ حتماً وقت میخواهد. چی شد سرنگونی و تحلیلها و وعده و وعیدهای رجوی؟ حتماً بعداً اتفاق میافتد… در همین لحظات غرق بودم که ناگهان از پشت دیوار لیبرتی صدای عرعر الاغ و شیحه اسبی را شنیدم و بعد هم صدای هیاهوی چند بچه به گوشم خورد! با مکث کوتاهی دوباره از خودم سؤال کردم این چه سرنوشتی است که من به آن دچار شدم، خدایا خودت کمک کن تا بفهمم.
بعد از 25 سال جز شعر و شعار و تحلیل آبکی از رجوی چیز دیگری نشنیدم، آخر با سه هزار نفر که نمیشود یک کشور 75 میلیون نفری را سرنگون کرد! واقعاً اگر کمی عقل داشت بحث طلاقهای ایدئولوژیکی را پیش نمیکشید، حداقل الان به نیروهایش اضافه هم میشد و ما حسرت زندگی را نمیخوردیم. آخر ما انسانیم، دارای عقل و فکر و منطق و غریزه و… هستیم مگر میشود دائم به مسعود که ادعای خدایی دارد فکر کرد؟ رجوی خوب میدانست که اگر ما به فکر زن و زندگی بیفتیم خودش فراموش میشود از همین رو بندهای انقلابش را خوب چیدمان کرد؛ بند الف، طلاق زن و زندگی یعنی علاوه بر طلاق همسر به طور مشخص، باید هر آنچه در ذهن و مغزتان میگذرد را بیرون بریزید و تا سر حد نهایی از آن متنفر شوید (علی الخصوص خانواده) و اگر زنی به یاد شوهرش افتاد بایستی او را به اسم عجوزه در یادداشتهای غسل هفتگی بیاورد و برعکس مرد بایستی میگفت به یاد عفریته (زن) افتادم.
در همان حین دیدم زنان و مردان گروه گروه از سالنی که نشست در آن برگزارشده بود خارج میشوند، دوباره از خودم پرسیدم خدایا ما چه گناهی کردهایم که باید اینهمه زجر بکشیم؟ آیا واقعاً محکومیم به اینکه دنبالهای نداشته باشیم؟ چرا سرنوشت ما به چنین شیطانی (رجوی) گرهخورده و با فریب و نیرنگ زندانیشدهایم؟
گفتم شاید اشکال اصلی در من بوده که 25 سال در این گروه ماندهام، اما من که چندین بار قصد فرار داشتم ولی ترس از کشته شدن باعث شد تا نتوانم فکرم را عملی کنم! الان که فکرش را میکنم میبینم سران رجوی چقدر در ابتدای ورودمان انگیزه به ما میدادند، کمکم ارتباطمان را با دنیای بیرون قطع کردند و بعدازآن با انبوهی از کلاسهای ایدئولوژی و انواع نشستها مغز ما را میخوردند. وقتی به خودم آمدم که واقعاً کار از کار گذشته بود، نه راه پس داشتم نه پیش. هیچ آیندهای برای خودم متصور نبودم. تصمیمگیری برایم عذابآور شده بود. با خود میگفتم بروم اعلام بریدگی کنم و بگویم من دیگر نیستم، زندگی خودم را میخواهم داشته باشم اما متأسفانه باز نشستهای گذشته برای کسانی که اعلام جدایی میکردند یادم میآمد و چهارستون بدنم میلرزید. نشستهایی که سوژه مانند سگ ولگرد تحقیر میشد، میبایست هر فحش و فضیحتی که سران رجوی از دهانشان بیرون میآمد به جان میخریدیم. کار بهجایی میرسید که فکر میکردیم اعلام جدایی گناه کبیره محسوب میشود و شبها از ترس اینکه کشته نشویم تا صبح خوابمان نمیبرد!
حتی خود رجوی گفته بود: در درون تشکیلات مجاهدین هر گناهی قابل بخشیدن است فقط یک گناه بخشودنی نیست و آن پشت کردن و جدا شدن از سازمان است.
در طول مدت نگهبانی دائم فکرم مشغول همین بحثها بود که ناگهان صدای زن عربی را شنیدم که اسم فرزندش را صدا میزد، واقعاً در آن لحظات به خودم نهیب زدم! مرگ بهتر است از این زندگی فلاکتبار و ننگین. بعد از مدتی وقتی تصمیم جداییام را عملی کردم و خودم را در بیرون از فرقه رجوی یافتم هیچ اثری از وعده کشته شدن و یا تکهپاره شدن من توسط افسران عراقی و بعد از آن در هتل مهاجر وجود نداشت و در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر این رجوی و دارو دستهاش آشغال و دروغگو و جنایتکار هستند، نهتنها به مردم ایران و عراق خیانت کرد بلکه در حق ماهم که نیروهایش بودیم خیانت و جنایت کرد.
علی خاتمی