مسعود و مریم رجوی رهبران فرقه رجوی خدایان دهه های 60-70 و80 در قلعه الموت اشرف و یا گوانتاناموی اهدایی صدام درسه دهه بلایی بر سر اعضا و کادرهای خود آوردند و ذهنیت های عجیب وغریبی که توی مغز و روح و روان آنها کردند که در حقیقت عملکردهای آن باعث شد تاکنون آن اسیران در بند و از ترس درچنگ رجوی اسارت بکشند و یا اگرهم جداشوند وفرار کنند تا سالها باور به آزادی و دنیای آزاد را ندارند وبعضأ فکر می کنند همه چیز دروغ است وآنها درخواب و رویا هستند ومستمر دچار کابوسهای مخوفند.
درهمین رابطه خاطره ای ازیکی از دوستان جداشده بیاد دارم که فی الواقع از تراژدی هم تلخ تراست و بیانگر دنائت رجوی از آنچه که برسر این انسانهای گرفتار آورده بود هست.
دوران تیف بود واسرای اشرف دسته دسته فرار می کردند وبا ریسک کردن به تیف (اردوگاه موقت امریکایی هادر شمال اشرف) می آمدند وبعضی از آنها گاهأ مدتهای زیادی درتیف می ماندند وبرخی هم شانس می آوردند ودرمدت کوتاهی تعیین تکلیف می شدند.
یک روز دریکی از انجمن های استانی بودم که گفتند یک عضو جداشده جدید نزد شما می آید تا با هماهنگی با خانواده اش وی را تحویل خانواده اش بدهیم. دوست جداشده بنام ع – م نزد من آمد وقرار شد با هم برویم داخل شهر کمی خرید کنیم وبرای ساعت دیدار با خانواده اش آماده شود.
دربازار شهر بودیم که یک دفعه درحین حرکت فرد تازه جداشده از فرقه ع –م به یکباره ناپدید شد ابتدا دچار نگرانی شدم که نکند مشکلی بوده نامبرده از دست من فرار کرده است کمی دور وبرم را نگاه کردم دیدم درگوشه ای پشت یک سطل زباله بزرگ کنار خیابان پنهان شده. نزدیکش شدم وگفتم چکار می کنی که او با اشاره به دوسرباز درآنطرف خیابان گفت سرباز –سرباز وترس دستگیری داشت میگفت الان مرا می گیرند واعدام می کنند.چندقدمی نگذشت که این سیکل دوباره تکرارشد و ع – م به داخل یک فروشگاه پرید وپنهان شد گفتم چکار می کنی. گفت نگاه کن دوتا پاسدار لباس شخصی که ریشو هستند از روبرو می آیند ومی خواهند اعدامم کنند.
درواقع درخلال عبور از خیابان به فاصله 200متر این عضو جداشده که رجوی او را سالیان ترسانده بود بارها دچار مسئله شده وبادیدن چهره های مختلف آدمها درکوچه وخیابان ازترس مخفی می شد. هرچه هم که من برایش روشنگری می کردم که از تیف تا اینجا مگرهمه چیز برایش روشن نشده ویا اگر قرار بود برخوردی با وی شود که تحویل خانواده اش نمی شد. اما این توضیحات من برای وی فقط چند ثانیه کارساز بود ومجددأ با دیدن یک مامور راهنمایی رانندگی یا یک سربازدچار لحظات عذاب آوری می شد خلاصه شب شد ما باهم به استراحت گاه رفتیم آقای ع – م تا صبح مطلقأ چشم روی هم نگذاشت ومدام قدم می زد واز لای پرده بیرون را دیدبانی می داد وهربار مرا بیدار می کرد ومی گفت: کی جرثقیل می آورند اعدامم کنند آیا می گذارند قبل ازاعدام خانواده ام را ملاقات کنم وآیا قبل از اعدام تکه تکه می شوم ویا قبل از اعدام به من تجاوز می کنند ویا چه بلایی سرم می آورند و…
فی الواقع من مستعصل شده بودم ابتدا فکر می کردم نامبرده ازبیخ روانی است اما وقتی ذهنیت های اولیه خود را درزمان فرار از فرقه رجوی مرور می کردم دیدم این صرفأ به خاطر ترساندن های آنها است که رجوی به روح و روان همه فرو کرده است.
اگرکسی یک بار کتاب فرقه ها درمیان ما خصوصأ قسمت های مادی ملموس آن که درهمین رابطه است وعملکرد روزمره آن با هرعضو جداشده از فرقه را خوانده باشد این تراژدی را تایید می کند.
این تنها یک فاکت ونمونه از بدبختی هایی است که رجوی برسر افراد آورده بود. که برایشان جا انداخته بود که عالم وآدم دشمن آنهاست حتی پدرومادرشان. ودیدیم که درچندسال گذشته درپشت درب های اشرف سنگ برسروصورت پدرومادرشان پرت می کردند.
عباس