در پیچ و خم سالها اینقدر به دنبال برادرانم گشتم که پوست انداختم. در جلد جدیدم بهجای دست بال در آوردم.
برادر بزرگم همیشه بالای تپهای غریب زانوی غم بغل گرفته بود.
مدام در پیچ پیچِ کوچههای سرگردانی برای رسیدن به او پرواز میکردم.بوی عید میآمد که من و مادر و پدر و دو خواهر و خواهر زادههایم در غروب غریب مرز غرق شدیم.
بلدچیها گفتند اگر دقیقاَ پشت سرشان قدم بر نداریم یا خوراک مین میشویم یا تیر غیبِ مرزداران.
حتی مهتاب هم نورش را از ما دریغ میکرد.
نمیدانستم نگران آنها که جاگذاشته بودم، همسر و فرزندان کوچکم باشم یا همراهانم یا گم شدگانم.
کسی ورود ما به دیار فراموششدگان را ندید.
پاهایم گاه با آب خیس میشد گاه با خنجر خارها میسوخت و گاه بهسختی در گِل فرو میرفت.
سحر جسم خستهام از میان مردان نمازگذار گُذر کرد تا به بخش زنانهی مسجد کوچک و سرد و تاریک رسید.
لنگه کفش من رفیق نیمهراه شد و دل در گِرو گلولای مرز سپرد.
ناخنهای انگشتان پاهایم سیاه و کبود بود.
مادرم ناخنهای افتاده انگشتان پاهایش را توی کفش پاره پورهاش ریخت و میان سجادهاش گذاشت و زمزمه کرد امانتدار خوبی باش تا وقتی که پسرم را پیدا کردم به او نشان بدهم…
هما ایرانپور از شیراز