خاطرات شهرام بهادری – قسمت شش
شروع حمله آمریکا به عراق
در زمان حمله آمریکا به عراق ما را از پذیرش سوار ون کردند و به سمت سه راهی امام ویس بردند که قرارگاه 11 در آنجا مستقر بود. شخصی به اسم عباسعلی مسئول ما بود و ما وقتی رسیدیم آنجا شب بود که دیدیم قرارگاه 11 خالی هست و همه برای پراکندگی رفتند که ما را سوار کردند و به جایی بردند که می گفتند …. هست و ما را عباسعلی به ابراهیم روشندل تحویل داد و مسئول زن پروین بود که به ما اسلحه دادند و می گفتند به سمت ایران می رویم و ما از شنیدن اسم ایران دیگر برایمان مهم نبود که می میریم یا زنده می مانیم. فقط اسم ایران و وطن برایمان آنقدر پرشور و هیجان بود که می خواستیم هر چه زودتر از دست اینها خلاص شویم و به وطنمان و به خانواده مان برسیم. و هر جا ما می رفتیم 3 نفر به اسم ابراهیم روشندل و محمود و بابک پیش ما بودند و نمی گذاشتند تنها باشیم و اسلحه هایی که به ما داده بودند هیچ کدام سوزن نداشت. یعنی اینکه با اسباب بازی هیچ فرقی نداشت. چون با سلاحی که سوزن ندارد نمی شد شلیک کرد و این از ترس مسئولین سازمان بود که به نفراتی که با فریب و نیرنگ و یا هر دروغی جذب کرده بودند ترس داشتند که اسلحه بدهند و نفراتی که مخالف بودند به هیچ کداممان اسلحه واقعی نداده بودند که مبادا به سمت خودشان شلیک کنند. آنقدر وضع خوراک بد بود که همش در بیابانها گرسنه بودیم و وضع بهداشت صفر بود و اصلا به فکر نفرات نبودند. هدف آنها به کشته دادن نفرات بود که از خون جوانان این میهن استفاده های سیاسی ببرند. در یکی از موارد از دوستان ما کسی بود به اسم حمید که لر بود که بعنوان مراقب گذاشته بودند که دو تا نارنجک داشت و سه تا خشاب بود توی اسلحه اش. ظهر که زیر آفتاب نشسته بودیم حمید ضامن نارنجکش افتاده بود زمین و گفت وای نارنجک من این ضامنش اصلا روشن نیست چرا منفجر نشده؟ سپس همه ما ترسیدیم که منفجر نشود و دیدیم که اصلا نارنجکها هم قلابی هست و این ترس مسئولین را از ما نشان می داد. چون به هیچ کدام از نفرات اعتماد نمی کردند و همیشه مراقب ما بودند. در پراکندگی همش گرسنه بودیم. غذای خوب یا کافی نمی دادند. نان دو تا روزانه می دادند و هیچ چیزی که بشه روزانه خود را سیر کرد نداشتیم. در این مدتی که در پراکندگی بودیم خیلی برایمان سخت گذشت و نفرات را برای بردن مهمات …… می بردند که کار سنگین و طاقت فرسایی بود که همگی فحش می دادیم به این مسئولین که ما را به کجاها کشاندند و یا نفرات را برای سنگ کندن می بردند که خیلی کار سنگینی بود که از صبح تا شب در بیابانهای عراق سنگ می کندیم. و ما را اینطور مشغول می کردند و ما هم حواسمان به هیچ چیز نبود و اصلا از جنگ سر در نمی آوردیم. آنچنان وضع بهداشت صفر بود که فکری برای دوش گرفتن نفرات یا وضعیت بهداشتی آنها نمی کردند. چون هیچ کسی برای مسئولین ارزش نداشت. و وقتی آمریکا بمباران می کرد همه از ترس و وحشت جانمان به لبمان رسیده بود و آنقدر اضطراب داشتیم و همه وحشت کرده بودیم که از صدای انفجارها و بمبارانها همه ترس داشتند. اینچنین ما در پراکندگی سختیهایی کشیدیم از هر لحاظ که همه آرزوی مرگ می کردند. و یکی از سخت ترین روزهایی بود که برای ماها گذشت.
شکنجه شده ها
در سازمان خیلی از نفراتی بودند که شکنجه شده بودند و اصلا نمی شد کنار این نفرات رفت. چون راه نمی دادند بری پیششون باهاشون حرف بزنی. انگار از یک چیزی می ترسیدند و نمی گذاشتند سر صحبت را باهاشون باز کنی. من بارها تلاش می کردم با شوخی هم که شده سر صحبت را باهاشون باز کنم ببینم چی شده که اینطور ساکت هستند. ولی این نفرات انگار می ترسیدند حرف بزنند. انگار اون حال و هوای شکنجه ها در ذهنشان تداعی می شد که نکنه دوباره برای شکنجه های طاقت فرسا ببرنشون و انقدر افسرده بودند که هیچ نمی توانستند حرف بزنند. مجید بچه تبریز خیلی ساکت بود. بهش گفتم آخه چرا تو حرف نمی زنی وخودت را داغون می کنی. هر چقدر اصرار می کردم بلند می شد می رفت. به نور محمد بچه ای که با بیماری ای که داشت خیلی ساکت بود می گفتم چرا تو حرف نمی زنی؟ آیا تو را به دکتر می برند؟ دو دستش را برد بالای سرش گفت نه نه نه. بعد بلند شد رفت و آخر سر هم سر همین مریضی که داشت مرد. مهدی بچه تهران را هم دیدم چند روز نیست. نگرانش شده بودم. چون هم محفل بودیم او را برای زندان انفرادی در لیبرتی برده بودند دور از چشم همه. وقتی او را بعد چند روز آوردند قیافه اش را دیدم ترسیدم. مهدی کجا بردنت؟ چی شد؟ چکارت کردند؟ گفت شهرام نگو نگو. چند نفری ریخته بودند سرم می گفتند با چه کسانی محفل می زنی؟ آنقدر توهین و فحش و فشار روحی و ضرب و شتم کردند که می خواستم در همان لحظه بمیرم. خیلی وحشتناک بود. من در فیلم ها هم همچین شکنجه هایی ندیده بودم. مرا گرسنه نگه داشتند. از اول صبح تا آخر شب هی سه نفر عوض می شدند و شکنجه روحی و جسمی می کردند. می گفت شخصیت آدم را چنان خرد می کنند که آدم برای مرگش آرزو می کند. می گفت خیلی جلاد هستند. در دنیا چنین کسانی با چنین خصلتهای حیوانی من ندیدم حتی در فیلمها.
ملاقات های خانواده در زمان لیبرتی
وقتی در لیبرتی بودیم خانواده ها برای دیدن فرزندانشان می آمدند. مسئولین سازمان هیچ یک از نفراتی که جدید بودیم در مناسبات آنها به سمت خانواده ها نمی بردند. خانواده ها پشت دیوارها لای شکاف های دیوارها می ایستادند و اسم بچه هایشان را صدا می زدند و نفرات مسئول را مقابل خانواده ها می بردند که به خانواده های ما توهین کنند. هر موقع هم این خانواده ها می آمدند همه نفرات را یا در مقرها نگه می داشتند یا به مثلثی که گوشه لیبرتی بود و محوطه بزرگ بود می بردند که دور از صداهای خانواده ها باشیم و آنها را نبینیم و اسم بچه هایی که خانواده شان آمده بود را نشنویم و این خانواده هایی که با هزار آرزو آمده بودند فرزندانشان را حتی از دور هم که شده نبینند.
این مسئولین سازمان اینچنین مانع دیدار فرزند با خانواده اش می شدند. و برای اینکه صدای خانواده ها را نشنویم سرودهای سازمان را پخش می کردند که مانع شنیدن صدای خانواده ها شوند. و با بلندگو که در دیوارها نصب می کردند مانع می شدند. خط و خطوط سازمان حتی در لیبریتی نیز اصرار بر ماندن در کشور عراق بود. علی رغم اینکه شنیده بودیم کمپ لیبریتی اردوگاه ترانزیت برای رفتن به کشورهای خارجی می باشد اما چون سازمان می ترسید نیروها در خارج جدا شده و پیکره سازمان از بین برود، لذا صحبت کردن از بحث خارج به یک ضد ارزش تبدیل شده بود. نیروهایی که وارد لیبرتی می شدند چند دسته بودند.
نیروهای آمریکایی، یونامی، و نیروهای سازمان ملل و بعضا عراقی ها. سازمان در مقابل همه اینها پرچم ماندن در عراق را بلند می کرد. به این معنی که همه نیروها پناهنده کشور عراق هستند و کسی حق جابجایی آنها را ندارد. یکی از مسائلی که در لیبرتی سه چهار بار اتفاق افتاد بحث موشک باران بود. واقعیت این است که سازمان در طی اقامت 30 ساله خود در عراق جنایات زیادی مرتکب شده بود. از جمله سرکوبی کردهای عراقی در جریان جنایات انتفاضه عراق. برای همین عراقی ها کینه های زیادی علیه سازمان داشتند و هر جا فرصت پیدا می کردند به سازمان حمله می کردند. از جمله مواردی که سازمان روی آن مانور می داد حمایت بیش از 5 میلیون عراقی از ماندن نیروهای سازمان در عراق بود. این تناقض یعنی اصرار عراقی ها بر ماندن ما و موشک باران لیبرتی توسط آنها دروغ بزرگ سازمان را نشان می داد. در جریان موشک باران و به این بهانه سنگرهای انفرادی زیادی توسط ما حفر شد. اما دیوارهای بتنی و سنگ های بتنی مخصوص از ما بهتران بود. آنها در هر شرایطی از بهترین امکانات بهره می بردند. در شرایطی که سازمان شعار برابری می داد اما یک عده خاص ازاین وضع استفاده میکردند. همیشه یک عده در سازمان که کادرهای قدیمی تر بودند که شامل زنان نیز می شد از بهترین امکانات در سطح بالا استفاده می کردند.
در یکی از روزها که از قبل می دانستیم فوتبال بین تیمهای بارسلون و رئال مادرید است سازمان تصمیمی برای پخش این فوتبال نداشت. زمان بندی پخش فوتبال همه بعد از خاموشی بود. برای همین ما حدود 15 نفر در سالن نشستیم اما خبری از فوتبال نشد. برای همین من به اتفاق سرفراز که بلوچ بود به اتاق مسئولین بالا رفتیم. در کمال تعجب وقتی در را باز کردیم روی میز تنقلات زیادی چیده شده بود که حتی در فروشگاه کوچک سازمان در لیبرتی هم چنین تنقلاتی وجود نداشت. کسانی که در آن کانکس بودند عبارت بودند از: مهناز شهنازی، نرگس همتی، سید رحیم موسوی و یکی دو نفر دیگر. قضیه فوتبال را مطرح کردم و رنگارنگی تنقلات روی میز را یادآور شدم که در فروشگاه ما همچین اقلامی وجود ندارد. مسئولین آنجا که دستپاچه شده بودند ناچار شدند یک سینی فر آورده و مقداری از این اقلام را داخل آن ریخته و به ما بدهند. من و دوستم این وسایل را به سالن پیش بچه ها بردیم. همه تعجب کرده بودند که این وسایل از کجا آمده؟ بعضی از این اقلام را هرگز بچه ها ندیده بودند که همه می گفتند این تنقلات مخصوص شب نشینی مسئولین بالا در پشت پرده می باشد. ما که دیدیم مسئولین عقب نشینی کردند اصرار بر پخش فوتبال را هم شروع کردیم. در ابتدا سید رحیم مخالفت کرد و گفت شما خیلی پر رو هستید. ما هم گفتیم اگر می خواهید که سرو صدا نکنیم و آبرو ریزی نشود باید فوتبال را برای ما پخش کنید. سید رحیم دید که اوضاع خراب است و اگر چاقو می زدید خون او در نمی آمد. برای همین با عصبانیت زیاد اجازه پخش فوتبال را داد و ما تا پایان فوتبال با تنقلات مسئولین فوتبال را تماشا کردیم.