نامه مرضیه بقایی، به برادرش محمدبقایی
برادر عزیزم سلام
بازهم بوی مهر آمد، اما نه آن بوی مهر مدرسه، صحبت از بوی مهر مادری است، مادری که به دنبال نشانه ای از دلبندش می گردد.
محمد بقایی، برادر خوبم سالهاست که چشم انتظار دیدنت هستیم و به دنبال نشانه ای ازتو می گردیم. در اواسط شهریور سال ۹۸ من خواهر کوچکت به همراه مادرت بوی مهر رو استشمام کردیم، آمدیم سبدی ازگل نثار قدم کسی کنیم که نشانی از تو برایمان داشته باشد.
نشانی که به مادرمان بگوید با آرزوی روزی که محمد دلبندت همچون من که امروز در آغوش گرم خانواده ام هستم در آغوش تو باشد.
محمد جان برادر عزیزم ازدوری و فراقت ۳۰ سال گذشت. پدرمان آرزوی دیدنت را به سرای باقی برد و مادرت هنوز منتظر تو و چشم به راه است.
برادرم نشان از مظلومیتت می دهند و می گویند آرامی
نمی دانم منظورشان از این آرامش چیست؟ نمی توانم درک کنم سبب این آرام بودن در چیست؟
واقعا مگر می شود باور کرد آرامش بدون حضور خانواده را؟ از زمانی که به یاد دارم کانون گرم خانواده را مرکز آرامش می گویند ولی آرامش تو کجاست؟ چگونه می شود باور کرد که تو عزیزترین افراد خانواده ات را فراموش کردی و آرامی؟ نه نمی توانم باور کنم که فراموش شده ام چون تو فراموشکار نبودی حال با تو چه کرده اند و چه بر سرت آمده که این گونه در سکوت و خلأ احساسی غرق شدی؟
محمد جان در کنار دوستانت که به کانون گرم خانواده برگشتن احساس غریبی داشتم. نمی دانم حسادت بود یا افسوس، ولی مانده ام اشک چشمان مادرمان در آن لحظات را چه کسی جوابگو خواهد بود.
کاش روزی را شاهد باشیم که دیگر مادرمان اشک افسوس نریزد و محمدش در کنارش باشد. اشک شوقش را پاک کنی و بوسه بر دست مادر بزنی و پشتوانه اش باشی.
برادرم، من مرضیه خواهر کوچکتم، خودت خوب می دانی که مرضیه دلبسته تر ازدیگران به تو بوده وهست. من در کودکی تو رو ازدست دادم ولی در رویا و افکارم لحـظه به لحظه با غم دوری توبزرگ شدم یا نه بزرگ نشدم بهتر است بگویم پیر شدم.
خواهرانت معصومه و صدیقه، آنها که فکرشم نمی کردند بتوانند این همه فراق و دوری را تحمل کنند هنوز عکس تو را به نوه هایشان نشان می دهند معتقدند باید کودکانشان یقین داشته باشند که روزی دایی شان برخواهد گشت. محمد جان
دیگر در جواب سوالات بچه هایمان مانده ایم. نمی دانیم برایشان ازتو چه بگوئیم. بگوییم فراموشمان کرده یا بگوییم احساس وعاطفه از درونش پر کشیده است.
باورم نمی شود که صدای گریه هایمان و فریادهای محمد، محمد گفتنمان به گوشت نرسیده باشد.
برادر خوبم بیدار شو از این خواب زمستانی. از این هیپنوتیزم لعنتی بیرون بیا و هوشیار شو. عمرت از نیمه گذشت. جوانیت بر باد رفت. به خودت بیا. حداقل منتظر شنیدن صدایت هستیم. ما را از این حداقل امکان محروم نکن.
در انتظار شنیدن صدای گرم و مهربانت هستیم.