نقد سلاح، نفی ایدئولوژی!
نادره افشاری – 16.10.2007
در جریانهای سكتاریستی و عقیدتی كه بنیانگزاران و رهبران آن، با فاكتور شستوشوهای مداوم مغزی، انسانها و تودههای هوادارشان را تبدیل به آدمكشانی حرفهای میكنند، سلاح و تقدیس سلاح عامل ویژهای است. فرهنگ «مبارزهی مسلحانه»، تقدیس سلاح، بوسیدن سلاح در هنگام مراسم شامگاه و صبحگاه و یا سلاح را همردیف «ناموسِ» حامل آن تعریف كردن، از انسانهایی كه به خیال خودشان «صادقانه» در خدمت این جریانها بودهاند، عناصر ویژهای میسازد كه در زنده بودنشان، «قهرمانی» هستند نظیر ابراهیم ذاكری، رئیس مرحوم سازمان تروریسم و امنیت سازمان مجاهدین كه میگویند در زندگی تشكیلاتیاش در 100 رشته عملیات نظامی و تروریستی شركت فعال داشته است. چنین فردی در هنگام مرگ نیز باز هم «قهرمان»ی است كه تمام زندگیاش را برای آرمان رهایی هموطنانش از زیر یوغ یك استبداد جنگیده است، تا ملتش به زیر سلطهی مستبد دیگری بكشاند. ارزش دادن و ارزش گزاریای این گونه در نهایت تقدیس همان سلاح است و اگر «مجاهد خلق» یا عضو جریان دیگری از این سنخ، از «ناموس»ش دفاع نكند، تا حد یك خائن و جانی و وطنفروش و جاسوس تنزل داده و صدور حكم اعدامش را به دست «قهرمانانی دیگر» هموار میسازد. تاریخ از این دست تجربهها فراوان دارد و سوگمندانه تاریخ معاصر ما ایرانیان بسیار بسیار بیشتر!
شادروان شاهرخ مسكوب در یادداشتهای روزانهاش زیر عنوان «روزها در راه» در رابطه با «حزب طراز نوین توده» و سرنوشت رقتبار آن، كه خود مسكوب نیز مدتی گرفتار «پوپولیسم» آن بود، در تاریخ30/2/1358 مینویسد:
«پور رضوانی و آرسن هر دو متهم به یك جرم بودند؛ آدم كشی! هر دو با هم در قزل قلعه بودند. هر دو گویا به راستی آدم كشته بودند [قتل سیاسی] و هر دو به راستی معصوم بودند. دستشان را دیگران در خون كرده بودند، والا قلب هر دوشان به سفیدی ایمانشان بود، پاك و شفاف، و درست از همین جا سیاهشان كرده بودند. چون به هدف زحمتكشان ایمانِ چشم بسته داشتند، و چون ایمان داشتند كه «حزب توده» حزب زحمتكشان است، دیگر بیچون و چرا از راه این حزب به سوی آن هدف میرفتند و برای رسیدن به آن هر چیزی را مجاز میدانستند، كه یكی از آنها از میان برداشتن «جاسوسها و خبرچینها» بود كه به درون تشكیلات رخنه كرده بودند، كه میخواستند اسرار آن را لو بدهند. من جسته و گریخته موضوع را شنیده بودم، از این و آن در قزل قلعه. هرگز با خودشان صحبتی نكردم. به هر حال دست آنها برای نجات عدهای به خون كسان دیگری آلوده شده بود، وگرنه هیچ كدامشان در دل به بیعدالتی رضایت نمیدادند و اصلا برای از بین بردن بیعدالتی بود كه خود، «عدالت» را زیر پا گذاشتند. به هر تقدیر آدم كشی را نمیتوان پذیرفت. شاید توجیه این كار ـ اگر كرده باشند ـ برای خودشان هم آسان نبود. باری عكس پور رضوانی بیست و چند ساله، جوانی از رو رفته و خجالتی بود. از «آرسن» حتا عكسی هم نمانده بود. چیزی شبیه صورت او را نقاشی كرده بودند. آنها را نگاه میكردم و در دلم به بیحاصلی رنجهای آدمیزاد گریه میكردم. پوررضوانی حتا «جر» زدن در بازی والیبال را هم تحمل نمیكرد. چند صباحی كه امكانی پیش آمده بود و توریای در حیاط زندان علم كرده بودند، از كوچكترین كلك، نارو و تقلبی در بازی ـ حتا اگر به شوخی بود ـ مثل اسفند روی آتش میتركید. آرسن استخواندار، با تجربه، قرص و خونسرد و شوخ بود.
«نمایشگاه پر از خسرو روزبه بود. عكس و مجسمه و نوشته… حزب توده سعی كرده بود از نام… او منتهای بهره برداری را بكند…[ص92 تا 93]
خسرو روزبه یكی از تروریستهای این حزب بود و دست كم روزنامه نگار «محمد مسعود» را ترور كرده بود، و احمد شاملو كه شعر حماسی بلندی را به او تقدیم كرده بود، پس از آگاهی از تروریست بودن روزبه، شعرش را از او پس گرفت و بقیهی قضایا. جالب این كه مجسمهی همین خسرو روزبه در كشور ایتالیا كار یكی از اعضای شورای ملی مقاومت رجوی ـ رضا اولیاء ـ در یكی از میادین این كشور به سرنوشت خونبار این حزب و همتایان امروزیاش دهنكجی میكند.
من خود در همین آلمان و ایران، چند ایرانی را از نزدیك میشناسم كه نام فرزندانشان را به یاد این رزمندهی حزب توده خسرو و روزبه گذاشتهاند. خیلی ها هم اسم بچه هاشان به نام یکی دیگر از همین طیف «سیامک» گذاشته اند!!
اما سلاح و ترور دیگران، چه مخالفان درون گروهی و چه حتا دشمنان و حاكمان، شیوهی مرضیهی كسانی است كه از این گونه افراد برای «ایجاد جو رعب و وحشت» و «امنیت شكنی» استفاده میكنند، تا همراه با از بین بردن مخالفانشان، از ملت نیز نسق بگیرند و آنها را به تسلیم و سكوت وادارند.
در رابطه با سازمان مجاهدین خلق، خلع سلاح این جریان، یكی از نقاط سرفصلی و كیفی تاریخ سازمان مجاهدین خلق است. امپریالیستها و جهانخواران آمدند و سلاح را از دست این «رزمندگان» و مبارزان راه به قدرت رساندن مسعود رجوی و بانو گرفتند و خلع سلاحشان كردند.
رزمندهای كه از همان دوران نضج گرفتن این دستگاه، بدون ارزش قائل شدن برای زندگی انسانها حاضر بود ـ و هست ـ بدون محاكمه، هر فردی را تنها به «اتهام» جاسوسی و خبرچینی و عنصر نامطلوب بودن، سر به نیست كند، چه تفاوتی با آدمكشان «مافیا» دارد؟!! اصلا مگر مافیاییها چه میكنند كه تروریستهای تودهای و فدایی و مجاهد نمیكنند؟! آنها آدمكشند و اینها قهرمانان ملت، و «تندیس»هاشان را باید در موزهها و نمایشگاهها و گذرگاهها علم كرد؟!
واقعیت این است كه نقد سلاح در جریانهای تروریستی، در نهایت به نفی خشونت و به نفی ایدئولوژی این جریانها راه میبرد. نمیتوان هم مجاهد خلق بود و هم از كشتن كسی ابا داشت. اگر مجاهدی، به ویژه در ردههای بالایی سازمان، دستش به خون كسی آلوده نشده است ـ كه چنین احتمالی بسیار پائین است ـ تنها به این دلیل بوده است كه شرایطش پیش نیامده است، والا در چنین جریانهایی و به ویژه در سازمان مجاهدینی كه ما مكانیسمش را میشناسیم، كسانی ردههای بالا میگیرند كه بیشتر مورد اعتماد رهبران این جریانها باشند، یعنی كه سرسپردگیشان را با مجیزگوییهای گوناگونشان بارها و هر روزه به اثبات رسانده باشند. یعنی كه بارها و بارها برای اعلام میزان وفاداریشان، به پای رهبرانشان بوسههای جانانهی جان نثاری زدهاند، برای این است كه همه چیزشان، یعنی همهی ناموس و شرف و آزادی و حق انتخابشان را برای گرفتن پست و رده تقدیم رهبرانشان كردهاند، تا به بازی گرفته شوند و البته كه این گونه «رده گرفتن»ها كار هر كسی نیست. نمیشود از یك سازمان تروریستی برید و به ردههایی كه به این بهای گرانِ «ابزار شدن» به دست میآید، همچنان بالید. نفی سلاح و خشونت در یك جریان ایدئولوژیكی، به ویژه از نوع سازمان مجاهدین خلق كه تنها سازمان بازمانده از «عصر طلایی» خرابكاریهاست، به «نفی ایدئولوژی» این جریان راه میبرد. آنانی كه هنوز سازمان مجاهدین را باور دارند، و برای شهادت بنیانگزارانش آبغوره میگیرند، و تشكیلات و مناسبات و ارزشهای درون تشكیلاتی آن را به رسمیت میشناسند، همچنان از همان جنس و همان تافته هستند. ایدئولوژی، چسب و محور و لولای این گونه جریانهاست. اگر این چسب، وا برود و مثلا خشونت در روابط درونی و بیرونی این جریانها نفی بشود، كل لولا از پاشنه در میرود. دیگر ایدئولوژیای نمیماند كه «عنصر موحد مجاهد خلق» یا تروریست حزب توده بتواند برای آن از «همه چیزش تمام عیار» ببرد و در تشكیلات ذوب شود. تاریخ نشان داده است كه كسانی میتوانند چنین جریانها و «سكتهایی» را نقد كنند كه آلودگی كمتری به این جریانها داشته باشند، یعنی ردههای تشكیلاتی پائینتری داشته باشند، یعنی كه «حل شدگی» در این جریانها نداشته باشند. اگر شاهرخ مسكوب توانسته است از «حزب طراز نوین توده» این گونه فاصله بگیرد، برای این است كه تنها مدتی موج این جریان او را با خود برده است، اما از آن جنس نشده است. كسانی كه از رهبران و بنیانگزاران این جریانها بودهاند، هرگز نمیتوانند این دم و دستگاه را اصولی و ریشهای نقد بكنند. نقد این جریانها، نقد وجودِ خود اینها، تاریخ زندگیشان، «قهرمانیهاشان» و ارزشهایی است كه هم چنان به آن افتخار میكنند، یا دست كم جرات نقدش را ندارند. اتفاقا برای نقد سلاح و نفی ایدئولوژی چنین جریانهایی، انسانهایی لازمند كه به این جریانها به عنوان تجربههای تلخ جوانیشان بنگرند و نه «قهرمانیهاشان». تاریخ و به ویژه تاریخ معاصر ایران از این كج فهمیها بسیار دارد. نمیتوان هم نان مجاهد بودن را خورد و هم نان جدا شدن از این جریانها را بدون نقد سلاح و نفی ایدئولوژی و تشكیلات آن را! امیدوارم با این بحثها آموزشی برخورد شود!