در جریانهای سکتاریستی و عقیدتی که بنیانگذاران و رهبران آن، با فاکتور شستوشوهای مداوم مغزی، انسانها و تودههای هوادارشان را تبدیل به آدمکشانی حرفهای میکنند، سلاح و تقدیس سلاح عامل ویژهای است. فرهنگ «مبارزهی مسلحانه»، تقدیس سلاح، بوسیدن سلاح در هنگام مراسم شامگاه و صبحگاه و یا سلاح را همردیف «ناموسِ» حامل آن تعریف کردن، از انسانهایی که به خیال خودشان «صادقانه» در خدمت این جریانها بودهاند، عناصر ویژهای میسازد که در زنده بودنشان، «قهرمانی» هستند نظیر ابراهیم ذاکری، رئیس مرحوم سازمان تروریسم و امنیت سازمان مجاهدین که میگویند در زندگی تشکیلاتیاش در 100 رشته عملیات نظامی و تروریستی شرکت فعال داشته است. چنین فردی در هنگام مرگ نیز باز هم «قهرمان»ی است که تمام زندگیاش را برای آرمان رهایی هموطنانش از زیر یوغ یک استبداد جنگیده است، تا ملتش به زیر سلطهی مستبد دیگری بکشاند. ارزش دادن و ارزش گزاریای این گونه در نهایت تقدیس همان سلاح است و اگر «مجاهد خلق» یا عضو جریان دیگری از این سنخ، از «ناموس»ش دفاع نکند، تا حد یک خائن و جانی و وطنفروش و جاسوس تنزل داده و صدور حکم اعدامش را به دست «قهرمانانی دیگر» هموار میسازد. تاریخ از این دست تجربهها فراوان دارد و سوگمندانه تاریخ معاصر ما ایرانیان بسیار بسیار بیشتر!
شادروان شاهرخ مسکوب در یادداشتهای روزانهاش زیر عنوان «روزها در راه» در رابطه با «حزب طراز نوین توده» و سرنوشت رقتبار آن، که خود مسکوب نیز مدتی گرفتار «پوپولیسم» آن بود، در تاریخ30/2/1358 مینویسد:
«پور رضوانی و آرسن هر دو متهم به یک جرم بودند؛ آدم کشی! هر دو با هم در قزل قلعه بودند. هر دو گویا به راستی آدم کشته بودند [قتل سیاسی] و هر دو به راستی معصوم بودند. دستشان را دیگران در خون کرده بودند، والا قلب هر دوشان به سفیدی ایمانشان بود، پاک و شفاف، و درست از همین جا سیاهشان کرده بودند. چون به هدف زحمتکشان ایمانِ چشم بسته داشتند، و چون ایمان داشتند که «حزب توده» حزب زحمتکشان است، دیگر بیچون و چرا از راه این حزب به سوی آن هدف میرفتند و برای رسیدن به آن هر چیزی را مجاز میدانستند، که یکی از آنها از میان برداشتن «جاسوسها و خبرچینها» بود که به درون تشکیلات رخنه کرده بودند، که میخواستند اسرار آن را لو بدهند. من جسته و گریخته موضوع را شنیده بودم، از این و آن در قزل قلعه. هرگز با خودشان صحبتی نکردم. به هر حال دست آنها برای نجات عدهای به خون کسان دیگری آلوده شده بود، وگرنه هیچ کدامشان در دل به بیعدالتی رضایت نمیدادند و اصلا برای از بین بردن بیعدالتی بود که خود، «عدالت» را زیر پا گذاشتند. به هر تقدیر آدم کشی را نمیتوان پذیرفت. شاید توجیه این کار ـ اگر کرده باشند ـ برای خودشان هم آسان نبود. باری عکس پور رضوانی بیست و چند ساله، جوانی از رو رفته و خجالتی بود. از «آرسن» حتا عکسی هم نمانده بود. چیزی شبیه صورت او را نقاشی کرده بودند. آنها را نگاه میکردم و در دلم به بیحاصلی رنجهای آدمیزاد گریه میکردم. پوررضوانی حتا «جر» زدن در بازی والیبال را هم تحمل نمیکرد. چند صباحی که امکانی پیش آمده بود و توریای در حیاط زندان علم کرده بودند، از کوچکترین کلک، نارو و تقلبی در بازی ـ حتا اگر به شوخی بود ـ مثل اسفند روی آتش میترکید. آرسن استخواندار، با تجربه، قرص و خونسرد و شوخ بود.
«نمایشگاه پر از خسرو روزبه بود. عکس و مجسمه و نوشته… حزب توده سعی کرده بود از نام… او منتهای بهره برداری را بکند…[ص92 تا 93]
خسرو روزبه یکی از تروریستهای این حزب بود و دست کم روزنامه نگار «محمد مسعود» را ترور کرده بود، و احمد شاملو که شعر حماسی بلندی را به او تقدیم کرده بود، پس از آگاهی از تروریست بودن روزبه، شعرش را از او پس گرفت و بقیهی قضایا. جالب این که مجسمهی همین خسرو روزبه در کشور ایتالیا کار یکی از اعضای شورای ملی مقاومت رجوی ـ رضا اولیاء ـ در یکی از میادین این کشور به سرنوشت خونبار این حزب و همتایان امروزیاش دهنکجی میکند.
من خود در همین آلمان و ایران، چند ایرانی را از نزدیک میشناسم که نام فرزندانشان را به یاد این رزمندهی حزب توده خسرو و روزبه گذاشتهاند. خیلی ها هم اسم بچه هاشان به نام یکی دیگر از همین طیف «سیامک» گذاشته اند!!
اما سلاح و ترور دیگران، چه مخالفان درون گروهی و چه حتا دشمنان و حاکمان، شیوهی مرضیهی کسانی است که از این گونه افراد برای «ایجاد جو رعب و وحشت» و «امنیت شکنی» استفاده میکنند، تا همراه با از بین بردن مخالفانشان، از ملت نیز نسق بگیرند و آنها را به تسلیم و سکوت وادارند.
در رابطه با سازمان مجاهدین خلق، خلع سلاح این جریان، یکی از نقاط سرفصلی و کیفی تاریخ سازمان مجاهدین خلق است. امپریالیستها و جهانخواران آمدند و سلاح را از دست این «رزمندگان» و مبارزان راه به قدرت رساندن مسعود رجوی و بانو گرفتند و خلع سلاحشان کردند.
رزمندهای که از همان دوران نضج گرفتن این دستگاه، بدون ارزش قائل شدن برای زندگی انسانها حاضر بود ـ و هست ـ بدون محاکمه، هر فردی را تنها به «اتهام» جاسوسی و خبرچینی و عنصر نامطلوب بودن، سر به نیست کند، چه تفاوتی با آدمکشان «مافیا» دارد؟!! اصلا مگر مافیاییها چه میکنند که تروریستهای تودهای و فدایی و مجاهد نمیکنند؟! آنها آدمکشند و اینها قهرمانان ملت، و «تندیس»هاشان را باید در موزهها و نمایشگاهها و گذرگاهها علم کرد؟!
واقعیت این است که نقد سلاح در جریانهای تروریستی، در نهایت به نفی خشونت و به نفی ایدئولوژی این جریانها راه میبرد. نمیتوان هم مجاهد خلق بود و هم از کشتن کسی ابا داشت. اگر مجاهدی، به ویژه در ردههای بالایی سازمان، دستش به خون کسی آلوده نشده است ـ که چنین احتمالی بسیار پائین است ـ تنها به این دلیل بوده است که شرایطش پیش نیامده است، والا در چنین جریانهایی و به ویژه در سازمان مجاهدینی که ما مکانیسمش را میشناسیم، کسانی ردههای بالا میگیرند که بیشتر مورد اعتماد رهبران این جریانها باشند، یعنی که سرسپردگیشان را با مجیزگوییهای گوناگونشان بارها و هر روزه به اثبات رسانده باشند. یعنی که بارها و بارها برای اعلام میزان وفاداریشان، به پای رهبرانشان بوسههای جانانهی جان نثاری زدهاند، برای این است که همه چیزشان، یعنی همهی ناموس و شرف و آزادی و حق انتخابشان را برای گرفتن پست و رده تقدیم رهبرانشان کردهاند، تا به بازی گرفته شوند و البته که این گونه «رده گرفتن»ها کار هر کسی نیست. نمیشود از یک سازمان تروریستی برید و به ردههایی که به این بهای گرانِ «ابزار شدن» به دست میآید، همچنان بالید. نفی سلاح و خشونت در یک جریان ایدئولوژیکی، به ویژه از نوع سازمان مجاهدین خلق که تنها سازمان بازمانده از «عصر طلایی» خرابکاریهاست، به «نفی ایدئولوژی» این جریان راه میبرد. آنانی که هنوز سازمان مجاهدین را باور دارند، و برای شهادت بنیانگزارانش آبغوره میگیرند، و تشکیلات و مناسبات و ارزشهای درون تشکیلاتی آن را به رسمیت میشناسند، همچنان از همان جنس و همان تافته هستند. ایدئولوژی، چسب و محور و لولای این گونه جریانهاست. اگر این چسب، وا برود و مثلا خشونت در روابط درونی و بیرونی این جریانها نفی بشود، کل لولا از پاشنه در میرود. دیگر ایدئولوژیای نمیماند که «عنصر موحد مجاهد خلق» یا تروریست حزب توده بتواند برای آن از «همه چیزش تمام عیار» ببرد و در تشکیلات ذوب شود. تاریخ نشان داده است که کسانی میتوانند چنین جریانها و «سکتهایی» را نقد کنند که آلودگی کمتری به این جریانها داشته باشند، یعنی ردههای تشکیلاتی پائینتری داشته باشند، یعنی که «حل شدگی» در این جریانها نداشته باشند. اگر شاهرخ مسکوب توانسته است از «حزب طراز نوین توده» این گونه فاصله بگیرد، برای این است که تنها مدتی موج این جریان او را با خود برده است، اما از آن جنس نشده است. کسانی که از رهبران و بنیانگزاران این جریانها بودهاند، هرگز نمیتوانند این دم و دستگاه را اصولی و ریشهای نقد بکنند. نقد این جریانها، نقد وجودِ خود اینها، تاریخ زندگیشان، «قهرمانیهاشان» و ارزشهایی است که هم چنان به آن افتخار میکنند، یا دست کم جرات نقدش را ندارند. اتفاقا برای نقد سلاح و نفی ایدئولوژی چنین جریانهایی، انسانهایی لازمند که به این جریانها به عنوان تجربههای تلخ جوانیشان بنگرند و نه «قهرمانیهاشان». تاریخ و به ویژه تاریخ معاصر ایران از این کج فهمیها بسیار دارد. نمیتوان هم نان مجاهد بودن را خورد و هم نان جدا شدن از این جریانها را بدون نقد سلاح و نفی ایدئولوژی و تشکیلات آن را! امیدوارم با این بحثها آموزشی برخورد شود!
نادره افشاری