لینک به متن کتاب
مشاهدات اعضای جدا شده
علی قشقاوی
39 ساله _ متولد بابل
من خیلی کم سن و سال بودم که انقلاب شروع شد و فعالیت های سیاسی اوج گرفت.سازمان مجاهدین خلق ایران شعارهای زیبایی داشت و موفق شد عده ی زیادی را نیز با استفاده از همین شعارها جذب کند. سازمان با توجه به جو انقلابی آن دوران ، از عدالت و آزدی و دموکراسی دم می زد. خب، برای من و بسیاری دیگر از جوانان این حرف ها تازگی داشت. این بود که تصمیم گرفتم به عضویت سازمان در بیایم. رفته رفته شکاف میان سازمان و حکومت بالا گرفت. من هر دو را با هم می خواستم یعنی هم حکومت را و هم سازمان را. ما آن موقع جوان بودیم و بی تجربه. سازمان خطوط را ترسیم می کرد و ما کاری نمی کردیم جز پیروی از آن خطوط. وفتی درگیری ها و خونریزی ها میان دولت از یک سو و سازمان از سوی دیگر بالا گرفت، من دستگیر شدم و به زندان رفتم. قضیه جدی شده بود. یکی از معلم های من در مدرسه به دلیل عضویت در سازمان، دستگیر و سپس اعدام شد. همن مسئله باعث شد عزم من در مبارزه هر چه بیش تر جزم شود. شکاف میان سازمان و دولت ایران، دیگر قطعی بود. بعد از این که مسعود رجوی به فرانسه گریخت، دستورها از طریق رادیو به ما می رسید. البته اعضای رده پایین مثل من عملا امکان برقراری هر نوع ارتباط با سازمان را از دست داده بودند. بعضی ها خیال می کردند کار سازمان دیگر تمام شده است اما مدتی بعد، اوضاع رو به راه شد و کار را از سر گرفتند. در آن زمان، من دو راه بیش تر نداشتم: یا این که سیاست و سیاست بازی را که تمام زندگی ام شده بود برای همیشه فراموش می کردم و یا این که برای ادامه ی کار در سازمان به عراق می رفتم. بالاخره تصمیم را گرفتم و در سال 1369 به اتفاق تعدادی از دوستانم به قرارگاه اشرف رفتم. خیال می کردم قرارگاه اشرف باید خیلی بزرگ و مجهز باشد اما وقتی به آن جا رفتم، با یک ارتش بسیار کوچک مواجه شدم. بقیه خیالاتم راجع به سازمان نیز به مرور، اشتباه از آب در آمد. در واقع سازمان چیزی نبود جز یک گروهک منزوی با یک ایدئولوژی که فقط در چهار دیوار اسارتگاه اشرف قابل اجراء بود. جالب این که دائم می گفتند مهم ترین چیز این است که اعتقاد راسخ به این مسلک داشته باشیم. من در سال 1373، به همراه 400 تن دیگر از مجاهدین دستگیر و زندانی شدم. سازمان ما را به جرم جاسوسی برای جمهوری اسلامی حبس کرد. بعد هم گفتند فقط در صورتی می توانید به سازمان برگردید که از گذشته ی خود توبه کرده و خودتان را تا آخر عمر وقف رهبری کنید. رفتارشان در واقع جواب معکوس داد. هیچ جاسوسی در میان ما نبود و همگی خودمان را دربست در اختیار رهبری قرار داده بودیم. با این حال، سازمان دو نفر از اعضای عالی رتبه ی خود را به جرم جاسوسی برای ایران، کشت. کار که به این جا کشید، بقیه جا زدند. در نتیجه مجاهدین بعد از چهار ماه، پذیرفتند که ما به سازمان برگردیم و کارهای خود را از سر گرفته هر چه بیش تر از سازمان تبعیت کنیم. همه می خواستند از سازمان جدا شوند اما کسی جرات نمی کرد این مطلب را به زبان بیاورد. سازمان برای این که کاری را از قلم نینداخته باشد، همه ما را تحویل عراقی ها داد و آن ها نیز ما را به زندان انداختند. من 4 ماه در ابوغریب بودم و بعد، در جریان تبادل اسرا به ایران برگشتم.
در ایران کمی کنترل شدم اما هیچ اتفاق دیگری نیفتاد. خب ،البته من آدمی نبودم که جمهوری اسلامی را دوست داشته باشم اما لااقل آن ها احترامم را حفظ کردند. بهتر دیدم از ایران بروم. با کمک خانواده ام به اروپا آمدم تا زندگی تازه ای را آغاز کنم. البته خاطرات تلخ گذشته هنوز در ذهنم باقی مانده است. با چشم خودم شاهد مرگ دوستانم بودم و همچنین دیدم که آن ها را شکنجه می دادند. نمی توانم این ها را فراموش کنم و امیدوارم روزی فرا برسد که مسببین این جنایات به سزای اعمال خود برسند.
محمد کرمی
36 ساله، متولد خرم آباد
عکسی از او در دسترس نیست
در سال 1367 مشغول انجام خدمت وظیفه ی سربازی بودم که به جبهه اعزام شدم و مدتی بعد به اسارت نیروهای عراقی در آمدم. به مدت نه ماه در زندان به سر بردم تا این که یک روز عراقی ها گفتند به جای این که در این جا بمانی، می توانیم تو را به محل دیگری منتقل کنیم، یک هفته در آن جا می مانی و بعد می توانی از همان جا مستقیم به ایران برگردی. قبول کردم اما نمی دانستم این محلی که می گویند در کجا واقع شده است و چه جور جایی است؟ به هر حال ، برای این که از شر عراقی ها خلاص شوم ، پذیرفتم. حتی زمانی که وارد قرارگاه اشرف شده بودم، هنوز نمی دانستم آن جا، کجاست. در آن جا، مرا به اتاقی بردند که عده ای زن و مرد حضور داشتند و به زبان فارسی صحبت می کردند. اول به من خوش آمد گفتند و بعد اضافه کردند که شما دو راه چاره بیش تر نداری: یا این که به سازمان ملحق می شوی و جان خود را از چنگال عراقی ها نجات دهی یا این که برگردی به همان جایی که بودی. این قضایا مربوط به اواخر جنگ ایران و عراق است و در زندان شایع شده بود که عراق هیچ اسیری را زنده نخواهند گذاشت. خب، وحشت کرده بودم. نمی دانستم چه کار باید کنم و چه راهی را انتخاب کنم. در واقع میان مرگ و زندگی، گیر کرده بودم و طبیعی است که مثل هر انسان دیگری، زندگی را انتخاب کنم. بنابراین ، علی رغم آن که نمی دانستم کجا هستم و چه آینده ای در انتظارم هست، دلم را به دریا زدم و قبول کردم.
حین آموزش های نظامی ، تصادف کردم و در بیمارستان بستری شدم. مدت زیادی بستری بودم و نمی دانستم بیرون از آن جا چه اتفاقاتی در جریان است. غافل از این که عده ی زیادی از اسرای ایرانی به ایران برگشته اند و تبادل اسرا میان دو کشور آغاز شده است. دست و پایم به شدت درد می کرد. همچنین دچار کمر درد عجیبی شده بودم. خیلی طول کشید تا به حال اولم برگشتم و تا حدودی توان خود را بازیافتم. قبل از این که از بیمارستان مرخص شوم، سازمان پیام داد که تمام خانواده ات زیر بمباران کشته شده اند. تلگرافی که به من دادند هم اسم داشت و هم امضاء. البته همه اش جعلی بود ولی من در آن زمان ، متوجه موضوع نشدم. از آن جا که خیلی وقت هم بود که به کلی از خانواده ام بی خبر بودم، حرف سازمان را باور کردم.
دیگر، امید بازگشت به ایران را به کلی از دست داده بودم. انگیزه ای برای برگشتن نداشتم. همه ی خانواده را از دست داده بودم. از طرف دیگر، مریض بودم و مشکل می توانستم راه بروم. شبکه ی تلویزیونی سازمان در اخبارش مدام عکس کسانی را نشان می داد که از سازمان جدا شده بودند و مدعی می شد که به محض بازگشت به خاک ایران، اعدام شده اند. هیچ کس به من نگفته بود که این شبکه را سازمان خودش درست کرده است و هر مطلبی را که خودش دوست دارد پخش می کند. خودم هرگز اهل سیاست نبودم و قبلا چیزی راجع به این شبکه ی تلویزیونی نشنیده بودم. این بود که تصمیم گرفتم همان جا بمانم.
به مرور زمان دیدم سازمان برنامه و نقشه های متعددی دارد برای این که شخصیت افراد را تغییر داده و آن ها را به موجوداتی رام تبدیل کند. اگر کسی تلاش می کرد که فرار کند، به هر طریق ممکن پیدایش می کردند و او را می کشتند. خودم خبر دارم که عده ای را در زندانهای سازمان کشته بودند. من بعد از سقوط صدام با ماشین گشتی آمریکاییها رفتم و در نوامبر 2004 به ایران بازگشتم. در حال حاضر، بیکار هستم اما از آن جا که مکانیک هستم و ماشین های تویوتا و جیب و لندکروز را خوب می شناسم، دنبال کاری در این زمینه می گردم ، شاید هم رانندگی کنم.
مهدی چگینی
26 ساله- متولد خرم آباد
من از طریق رادیو مجاهد با مسعود رجوی آشنا شدم. دایی من عضو سازمان بود و من از طریق او به سازمان ملحق شدم. در آن زمان شانزده سالم بود و مشکلات فراوانی داشتم. پدر و مادرم تازه طلاق گرفته بودند. تامین زندگی مادرم بر عهده ی من بود، در حالی که خودم بی کار شده بودم. مجاهدین به من گفتند در سازمان، خواب و خوراکت تامین است و علاوه بر آن، حقوق هم می گیری. این برای من وسوسه انگیز بود. بنابراین به همراه یکی از پسر عموهایم و عده ای دیگر، شبانه به سمت مرز راه افتادیم. وسط تیر ماه بود و هوا بسیار گرم بود و ما به اندازه کافی آب نداشتیم. با کمک راهنما های محلی میدان مین را دور زدیم. آن ها راه را بلد بودند. من از هوش رفتم و بر زمین افتادم. دیگر توان راه رفتن نداشتم. دایی ام می خواست گلوله ای شلیک کند و مرا بکشد، می گفت این دیگر به درد نمی خورد. پسر عمویم تهدیدش کرد که اگر به من شلیک کند، او را خواهد کشت. به این ترتیب، نجات یافتم.
اما به محض این که به قرارگاه اشرف رسیدم، همه شنیده هایم دروغ از آب درآمد. گفتند ما این جا شغلی برای کسی نداریم. یعنی از همان اول به من دروغ گفته بودند. پیشنهاد کردند که آن جا بمانم. ماندم چون چاره ی دیگری نداشتم. در تعمیرگاه ماشین مشغول به کار شدم چون دلم نمی خواست دست به اسلحه بزنم چه برسد به این که بجنگم. در یک دوره ای، سازمان بسیار فعال بود و عملیات های ریز و درشت بسیاری انجام می داد. کماندوهایشان می آمدند ایران چند خمپاره می انداختند و عده ای را می کشتند و برمی گشتند به عراق. به هر حال ، آدم وقتی وارد این سازمان می شود چاره ای ندارد جز این که در فعالیت ها شرکت کنند. اصلا به کسی اجازه نمی دهند که انزوا اختیار کند چون از نظر مجاهدین انزوا به معنای تشکیل اپوزیسیون است و سازمان به هیچ عنوان نمی خواهد در داخل قرارگاهش اپوزیسیونی شکل بگیرد.
من برای این که راحت تر بتوانم در آن جا زندگی کنم، همان کاری را کردم که برخی از وکلا در ایران می کنند. در کشور ما محدودیت های قانونی فراوانی وجود دارد اما برخی از وکلا موفق می شوند این محدودیت ها را با استفاده از متن خود قانون دور بزنند و کار خود را انجام بدهند. در داخل سازمان نیز قوانینی هست که هر کس آن را بپذیرد، از برخی آزادی ها برخوردار می شود. نه این که اجازه داشته باشد هر کار دلش می خواهد انجام بدهد اما لااقل می تواند طرح سوال بکند و گاهی اوقات حرفش را بزند. مثلا اساسی ترین قانون در قرارگاه اشرف ، مبارزه با دولت ایران است. هر کسی باید این اصل را بپذیرد که برای چنین کاری به آن جا آمده است. کسی نمی تواند آن جا از شرکت در نشست ها طفره برود. اما به جای طفره رفتن می توان در آن جا حرف زد. مسعود همیشه شعار می داد که ما چیزی را به کسی تحمیل نمی کنیم. من از همین شعارها استفاده می کردم و به این ترتیب از یک آزادی بیان محدودی برخوردار بودم. یعنی همیشه از یک قانون برای کوبیدن قانون دیگر استفاده می کردم…من به اختیار خودم خانه و کاشانه ام را رها کرده بودم و دنبال مجاهدین راه افتاده بودم. مرا قانع کردند که در سازمان بمانم، کسی مجبورم نکرده بود. بر می گشتم به ایران که چه کار کنم؟ من ترک تحصیل کرده بودم.هیچ آموزش دیگری در هیچ زمینه ای ندیده بودم و هیچ حرفه ای بلد نبودم. حتی الان که یازده سال از آن ماجرا می گذرد و تجربه ی من بسیار بیش تر از گذشته شده است، اصل قضیه تغییری نکرده است و من هنوز با همان مشکلات گذشته ام دست به گریبان هستم. خب البته آن جا چیزهایی یاد گرفتم. درس خواندم و مدرک گرفتم. اما کسی آن مدرک را قبول ندارد.مکانیکی هم بلد هستم. اگر آمریکایی ها حمله نکرده بودم، باز هم آن جا مانده بودم. ذهنم آشفته بود و دیگر نمی دانستم باید چه کار کنم و چه مسیری را برای زندگی ام انتخاب بکنم. زندگی صدایم می کرد ولی من قادر نبودم جوابش را بدهم. آدم برای این که بتواند کاری را انجام بدهد اول از همه باید بتواند جواب برخی از سوالاتی را که برای خودش مطرح می شود، بدهد. اما مجاهدین این حرف ها را قبول ندارند آن ها فقط خودشان را قبول دارند و دیگران را نیز مجبور می کنند که از آن حرف هایشان پیروی کنند. من خیلی از سیاست سر در نمی آورم و آموزشی هم که دیده ام بسیار یک طرفه بوده است.
رجوی به ما خیانت کرده است. او فقط دنبال یک چیز است و تا به این جا نشان داده است که برای به دست آوردنش حاضر است هر کاری را انجام بدهد. می خواهد به هر قیمتی شده رهبر ایران بشود و قدرت مطلق را در این کشور به دست بگیرد. هر کسی را هم لازم باشد، در راه رسیدن به این هدف می کشد. من با جمهوری اسلامی مخالفم اما با مسعود رجوی هم مخالفم و تنها آرزویم این است که جایی باشم که هیچ کدام از این ها حضور نداشته باشند. دیگر نمی خواهم کسی به من بگوید چه کاری انجام بدهم و چه غذایی بخورم و چه لباسی بپوشم و به کجا بروم. تحمیل را از جانب هر فرد و گروه و سیستمی که باشد به هیچ وجه نمی پذیرم.