لینک به متن کتاب
مشاهدات اعضای جدا شده
علی مرادی
46 ساله ، خرم آباد
من در آخرین سال های حکومت شاه ، درجه دار ژاندارمری بودم. در آن زمان ، هنوز ژاندارمری با نیروی انتظامی ترکیب نشده بود. جنگ ایران و عراق تازه شروع شده بود که من را دستگیر کردند و به زندان انداختند. نه سال تمام حبس بودم. مدتی بعد از آزادی ، با سازمان مجاهدین آشنا شدم. آن وقت ها خیلی تبلیغات می کردند. می گفتند به عضویت سازمان در بیایید، تا شما را به اروپا بفرستیم. من دوست داشتم تجربه ی تلخ زندان را از یاد ببرم و در جای دیگری برای خودم زندگی تازه ای را آغاز کنم. بنابراین تصمیم گرفتم به مجاهدین بپیوندم. اما با سازمان اتفاق نظر کامل ندارم چون خودم را مارکسیست کمونیست و ماتریالیست می دانم و هیچ گرایشی به اسلام ندارم، در صورتی که ایدئولوژی سازمان قبل از هر چیزی اسلامی است. همین گرایش ها بود که باعث شد به زندان بیفتم. در واقع سازمان ایدئولوژی اش اسلامی و متدهایش مارکسیستی است.
فرماندهان سازمان مرا در قست مکانیک و تعمیرات به کار گماشتند. تعمیر انواع خودروهای زرهی را همان جا یاد گرفتم و بعد به دیگران آموزش می دادم. سازمان هرگز اجازه نداد من وارد عملیات های نظامی شوم چون از همان اول گفتم که من ایدلوژی خودم را دارم و نیازی به ایدئولوژی شما ندارم. قانون سازمان این است که اگر کسی ایدولوژی اش را به طور تمام و کمال نپذیرد، درواقع یک عضو درجه دو به حساب می آید و کارهای درجه دو را هم باید انجام بدهد. من در سازمان از این دسته اعضا بودم. در رده ی دوم قرار گرفته بودم. این نوع تبعیض ها از همان بدو تشکیل سازمان مجاهدین همیشه وجود داشته است و هنوز هم وجود دارد و تغییری نکرده است.
من همیشه اعتقاد راسخ داشتم که سازمان سرانجام روزی موفق خواهد شد و دولت ایران را تغییر خواهد داد و کنترل کشور را در دست خواهد گرفت. سازمان سالیان متمادی در ذهنمان فرو کرده بود که تنها آلترناتیو دموکراتیک است و هیچ گروه و تشکیلات مشروع دیگری وجود ندارد. طوری در ذهن ما جا داده بودند که تنها راه رسیدن به این هدف نیز همراهی و همکاری با صدام حسین است. من هم این قضیه را پذیرفتم و بعد از سقوط حزب بعث معلوم شد که حیات سازمان به صدام وابسته بوده است. ناگهان متوجه شدم که بیست و چهار سال از عمر و جوانی خود را برای هیچ و پوچ از دست داده ام. در تمام این دوران، از سازمان به جز دروغ نشنیده بودم. از طرف دیگر، اتحاد جماهیر شوری نیز از هم پاشیده بود و دیگر کسی در عمل به کمونیسم اعتقاد نداشت و من احساس می کردم تنها کمونیست روی کره زمین هستم. سرمایه داری حسابی سرعت گرفته بود و کمونیسم عقب مانده بود. رویای من برای ایران، ایجاد یک حکومت سوسیالیستی بود اما دیگر چنین چیزی به نظرم محال می آمد.
به نظرم اگرکسی می خواهد واقعا برای آزادی کشورش مبارزه کند، باید این کار را داخل میهنش انجام بدهد. افکار عمومی در سطح بین المللی دیگر نبرد مسلحانه را هضم نمی کنند. کسی که می خواهد مبارزه ی سیاسی بکند، باید در داخل کشورش، همراه مردم بماند و با آن ها زندگی کند و چهارچوب بازی سیاسی را هم بپذیرد. اساسی ترین اصل این چهارچوب این است که رای اکثریت است که سرنوشت جامعه را رقم می زند. من در تمام مدتی که در عضویت سازمان بودم، همیشه از شرکت در عملیات های نظامی طفره می رفتم. نبرد مسلحانه میان دو نفری است که یک دیگر را نمی شناسند چون آدم وقتی به طرف مقابل تیراندازی می کند در واقع به یک ناشناس شلیک کرده است. اما ما با آدم هایی می جنگیدیم که حتی ممکن بود با ما هم نظر باشند. اگر می خواهیم از حق مردم دفاع کنیم، باید در کنار آن ها باشیم.
در رفتار و کردار مجاهدین ، چیز دیگری بود که همیشه آزارم می داد؛ سازمان وقتی افراد را برای انجام عملیات می فرستد، در واقع آن ها را به شهر خودشان می فرستد. من هرگز نمی توانستم قبول کنم که در زادگاه خودم، کورکورانه دست به عملیات بزنم و احتمالا دوستان و نزدیکان و همشهری های خودم را به کشتن بدهم.
سازمان مدعی اعتقاد به یک نوع خاص از ایدئولوژی اسلامی است. اما از نظر من اسلام سازمان بسیار ضعیف و ناتوان است و نمی تواند نیازهای جامعه را برآورده کند. بنابراین برای جبران این ضعف ، از ایدئولوژی های دیگر و به خصوص از ایدئولوژی مارکسیسم چیزهایی را قرض می گیرند و به آن اضافه می کنند. به عنوان مثال، اسلام در برابری میان زن و مرد محدودیت هایی قائل است. اما از آن جایی که سازمان نیازمند جذب نظر موافق افکار عمومی در اروپا است، مجبور است به اسلام خود رنگ بورژوازی سوسیالیستی بزند. اما مسئله این است که مسعود حاضر نیست رنگ و لعاب اسلام را از ایدئولوژی خود بردار چون می داند که ایران کشوری مسلمان است و جمهوری اسلامی فرمولی مناسب برای این کشور است. در نتیجه مجبور است وقتی با اروپایی ها رو به رو می شود مثل آن ها لباس بپوشد و مانند آن ها رفتار کند و همه ی ایرادها و تناقض های رفتاری سازمان و رهبرانش همین جا آشکار می شود.
مسعود در بسیاری از نطق هایش از مائو تسه تونگ می گوید و بسیاری از افکار و تئوری های او را نیز عملا در سازمان به کار بسته است چرا که ایران وچین شباهت های بسیاری با هم دارند. انقلاب مائو در واقع یک انقلاب دهقانی بود و در ایران نیز بسیج اقشار دهقانی امکان پذیر است. مسعود خودش از طبقه ی خرده بورژواها است. در نتیجه، طبقه ی بوروکرات ها را نیز خطاب قرار می دهد.
اتحاد جماهیر شوری هرگز الگوی سازمان نبوده است. مائو جامعه را با انقلاب همراه می کند و اگر کسی نخواهد انقلاب را همراهی کند، از بین می رود.اما کمونیسم از بین رفت و دنیای تکنولوژیک با سرعت دو چندان در حال پیشروی است و از همه ی ایدئولوژی ها و مکاتب پیشی گرفته است. تمام ایدئولوژی ها از این رقابت عقب ماندند. این عصر، عصر تکنولوژی ارتباطات و اطلاعات است. پس هر کس می خواهد از این رقابت عقب نماند باید کمی از تئوری های قدیمی فاصله بگیرد. مسعود آدم باهوشی است و بلد است استراتژی خود را بر اساس نیازهایش تغییر بدهد. یعنی برای رسیدن به هدفی که در ذهن دارد، حاضر است ایدئولوژی مورد علاقه ی خود را فراموش کرده ایدئولوژی جدیدتری را که با نیازهایش هماهنگ است ، انتخاب نماید. سازمان زمانی مرگ بر آمریکا می گفت و آمریکایی ها را ترور می کرد ، نه به این دلیل که واقعا به مبارزه با آمریکا اعتقاد داشته باشد ، بلکه به این دلیل که در آن زمان با آن شعارها می شد به راحتی مردم را در ایران بسیج کرد و قدرت را به دست گرفت. الان ، همان مجاهدین ضد آمریکایی با آمریکایی ها کنار آمده اند و خود را تسلیم کرده اند.
زمانی بود که در ایران احساسات اسلا م گرایی و مذهبی بسیار بالا گرفته بود. سازمان هم مدعی طرفداری از اسلام رادیکال شد. بعدها که جامعه تغییر کرد و نیازهای دیگری به وجود آمد، سازمان نیز موضوعات جدیدی را پیش کشید. خلاصه، از هر مسلکی مقداری وام گرفته اند. حتی در نشست ها می گفتند وقتی به چیزی نیاز داریم که در اسلام پیدا نمی شود، به مائو مراجعه می کنیم. در سازمان هیچ ثبات سیاسی وجود ندارد چون هیچ سیاست ثابتی دنبال نمی شود. من کمونیست هستم و کمونیست باقی می مانم ، خواه در سازمان باشم و خواه بیرون از سازمان. اما به هر حال، سربازان آمریکایی بودند که مرا از دست مجاهدین نجات دادند.
کامبیز باقرزداده
33 ساله، متولد آبادان
در آن زمان ، من 13 سال بیش تر نداشتم. جنگ ایران و عراق در اوج بود. می خواستم تا مشمول خدمت سربازی نشده ام از کشور بروم و خودم را نجات دهم. سرانجام توانستم به آلمان بروم و نزد یکی از برادرانم مستقر شوم. وقتی به آلمان رفتم خواستم خواهرم را بعد از مدت ها ببینم، او و یکی دیگر از اعضای خانواده ام عضو سازمان بودند. سازمان به من گفت می توانی به عراق بروی و هر وقت خواستی برگردی اما من می ترسیدم بروم و دیگر هرگز نتوانم برگردم چون هنوز کارت پناهندگی ام را نگرفته بودم. سازمان گفت نترس ما درستش می کنیم، این جور چیزها برای ما کاری ندارد. به این ترتیب مرا به عراق بردند. دو سه روز بعد از رسیدن من به عراق، مسعود جلسه ای تشکیل داد برای عملیات فروغ جاویدان. من هرگز در عمرم آموزش نظامی ندیده بودم و حتی بلد نبودم اسلحه به دست بگیرم ولی آن ها مجبورم کردند همراهشان عازم بشوم و در عملیاتشان شرکت بکنم. یک کوله پشتی برداشتند پر از مهمات کردند و انداختند روی دوشم و گفتند دنبال بقیه بدو، این کار را که می توانی انجام بدهی.
در جریان حمله به من تیراندازی شد و دو گلوله به پاهایم خورد. خون زیادی از من رفته بود. ما سه روز در همان موضع ماندیم و تکان نخوردیم چون سازمان گفته بود حق ندارید عقب نشینی کنید. اما بالاخره فرماندهانمان مجبور شدند دستور عقی نشینی بدهند چون گیر افتاده بودیم و نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. خواهرم به اتفاق چند نفر آمدند از من کلی تعریف کردند و گفتند خیلی جرات به خرج دادی و من دیگر نتوانستم بگویم که می خواهم به آلمان برگردم.
چند سال بعد که جنگ اول خلیج فارس درگرفت، در عملیاتی که سازمان بر علیه کردهای عراقی انجام داده بود، من به عنوان راننده ی تانک شرکت کردم. ولی آن موقع اصلا خبر نداشتم قضیه چیست. به ما گفته بودند این ها ماموران دولت ایران هستند و آمده اند قرارگاه اشرف را بگیرند. می گفتند اگر بگذاریم پیشروی کنند، وارد قرارگاه اشرف می شوند و همه را دستگیر می کنند و می برند تهران تحویل می دهند ، پس به هر قیمتی هست باید مانع پیشروی آن ها بشویم. من دیگر از جنگ ، حمله و عملیات خسته شده بودند. نامه ای به مسعود نوشتم و تقاضای خود را با او درمیان گذاشتم. گفتند دستور داده است هر چه زودتر مرا به آلمان بفرستند. اما از بخت بد من این قضایا درست مصادف شد با انقلاب ایدئولوژیک و طلاق های دست جمعی. من هیچ تمایلی به شرکت در برنامه هایشان نداشتم چون مطمئن بودم از آن جا می روم. اما مجاهدین دست بردار نبودند و مرتب می گفتند چرا این قدر اصرار داری که به آلمان برگردی. گفتم من از اول هم به قصد ماندن نیامده بودم. بعد ، گفتند تو به رهبر خیانت کرده ای و اگر واقعا می خواهی از این جا بروی ، باید این مطلب را در جمع با صدای بلند بگویی. وقتی دیدم باید در حضور دویست نفر اعتراف کنم تا به من دشنام بدهند و بدترین تهمت ها را بزنند، حرف خودم را پس گرفتم تا این که سرانجام به کمک خواهر و برادرم توانستم نجات پیدا کنم. البته این طور نبود که به سرعت دست از سرم بردارند و بگذارند هر جا دلم می خواهم بروم. اول حبسم کردند و تهدیدم کردند که اگر از خواسته ی خودت کوتاه نیایی، تو را به عراقی ها تحویل می دهیم. بنابراین صرف نظر کرده و با خودم گفتم صبر می کنم تا ببینم چه می شود. اما سال ها صبر کردم و اتفاقی نیفتاد. برادر و خواهر من هنوز در عراق هستند. برادرم از فرماندهان سازمان و خواهرم مسئول امور مالی است. البته آن ها اگر مانده اند، دلایلی برای خود دارند. از جمله این که در سن چهل سالگی دیگر شانس این را ندارند که به ایران برگردند و بخواهند زندگی جدیدی را آغاز کنند. من خیال می کنم برای آن ها زندگی در محیطی آشنا اگرچه سخت اما به مراتب راحت تر از زندگی در محیطی نا اشناست، البته این فقط نظر شخصی من است، مطمئن نیستم. این را هم اضافه کنم که فقط آن ها در چنین وضعیتی نیستند. خیلی از مجاهدین وضعیت مشابهی دارند. دلیلش هم این است که مجاهدین در ذهنشان القاء کرده اند که بدون سازمان کاری از دستشان بر نمی آید چون نه پولی دارند و نه شغل و حرفه ای بلدند که بتوانند پولی در بیاورند و شکم خود را سیر کنند، در نتیجه خیال می کنند اگر از سازمان جدا شوند، از گرسنگی می میرند.
برای من تمام آن سال ها و ماجراها مانند کابوس بود، کابوسی حقیقی و بی پایان! فقط کسی می تواند حرف مرا بفهمد و دردم را درک کند که قدرت تخیلش قوی باشد و بتواند سخت ترین شرایطی را که ممکن است برای یک انسان به وجود بیاید، در ذهن خود مجسم کند. گاهی اوقات به قدری این خاطرات تلخ و تیره آزارم می دهد که با خود م می گویم ای کاش زلزله ای بیاید و زمین دهان باز کند و مرا در خود ببلعد. مجاهدین بسیار زرنگ هستند. وقتی می خواهند افراد را جذب کنند، برای همه از یک موضوع و با یک زبان حرف نمی زنند. سعی می کنند، علائق، مشکلات و حساسیت های طرف مقابل را کشف کرده حرف های خود را بر آن اساس بیان کنند. فقط زمانی می توانند حساسیات های افراد را بشناسند که با روی خوش وارد شوند و اعتماد آن ها را جذب کنند و وانمود کنند که دوستشان هستند و بدشان را نمی خواهند. این دقیقا همان کاری است که مجاهدین انجام می دهند. در نتیجه، فرد شیفته ی آن ها و گفتار شان می شود اما زمانی که وارد مناسباتشان می شود، تازه می فهمد که در پشت پرده همه چیز درست برعکس است و هیچ چیزی آن طوری که از بیرون به نظر می آید، نیست. به فرد در ابتداء القاء می کنند که صادق باشد و همه چیز را بریزد روی دایره. وقتی تمام روحیات او را کشف کردند، حرف هایی مناسب آن روحیه پیدا می کنند و تحویلش می دهند و آن موقع است که طعمه به دام افتاده است و دیگر هیچ راه گریزی هم ندارد. طوری به فرد اظهار دوستی و اخلاص می کنند که آدم همیشه آرزو می کند مثل آن ها بشود تا در میان خود بپذیرندش و در واقع یکی از آن ها به حساب بیاید. وقتی محبت و دوستی و احترام شما را نسبت به خود جذب کردند، آن وقت هر کاری که از شما بخواهند ، انجام می دهید چون آدم وقتی کسی را دوست دارد و او را بالاتر از خود می داند، هرگز روی او را زمین نمی زند. مرتب در گوش آدم می خوانند که ما هر کاری می کنیم فقط محض خاطر ملت ایران است. خب هر کس باشد شاید بار اول باورش نشود اما وقتی هر روز و هر دقیقه و هر ساعت این حرف را تکرار کردند، باروش می شود. در میان مجاهدین آدم های تحصیلکرده کم نیستند اما سازمان با تبلیغاتش چنان آن ها را جادو کرده است که دیگر نه چیزی می بینند و نه چیزی می شنوند مگر آن چیزی که سازمان می گوید. من وقتی فکرش را می کنم، خودم تعجب می کنم که چه طور آن همه سال توانستم دوام بیاورم و با آن ها زندگی کنم. به قدری سر آدم را به کارهای جور واجور گرم می کنند که گذر زمان را حس نمی کند. کار در آن جا تمامی ندارد. مثلا ممکن است یکی از فرماندهان شب بخوابد و صبح که از خواب بیدار شود ، به این نتیجه برسد که باید تمام پیچ و مهره ها تمیز بشوند. بلافاصله، صدها نفر با شدت و دقت تمام چنان سرگرم تمیز کردن و سائیدن و برق انداختن پیچ و مهره ها می شوند که اصلا وقت نمی کنند فکر کنند که این کار چه لزومی دارد و به چه دردی می خورد. یعنی به قدری آدم را خسته می کنند که دیگر توان فکر کردن را نداشته باشد.
بنیه ی نظامی سازمان دیگر تحلیل رفته است و چیزی از آن باقی نمانده است در نهایت می تواند تبدیل به یک گروه اپوزیسیون بشود چرا که هم پولش را دارد، همه تجربه اش را و هم روابط سیاسی و دیمپلماتکی را که برای این کار لازم است. تنها چیزی که ندارد، مشروعیت است به خصوص در داخل ایران. رهبران رده بالای سازمان روز به روز پیر تر می شوند و تعداد نیروهایش مرتب رو به کاهش است. ما هر بار که قرار بود در مقابل دوربین تلویزیون های خارجی ظاهر شویم، دستور می دادند قیافه ی بشاش و سر حال به خود بگیریم. مانند بادکنکی که آن قدر به زور در آن می دمند که بالاخره منفجر می شود. من از این بادکنک، در ماه دسامبر 2004 درآمدم و به ایران برگشتم.
حبیب فلاحی
39 ساله _ متولد درود
من در سال 1371 وارد سازمان مجاهدین شدم. من در محله ای از شهر زندگی می کردم که اکثریت ساکنانش با دولت ایران مخالف بودند. همه جا حرف سازمان بود. من از کودکی با اسم این سازمان آشنا شدم. تمام اطرفیانم اعتقاد داشتند سازمان در پی برقراری عدالت است و در راه حقوق حقه ی مردم ایران مبارزه می کند. مردم از این سازمان در ذهن خود تصویر بسیار زیبایی درست کرده بودند چون سازمان همیشه شعار آزادی را می داد. در چنین جوی بود که تصمیم گرفتم به مجاهدین بپیوندم و از کشور خارج شوم. هر کس وارد سازمان می شود، دیگر فرصتی برای فکر کردن پیدا نمی کند. ازادی فردی در آن جا معنا ندارد. سازمان بسیار بسته و دگماتیک است. ایدئولوژی خود را به همه تحمیل می کند. شما کتاب 1984 نوشته جورج اورول را خوانده اید؟ فضای داخل سازمان بی شباهت به فضایی که در این کتاب ترسیم شده است، نیست. اگر آدم مکانیزم سازمان را از درون ندیده باشد، چیزی از آن نمی فهمد. مجاهدین خود را پشت هزار نوع ظاهر سازی پنهان می کنند. وقتی می خواهند به کسی نزدیک شوند، قیافه ی بسیار مهربانی به خود می گیرند. مثل حیوان دردنده ای که نقاب دختر دلربایی را به چهره زده باشد. وقتی نقاب می افتد و چهره ی واقعی آشکار می شود، آدم شوکه می شود.
من مدت زیادی از حضورم در سازمان می گذشت که آن روی سکه را دیدم. وقتی نقاب از چهره شان افتاد، دیدم هر چه تا آن زمان به من گفته بودند، کذب محض بوده است و واقعیت چیز دیگری است. مرتب از دولت ایران انتقاد می کردند اما کارهایی که با اعضای خودشان می کردند بسیار بدتر بود.
بدترین مشکل سازمان این است که اعضای خود را به طور کامل از هر نوع آزادی محروم می کند. ما حتی اجازه ی حرف زدن نداشتیم، ابراز عقیده ممنوع بود. حتی اختیار رنگ لباس و دیواراتاقمان را نداشتیم چه رسد به آزادی انتخاب دوست. سازمان اعضای خود را از هر آزادی و اختیاری محروم کرده است و آن وقت، بی وقفه راجع به فقدان آزادی در ایران به اصطلاح خود به افشاگری می پردازد. همین مسئله درباره ی حقوق زنان نیز صدق می کند. سازمان اعضای خود را مجبور می کند که حجاب داشته باشند و در همان حال مدعی است زنان در ایران از هر نو آزادی از جمله آزادی پوشش محروم هستند. حجاب در سازمان یک تابوی بزرگی است، کسی حق ندارد آن را زیر سوال ببرد. البته مجاهدین برای هر سوالی، یک جواب فلسفی دارند و راجع به حجاب اعضای خود می گویند ما برای مردم ایران بیش ترین آزادی را می خواهیم اما خودمان قوانین اسلام را به شدیدترین و دقیق ترین شکل ممکن اجرا می کنیم چون هر چه باشد بالاخره ما انقلابی هستیم. یعنی طوری حرف می زنند که انگار زنان مجاهد جز مردم ایران به حساب نمی آیند. چه فرقی میان آن ها و سایر زن ها وجود دارد؟ آن ها هم آزادی را دوست دارند و می خواهند خودشان راجع به حجابشان تصمیم بگیرند. مجاهدین به خوبی می دانند که اگر اعضای خود را آزاد بگذارند دیگر چیزی از سازمان باقی نمی ماند چون همه بلافاصله می روند.
ما در وضعیت بسیار دشواری زندگی می کردیم. بسیاری از مجاهدین دوست داشتند ازدواج کنند، زن و فرزند داشته باشند و برای خود تشکیل زندگی بدهند اما این با قوانینی که مریم و مسعود بر ما تحمیل کرده بودند، جور در نمی آمد. داخل سازمان، عشق ومهر و محبت ممنوع بود. مجاهدین می بایست هر چه عشق و علاقه و محبت داشتند نثار مسعود و مریم می کردند. ما فقط اجازه داشتیم مسعود و مریم را دوست داشته باشیم!
گرایش و علاقه به جنس مخالف امری است طبیعی و انسانی. اما عواقب چنین افکار و علایقی به قدری در سازمان وخیم بود که ترجیح می دادیم آن را به کلی در خود سرکوب و فراموش کنیم. چنین گرایش هایی نتیجه اش این بود که در نشست ها دوستانتان را بر علیه شما تحریک می کردند تا شما را به باد فحش و ناسزا بگیرند.
تمام گروه هایی که مدت ها به مبارزه مسلحانه می پرداختند، اکنون آن را رها کرده اند به جز سازمان مجاهدین. همین سر سختی ها و سرکوب ها باعث شده است که بتوانند تا به امروز ادامه بدهند. مجاهدین ید طولایی در رنگ عوض کردن و تطبیق خود با استراتژی ها و سیاست های جدید و گاه متضاد دارند. همین توانایی آن ها را به مزدوران قابلی تبدیل کرده است. سازمان در واقع به هیج اصلی پایبند نیست و هیچ خط ثابتی را نیز دنبال نمی کند. هر بار می گفتیم پس چرا هیچ اتفاقی نمی افتد، جواب می دادند که به زودی تحول عظیمی در راه است ، این تحول عظیم هنوز هم بعد از سالیان دراز در راه است و نرسیده است.
تنها چیزی که رهبران سازمان و در رأس آن ها مریم و مسعود می خواهند، قدرت است و بس. می دانند که هرگز آرزویشان برآورده نخواهد شد و نخواهند توانست قدرت را در ایران به دست بگیرند. در عوض، کنترل سازمان را در دست گرفته اند و بر اعضای آن حکومت می کنند. در دنیای آبستره ای زندگی می کنند و خودشان را ارباب جهان می دانند. به همین دلیل است که هیچ کس به جز خودشان را قبول ندارند. در واقع ، خود را از هر کسی بالاتر می دانند. حتی می گویند ما دو نفر، از انبیای الهی هم مهم تر و بالاتر هستیم. سازمان مجاهدین چیزی نیست جز یک فرقه ی مذهبی که دنبال قدرت معنوی گذراست. البته این قضیه در ایران ریشه دار است و قبلا هم در تاریخ ایران وجود داشته است. سازمان در واقع محصول ترکیب نظریه های غربی و شرقی است، اسلام را از شرق گرفته است و مارکسیسم را از غرب. دشواری درک ماهیت سازمان نیز دقیقا از همین جا ناشی می شود.
مشکل می شود آینده ی سازمان را ترسیم کرد. معلوم نیست فردا برای چه کسی کار کنند. اگر با آمریکایی ها کنار بیایند و برای آن ها کار کنند، ممکن است مدتی دوام بیاورند اما چند وقت؟ آمریکایی ها خودشان نسبت به سازمان اتفاق نظر ندارند. وزارت دفاع معتقد است که باید از آن ها برای سرنگونی دولت ایران استفاده کرد اما وزارت خارجه می گوید این ها تروریست هستند و نمی توانیم با تروریست ها کار کنیم. اما مطلبی که هست این است که هر چه تنش میان ایران و آمریکا بیش تر باشد، اهمیت مجاهدین نیز بیش تر می شود و آن ها راحت تر می توانند از آب گل آلود ماهی بگیرند. در واقع آن ها در چنین شرایط می توانند خود را به عنوان ابزار مناسبی برای ایجاد فشار بر ایران جا بزنند. اما دولت ایران موفق می شود تنش را کاهش دهد و این امر، سازمان مجاهدین را برای آمریکایی ها بی مصرف می کند.آمریکایی ها مجاهدین را به عنوان ابزاری یک بار مصرف در اختیار می گیرند.