زندان ابوغریب
حتى نام این زندان هم خون را در رگ ها منجمد مىکرد. ابوغریب دهشتناک ترین مکان روى زمین بود. گویى تاریخ در آن جا از حرکت بازایستاده است. هرکس پا به این مکان بگذارد. از یادها فراموش مىشود. صداى فریادها، دعاها و التماس هاى زندانیان به هیچ کجا نمىرسد.
زندان ابوغریب بزرگ ترین زندان عراق و محصول حکومت صدام حسین است. دیوارهاى آن از عکس صدام پوشیده شده و عدهاى از زندانیان وظیفه دارند آن ها را تمیز نگه دارند. طول و عرض زندان به اندازه یک شهر است و به شش بخش مجزا تقسیم مىشود. حصار بلند و طویلى تمام این شش قسمت را دربرمىگیرد. بالاى حصارها سیم خاردار کشیده شده و چندین برج نگهبانى دارد. شش قسمت زندان عبارتند از:
1-بخش اعراب و اجانب که داراى حصار مخصوص بود. این حصار درون حصار عمومى قرار داشت. در این بخش ملیت هاى زیادى وجود داشتند اما از نظر تعداد اکثریت با ایرانی ها بود که جرم بیش تر آن ها تجاوز به حدود و حکم آن شش سال حبس بود، بعد مصری ها بودند که مرتکب جرایم ناموسى، تجاوز و اعمال منافى عفت مىشدند. رتبه سوم به سوری ها تعلق مىگرفت، جرم اکثر آن ها جاسوسى بود که مجازاتى بین بیست تا سى سال زندان داشت. بعد سودانی هاکه اکثراً جرمشان سرقت بود بعد سایر ملل.
2-بخش ثقلیه: زندانیان عراقى که جرم هاى سنگین مرتکب مىشوند در این بخش محبوسند. حکم برخى از آن ها 700 یا 1500 سال زندان است.
3-بخش خفیفه: زندانیان عراقى که جرم هاى سبک ترى دارند و حکم آن ها کم تر از ده سال است در این قسمت نگهدارى مىشوند.
4-بخش زندانیان خاص که معمولاً افراد دولت هستند.
5-در این بخش زندانیانى محبوسند که مجازات آن ها قطع اعضاى بدن است.
6-بخش اعدامی ها.
بیمارستان در بخش نخست بود. افرادى که نیازمند عمل جراحى بودند از بخش هاى مختلف به این جا آورده مىشدند. عرب ها مىگفتند روزانه بیش از پنجاه نفر بر اثر بیمارى و گرسنگى تلف مىشوند. در ابوغریب آن چه ارزشى نداشت جان انسان بود. دو نفر ایرانىالاصل که سال ها در بخش هاى خفیفه و ثقلیه زندانى بودند حکایات زیادى از سایر بخش هاى زندان داشتند. آن دو براى رهایى از زندان ادعا کرده بودند که هویت اصلىشان ایرانى است بلکه آن ها را براى مبادله اسیران در نظر بگیرند و از این بلا رها شوند. به همین دلیل آن ها را به بخش اعراب و اجانب منتقل کرده بودند. آن ها مىگفتند در بخش هاى دیگر براى رفتن به حمام، دستشویى، و خواب و… باید پول و رشوه بدهید. کسى که پول نداشته باشد حتماً خواهد مرد. مىگفتند این بخش در برابر سایر بخش ها هتل پنج ستاره است. در بخش هاى قبلى نان گیر نمىآید. از شام خبرى نیست. براى خوابیدن روى طبقه اول تخت باید سیصد هزار دینار، طبقه دوم دویست هزار دینار، طبقه سوم صد و پنجاه هزار دینار و زیر تخت طبقه اول صد هزار دینار کرایه بدهید. افرادى که روى زمین مىخوابند حتماً باید به پهلو دراز بکشند زیرا تعداد افراد یک سلول بسیار زیاد است و به هر کس بیش تر از یک موزائیک نمىرسد. مىگفتند کسانى هستند که بیش از پانزده سال است در زندان محبوسند اما چون پول ندارند هر بار تختشان را مىگیرند. آن دو تعریف مىکردند که در هفته دو روز براى اعدام است که در هر نوبت بیش از بیست نفر اعدام مىشوند.
در زندان ابوغریب نیز مانند فضیلیه مشکلات پزشکى با پول حل و فصل مىشد. البته زندان سهمیه دارو داشت که مىبایست به طور رایگان در اختیار زندانیان قرار مىگرفت. اما قبل از این که زندانى حتى یک بار از کارت استفاده کند کارتش پر مىشد. هنگام بازدید صلیب سرخ کارت ها را به آن ها نشان مىدادند و ادعا مىکردند زندانیان از داروها استفاده کردهاند. هر کس به دارو نیاز پیدا مىکرد باید پول مىداد و آن را مىخرید. وضعیت ایرانی ها که ملاقات کننده نداشتند و در نتیجه پولى در بساطشان نبود بسیار سخت بود و هر کس بیمارى حاد داشت محکوم به مرگ بود. رضا اسفندیارى و حاج حسن که بیمارى قلبى داشتند به همین دلیل مردند. رضا اسفندیارى از ایل خزعل ایلام، گلهدارى در مناطق مرزى بود که عراقی ها او را دستگیر کرده بودند و حاج حسن براى زیارت به عراق آمده بود، صورت جلسه مرگ آن دو را به زندانی ها دادند و ما را مجبور کردند پاى آن را امضا کنیم. در صورتجلسه علت فوت مرگ طبیعى ذکر شده بود.
تغذیه در این زندان از فضیلیه بهتر بود. نان به اندازه کافى وجود داشت و علاوه بر کدو، بادنجان و شلغم، سیبزمینى و گاهى لوبیا هم مىدادند اما از گوشت و میوه خبرى نبود. سبزى هم در دسترس بود زیرا زندان چند باغچه داشت که زندانیان قدیمى در آن ها سبزى مىکاشتند. گوشت و میوه از طریق کسانى که ملاقاتى داشتند وارد زندان مىشد. گاهى زندانى به مناسبت آزادى جشن مىگرفت و گوشت و میوه را بین دیگران تقسیم مىکرد. جیره غذایى زندان خیلى بیش تر از آن چیزى بود که به ما مىدادند اما زندان بان ها آن ها را مىدزدیدند. در زندان براى هرکارى از زندانى پول مىگرفتند. پول رنگ، پول آب گرمکن، پول گاز آشپزخانه و… ایرانی ها که پول نداشتند مجبور بودند بیگارى کنند و کارهاى زندان را انجام دهند. تمام امکانات زندان در وهله اول مختص اعراب بود، اگر چیزى باقى مىماند به ایرانی ها تعلق مىگرفت. از لحاظ بهداشتى وضع زندان خیلى خراب بود اما زندانیان مىتوانستند بهداشت فردى خود را رعایت کنند.
هر کس غذاى بیش ترى مىخواست باید یک نصف روز در آشپزخانه کار مىکرد تا در عوض دو عدد نان، یک عدد پیاز و یک عدد گوجهفرنگى یا بادنجان بگیرد. خیلى از ایرانی ها از فرط گرسنگى ظرف و لباس دیگران را مىشستند و کارهاى آن ها را انجام مىدادند تا غذا بگیرند. روزى نبود که سه یا چهار ایرانى را به فلک نبندند. صرف ایرانى بودن جرم محسوب مىشد. اگر یک ایرانى با کسى درگیر مىشد چه مقصر بود، چه نبود مجازات مىگردید. صلیب سرخ هر سه ماه یک بار براى رد و بدل کردن نامه به زندان مىآمد و هر شش ماه یک بار مقدارى لباس زیر، خمیر دندان، جوراب، تیغ ریش تراش و چیزهاى دیگر روى هم رفته به ارزش پنج هزار تومان به زندانیان مىداد. هیچ ایرانى حق نداشت به افراد صلیب نزدیک شود، خصوصاً مجاهدین. به ما گفته شد بود در صورتى که صلیب ما را ببیند فلک مىشویم. هنگامى که افراد صلیب مىآمدند، مجاهدین را در محوطه جداگانهاى نگه مىداشتند تا آن ها بروند. بعد از رفتن افراد صلیب، وکیل بند به زندانی ها اعلام مىکرد کسى حق خرید و فروش وسایلش راندارد. نیمى از کالاها به نفع زندان ضبط مىشد. براى فروش آن چه باقى مانده بود رئیس زندان افراد خاصى را معرفى مىکرد که زندانیان موظف بودند لوازم خود را فقط به آن ها بفروشند. قیمت هر کالا را هم خریدار تعیین مىکرد. خلاصه به شکل هاى مختلف وسایل اهدایى صلیب را از چنگ زندانیان در مىآوردند.
هر وقت قرار مىشد صلیب از زندان بازدید کند، تمام زندان را نظافت مىکردند و وضع غذا بهتر مىشد. قسمت تأهیل (آموزش فنى و حرفهاى) به راه مىافتاد، در این قسمت چند چرخ خیاطى و دار قالىبافى قرار مىدادند و مدعى مىشدند که به زندانیان آموزش مىدهند تا در آینده بتوانند شغلى به دست بیاورند. بعد از رفتن اعضاى صلیب وضع به حالت اول بازمىگشت.
گذشته از تأهیل، زندانیان موظف بودند چند کار دیگر هم انجام دهند مثل ساختن مرغ دانى براى رئیس زندان، سمبادهکشى و رنگرزى ماشین کارکنان زندان، تهیه چوب براى میز و صندلى زندان بان ها و… براى این منظور همه را در مکان مشخصى جمع مىکردند، بعد مسئولین نفرات را تقسیمبندى مىکردند و آن ها را به بخش هاى مورد نظر مىفرستادند. هر کار یک ماه طول مىکشید و پس از یک ماه زندانیان باید نمره قبولى مىگرفتند؛ اما هیچ گاه متوجه نشدیم باید نمره قبولى از چه چیزى بگیریم. غیر ایرانی ها که پول داشتند هر کدام با یک بسته سیگار از کار معاف مىشدند و در نهایت فقط ایرانی ها باقى مىماندند که باید در طول یک ماه تمام کارها را به طور رایگان انجام دهند.
روزهاى ملاقات، ایرانی ها را به قسمت جداگانهاى به نام محجر مىبردند و نگه مىداشتند تا وقت ملاقات تمام شود. محجر جاى بسیار تنگ و محدودى بود که باید چهار ساعت در آن مىماندیم. جاى تکان خوردن نداشتیم و به هم فشرده مىایستادیم، چهار ساعت بعد که به ما اجازه خروج مىدادند پاهایمان چنان خشک شده بود که نمىتوانستیم تکان بخوریم. این انزوا بیش تر به خاطر مجاهدین بود زیرا مسئولین مىترسیدند آن ها با ملاقات کنندهها تماس پیدا کنند و وضع خود را به بیرون زندان اطلاع دهند. هر روز براى زهره چشم گرفتن از ایرانی ها از هر بند چند نفر را فلک مىکردند که البته اکثراً ایرانی هاى بخت برگشته بودند. همیشه به هنگام آمارگیرى پشت سر افسر نگهبان، دو نفر با تیرک فلک حرکت مىکردند. براى آمارگیرى، زندانیان راجلوى بند به صف مىکردند و وکیل بند باید دو نفر را براى فلک شدن معرفى مىکرد، و خوب معلوم است که دیوارى هم از دیوار ایرانی ها کوتاه تر نبود. هنگام فلک شدت ضربات به حدى بود که کم تر کسى تاب مىآورد و اکثر بچهها از هوش مىرفتند. هنگام بازگشت به بند باید به صف و یکى یکى وارد مىشدیم، دو طرف در دو نفر از مسئولین با چوب مىایستادند و هنگام ورود به هر زندانى دو چوب مىزدند، فقط کسانى که پول مىدادند از چوب خوردن معاف بودند.
هر روز صبح که از خواب برمىخاستیم تا شب در ترس و دلهره به سر مىبردیم؛ ترس از فلک شدن،ترس از کتک خوردن، ترس از تحقیر و توهین. مسئولین اگر یک ایرانى را در حال عبور مىدیدند او را نگاه مىداشتند و وادار مىکردند به خودش و هر چه ایرانى است دشنام ناموسى بدهد، اگر کسى مقاومت مىکرد زیر ضربات کابل سیاه مىشد. همه ما از فرط فشارهاى روحى و سوءتغذیه چهرههاى درهم ریخته و بىرمقى پیدا کرده بودیم.
بارها از مسئولین زندان پرسیده بودیم که مطابق کدام قانون و با چه محکومیتى در زندان هستیم و آن ها به ما پاسخ مىدادد شما به خاطر مشکلات خودتان و سازمان در این جا هستید. ما فقط شما را به عنوان مهمان پذیرفتهایم.
براى سازمان اصلاً مهم نبود چه به سر اعضایش مىآید. مسئولین سازمان از هر رفتار ناشایستى که با اعضاى جداشده اش انجام مىشد استقبال هم مىکرد، زیرا مىخواست آن ها سرنوشت رقتبارى داشته باشند تا به دیگر اعضا بقبولاند زندگى بیرون از سازمان پر از رنج و مصیبت است و تنها مکان امن ماندن در حصار تشکیلات است. براى نمونه یکى از زندانیان سورى به نام ناصر برایم تعریف کرد که قبلاً یک مجاهد دیگر به نام سید حسن موسوی این جا زندانى بود که تعادل روانى نداشت و سایرین به او تجاوز مىکردند. یک بار چند نفر از فرقه براى ملاقات او آمدند و او به آن ها گفت که مورد تجاوز قرار مىگیرد اما آن ها گفتند اشکالى ندارد، به زودى مبادله مىشوى تو باید به ایران بازگردى تا بیماریت علاج شود وگرنه در سازمان بیش تر مریض مىشوى. موارد این چنین بسیار زیاد است خصوصاً در رمادیه و ترکیه و خصوصاً در باب زنانی که حاضر به ماندن نبودند. جامعه بىطبقه توحیدى رجوى چنین ارزشى براى انسان ها قائل است.
دو سالى بود که از فضیلیه به این جا منتقل شده بودیم و تحت بدترین شرایط روزگار مىگذرانیدیم. حالا تعداد مجاهدین به چهل نفر رسیده بود. بعد از دو سال مسئولین به ما گفتند تا زمانى که ایران اسراى ما را آزاد کند شما در این جا هستید، هر یک از شما را در ازاى یک اسیر آزاد مىکنیم در غیر این صورت این جا خواهید ماند، هر چه قدر هم که مىخواهد طول بکشد. کاملاً دریافته بودیم که رجوى ما را در ازاى دریافت ادوات جنگى به عراقی ها فروخته است. فکر کردیم باید به این معامله اعتراض کنیم و وجود خودمان را مطرح سازیم. با تعدادى از بچههاى مطمئن به شکلى که خبرچین هاى زندان نفهمند، جمع شدیم و تصمیم گرفتیم به اعتصاب غذا دست بزنیم. در نهایت پنهانکارى و به دور از چشم دیگران با افراد صحبت کردیم، مراقب بودیم در انتخاب خود اشتباه نکنیم، سرانجام حدود شانزده نفر از چهل مجاهد حاضر شدند دست به اعتصاب بزنند. به آن ها گفتیم، ما ایرانى هستیم و این جا عراق است بنابراین هر کدام حاضرید باید از حالا اشهد خود را بگویید و آماده سخت ترین شکنجهها و عذاب ها باشید زیرا اعتصاب یعنى درگیر شدن با سیاست حکومت عراق. بعد از تصمیمگیرى یک صبح زود نامهاى نوشتیم و در آن اقدام به اعتصاب و هدف از آن را اعلام کردیم و نامه را به وکیل بند دادیم. یک ساعت بعد از بلندگو اعلام کردند کسانى که قصد اعتصاب غذا دارند جلوى دژبانى جمع شوند. هر شانزده نفر جلوى دژبانى به خط شدیم. رئیس زندان مترجم آورد و ما علت اعتصاب غذا را به او توضیح دادیم. رئیس گفت: "دو میلیون نفر در جنگ ایران و عراق کشته شدند. فرض کنید شما هم بمیرید مىشود دو میلیون و بیست نفر، با این کار به جز آزار خودتان هیچ اتفاقى نمىافتد. ضمناً طبق قوانین عراق اعتصاب ممنوع است". گفتم: "آیا طبق قوانین عراق زندانى کردن بدون هیچ جرم و محکومیتى ممنوع نیست؟ طبق کدام قانون سال ها ما را در بدترین شرایط روحى و جسمى محبوس ساختهاید؟" پاسخ داد: "کار شما به ما مربوط نیست، این سؤالات را از مجاهدین بپرسید". گفتم: "اما این زندان مال حکومت عراق است و ما در خاک عراق هستیم". او فریاد زد: "خفه شو"، و چند لگد و کشیده نثار ما کرد.
ساعت چهار بعدازظهر بود که رئیس زندان رفت و نقیب محمد (سروان محمد)اعتصابیون را صدا زد. او مسئول امنیت زندان و مسئول زندانیان ایرانى بود، یعنى ما باید مشکلاتمان را از طریق او دنبال مىکردیم. نقیب محمد قبلاً از بازجویان و شکنجهگران اداره اطلاعات عراق بود و تعداد زیادى از افراد خانوادهاش را در جنگ ایران و عراق از دست داده بود. خلاصه کلام او تشنه خون ایرانی ها بود و مىگفت نماز آن ها قبول نیست. ایرانی ها مجوسند. نقیب مرتباً و به بهانههاى مختلف ایرانی ها را وادار مىکرد به خودشان دشنام بدهند. به هر حال نقیب محمد مارا به خط کرد. پشت سر او همه نگهبان ها با چوب و کابل ایستاده بودند و جلویش چوبفلک و طناب و سطل آب و کابل قرار داشت. فهمیدیم چه چیزى در انتظارمان است. او همه را یک به یک نگاه کرد، نخست جاسم را صدا زد او از اعراب اهل خرمشهر بود. فریاد زد: "مگر تو عرب نیستى؟" گفت: "چرا". گفت: "مگر با عرب ها برادر نیستى؟" گفت: "چرا". گفت: "پس چرا با مجوس ها اعتصاب غذا کردهاى؟" گفت: "ببخشید سیدى، اشتباه شد"، جاسم یکى از افرادى بود که فریاد اعتراضش به آسمان بلند بود و سوگند مىخورد تا پاى مرگ مقاومت مىکند. اما خیلى زود تسلیم شد. به این ترتیب نقیب یکى یکى افراد را از صف بیرون کشید و زیر فلک شکنجه کرد طورى که بیهوش مىشدند و بعد با آب سرد آن ها را به هوش مىآورد و غذا در دهانشان مىگذاشت اگر از خوردن امتناع مىکردند دوباره به فلک مىبست. همه ما مرگ را جلوى چشممان مىدیدیم.
بالاخره او دو نفر را به فلک بست و مرا صدا زد تا سر تیرک را بگیرم. گفتم هرگز این کار را نمىکنم. گفت: "من به تو دستور مىدهم". گفتم: "مگر سرباز تو هستم که دستورت را اجرا کنم". یکى از آن دو را بلند کرد و مرا به جایش به فلک بست. سه بار زیر فلک بیهوش شدم اما هر بار با ریختن آب سرد به هوشم مىآوردند و مىپرسیدند "غذا مىخورى؟" گفتم: "بکشید هم نمىخورم". بار آخر با چند ضربه به کف پا و شکم به سرعت از هوش رفتم، وقتى مرا به هوش آوردند نه مىتوانستم حرف بزنم و نه تکان بخورم. زندانیان را صدا کردند، آن ها دست و پاى مرا گرفته به سلول بردند. در سلول فهمیدم از شانزده نفر نُه نفر مقاومت کردهاند و اعتصاب را نشکستهاند. ده روز اول اعتصاب ما نُه نفر مجبور بودیم همه کارهاى زندان را انجام دهیم. ده روز دیگر که گذشت توان کار کردن را از دست دادیم. بعد از سى روز، روزى سه بار یعنى صبح و ظهر و عصر هنگام آمارگیرى کتک مىخوردیم. بعد از سى و پنج روز، چهار نفر دیگر اعتصاب را شکستند. فقط پنج نفر باقى مانده بودیم. حتى نمىتوانستیم از روى زمین بلند شویم. رئیس زندان دستور داده بود براى آمارگیرى ما را تا محل آمار روى زمین بکشند. چند روزى هم به این ترتیب گذشت اما دیدند فایدهاى ندارد و ما در حال مرگ هستیم. رفتار مسئولین تغییر کرد و سعى کردند با وعده و وعید ما را به شکست اعتصاب راضى کنند. اما ما از آن ها تضمین مىخواستیم، باید اطمینان پیدا مىکردیم که آزاد مىشویم. رئیس زندان به شرف سید رئیس -صدام حسین- قسم خورد که تا شش ماه دیگر آزاد مىشویم. به علاوه یکى از اعتصابیون که در حال مرگ بود چهار فرزند داشت، و سایر زندانی ها هم به خاطر اعتصاب ما تحت فشار قرار داشتند و مرتباً کتک مىخوردند. به همین دلیل تمام آن ها با التماس از ما خواستند اعتصاب را بشکنیم، مىگفتند حداقل به خاطر زن و فرزندان رفیقتان دست از اعتصاب بردارید. نقیب محمد هم قسم خورده بود که حتى اگر تبادل هم صورت نپذیرد به شرف سید رئیس ما را آزاد کند. بالاخره پذیرفتیم.
روى هم رفته اعتصاب ما چهل روز طول کشید. در این مدت به جز آب چیزى نخورده بودیم. از ما جز پوست و استخوان چیزى باقى نمانده بود. قبل از اعتصاب خودم را با ترازوى آشپزخانه کشیده بودم، هشتاد و دو کیلو وزن داشتم، یک هفته بعد از اعتصاب وزنم به پنجاه و دو کیلو تقلیل یافته بود. رسیدگی هاى پزشکى شروع شد و بالاخره توانستیم روى پا بایستیم.
شش ماه گذشت اما خبرى از آزادى نشد. شرف نداشته صدام حسین را زیر پا گذاشتند. اما بعد از اعتصاب کمى وضع فرق کرد سایر زندانیان با احترام به ایرانی ها نگاه مىکردند و از مواد غذایى خود که طى ملاقات به دست مىآوردند به ما هدیه مىدادند. حتى مسئولین هم به ما احترام مىگذاشتند و هر چند روز یک بار که کتک کارى عمومى بود ما را از کتک خوردن معاف مىکردند، درست مثل افرادى که پول داشتند.
نزدیک به سه سال بود که در ابوغریب محبوس بودیم از بعد از اعتصاب به این طرف چند گروه دیگر از مجاهدین به آن جا منتقل شدهبودند حالا تعداد نفرات قدیمى ما به شصت نفر مىرسید. از هر گروه به محض ورود وسایلشان را مىگرفتند و آن ها را کتک جانانهاى مىزدند تا به اصطلاح زهر چشم گرفته باشند. غیر از ما حدود صد نفر ایرانى بودند که براى پیوستن به سازمان وارد عراق شده بودند این افراد اکثراً در ایران مشکلات قانونى و یا خانوادگى داشتند و براى فرار از مشکلات به سازمان پناه آورده بودند، هیچ کدام از آن ها سیاسى نبودند اما در این جا آنقدر تحت فشار قرار داشتند که حاضر بودند به ایران بازگردند و براى صد سال در زندان بمانند اما در عراق نباشند. آن ها از صبح تا شب رجوى را به ناسزا و نفرین مىبستند که در رادیو اعلام مىکند هر کس توان برداشتن سلاح را دارد به آن ها بپیوندد و بعد افراد جدیدالورود را تحویل عراق مىدهد.
در آن زمان حدود سیصد و هفتاد و دو ایرانى در ابوغریب بودند. از این عده شصت نفر مجاهد بودند، ده نفر پناهنده که به جرم دعواى قبیلهاى و دزدى در رمادیه به آن جا منتقل شده بودند، صد نفر اعضاى جدیدالورود سازمان که حکم تجاوز حدود[1] گرفته بودند و بقیه کسانى بودند که خیال داشتند با قایق از اروندرود به کویت بروند.
عراق براى دستگیرى هر ایرانى هفتاد هزار دینار جایزه تعیین کرده بود. او در ازاى هر ایرانى، ده اسیر عراقى را مبادله مىکرد، بنابراین به تعداد زیادى ایرانى احتیاج داشت. براى رسیدن به این هدف سازمان هم با دولت عراق همکارى مىکرد. سازمان با تبلیغ رادیویى از ایرانیان مىخواست به عراق بیایند و عضو مجاهدین شوند، اما به محض ورود آن ها را به عراقی ها تحویل مىداد تا آن ها را به جرم تجاوز به حدود زندانى کنند. بعد از این که تعداد ایرانی ها به حد مورد نظر رسید، بدون حضور صلیب سرخ آن ها را تحویل ایران مىداد. تنها راه رهایى زندانیان ایرانى ابوغریب مبادله بود. حتى اگر مدت مجازات آن ها هم به پایان رسیده باشد آزاد نمىشوند تا روزى براى تبادل مورد استفاده قرار بگیرند، افرادى مثل غلام رشیدى، حاج رمضان، کاظم موتورى و خیلی هاى دیگر از جمله افرادى بودند که بىدلیل و فقط به خاطر مبادله بیش از یکسال محبوس بودند.
سه سال گذشت، هر بار که ایرانی ها را از بلندگو صدا مىکردند، خوشحال مىشدیم و تصور مىکردیم زمان آزادى فرا رسیده است. شرایط واقعاً سخت بود، یک بار هم اعتصاب غذا کردیم که بىنتیجه بود و با توجه به روحیه افراد انجام دوباره این کار ممکن نبود. سرانجام یک روز اعلام کردند، ایرانی ها جلوى دژبانى جمع شوند، آن گاه اسامى پنجاه نفر از مجاهدین را خواندند و گفتند شما آزاد مىشوید.
تبادل
چند روز بعد از این که اسامى ما را خواندند، دوباره صدایمان زدند و در محوطه دیگرى به خط کردند، بعد از چند دقیقه تعدادى عکاس و فیلمبردار عراقى آمدند و از ما عکس گرفتند، بعد ما را تک به تک جلوى دوربین فیلمبردارى بردند و متنى را دادند تا بخوانیم. مضمون نوشته این بود که باید مىگفتیم من فلانى هستم و تقاضا دارم به ایران برگردم. من با کمال میل مىخواهم به ایران برگردم.
همه اعتراض کردیم و گفتیم باز هم رجوى دسیسه دیگرى چیده و با اطلاعات عراق هم دست شد. وقتى صداى اعتراض ما بلند گردید رئیس زندان و زندان بان ها آمدند و بازار تهدید و دشنام گرم شد، هر چه ما را تهدید کردند فایده نداشت. وقتى ما را جلوى دوربین مىبردند مىگفتیم: "نمىخواهیم به ایران بازگردیم[2]، باید ما را تحویل صلیب سرخ بینالمللى بدهید". بالاخره فیلمبردارها که متوجه شده بودند ماندن فایدهاى ندارد، اسبابشان را جمع کردند و رفتند. آن گاه مسئولین زندان ما را زیر مشت و لگد گرفتند و ناسزاگویان مىگفتند هر کدام از شما که از لب مرز بازگردد، دوباره او را به همین جا مىآوریم و چنان رفتارى با او مىکنیم که از زنده ماندن پشیمان بشود. بعد ما را به محوطه دیگرى بردند. رئیس زندان گفت هر کس حاضر است به ایران برود، سمت چپ و بقیه سمت راست بایستند. هیچ کس به سمت چپ نرفت. دوباره دشنام و کتک آغاز شد. سرانجام گفتند اگر حاضر نشوید بروید، پنجاه نفر دیگر را مىفرستیم، بنابراین بیست دقیقه فرصت دارید که تصمیم بگیرید. همه با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتر است با مسئولین زندان درنیفتیم و خودمان را درگیر نکنیم. هر وقت به مرز رسیدیم، در موقع تبادل به افراد صلیب مىگوییم نمىخواهیم به ایران برویم. عراقی ها نمىتوانند در حضور صلیب ما را بزنند و زور بگویند. صلیب هم براى ما کارت پناهندگى صادر مىکند و عراقی ها در مقابل عمل انجام شده قرار مىگیرند. بعداً اگر ما را زدند اشکالى ندارد لااقل یک بار کتک مىخوریم. همه توافق کردیم و به عراقی ها گفتیم، ما در ایران مشکل داریم، فقط در صورتى حاضریم به ایران بازگردیم که زیر نظر صلیب باشد. عراقی ها هم گفتند صلیب در کنار مرز حضور دارد و شما را با تضمین به داخل ایران مىفرستند.
روشن بود که این بار مسئله جدى است و واقعاً قصد تبادل دارند. از طرفى شاد بودم که پس از پنج سال تحمل زندان هاى سازمان و عراق بالاخره آزاد مىشوم و درد و رنج هایم پایان مىپذیرد، از سوى دیگر از آینده در هراس بودم. تنها من مضطرب نبودم همه ما پنجاه نفر در اضطراب و ناراحتى به سر مىبردیم.
چند روزى گذشت، دوباره ما را صدا کردند و گفتند براى یک ساعت دیگر آماده شوید. با سایر بچههاى سازمان خداحافظى کردیم. آن هایى که باقى مىماندند ما را قسم مىدادند که فراموششان نکنیم. در بین آه و درد و اشک از ما مىخواستند تا صداى آن ها را به گوش دنیا برسانیم تا همه بدانند رجوى چه بر سرشان آورده است. آن ها مىگفتند: امید ما اول به خدا و بعد به شماست. ما را از یاد نبرید. بعد از یک ساعت، همه جلوى دژبانى بودیم. ما را از سر تا پا بازرسى کردند حتى زیر کفش هاى ما را هم گشتند بعد به جز لباسهاى تنمان همه چیز را از ما گرفتند. سوار اتوبوس شدیم. در هر اتوبوس دو نظامى مسلح عراقى قرار داشت، یکى در جلو و دیگرى در عقب، چند خودروى سوارى هم اتوبوس ها را اسکورت مىکردند. روز به یاد ماندنىاى بود، دوباره آزاد مىشدیم.
نزدیک منظریه (مرز خسروى) مردم عراق براى استقبال از اسراى خود تجمع کرده بودند. اتوبوس ها کنار یک مجموعه ساختمانى توقف کردند. هیجان و دلهره ما را فراگرفته بود. از عراقی ها پرسیدیم "چرا توقف کردیم؟". گفتند اول باید اسراى عراقى از مرز بگذرند و صلیب آن ها را تحویل بگیرد، بعد شما را تحویل مىدهیم. هنوز هوا روشن بود که اسراى عراقى از برابر ساختمان گذشتند. ما را تا تاریکى هوا نگه داشتند. سپس دوباره از ما آمار گرفتند و اعلام کردند حرکت مىکنیم. فاصله ما تا مرز یک کیلومتر بود. کمکم به مدخل مرز ایران و عراق نزدیک مىشدیم. ورودى که به شکل یک طاق نصرت بود از دور پیدا مىشد اما هر چه به طاق نزدیک تر مىشدیم سرعت اتوبوس ها بیش تر مىشد. به محل طاق نصرت که رسیدیم خبرى از نیروهاى صلیب نبود. اتوبوس ها بدون توقف و با همان سرعت وارد خاک ایران شدند. همه سراسیمه شده بودیم و داد مىزدیم، توطئه، خیانت. ناگهان اتوبوس ها ایستادند و در هر اتوبوسى چند ایرانى سوار شد. ایرانی ها مسلح نبودند بلکه هر کدام یک تلفن همراه داشتند، فهمیدیم مامورین اطلاعات هستند. پشت سر ما تعدادى جیپ لندکروز به راه افتاد. ایرانی ها به محض سوار شدن با تکتک ما سلام و احوالپرسى کردند و به ما خوشآمد گفتند. آن ها مىگفتند اصلاً ناراحت نباشید شمابه خاک و کشور خودتان بازگشتهاید.
اتوبوس ها با همان سرعت تا قصر شیرین رفتند. در شهر مقابل یک مجتمع آپارتمانى توقف کردیم. عده زیادى با خودرو و بىسیم در انتظار ما بودند، آن ها ما را به آپارتمان ها بردند. یکى از ایرانی ها وارد سالن شد و گفت: "برادران با عرض معذرت توجه بفرمایید! چون وضعیت بهداشتى زندان هاى عراق مناسب نیست بنابراین بین شما لوازم بهداشتى و لباس توزیع مىشود. بعد از تحویل وسایل مىتوانید از حمام داغ استفاده کرده استحمام کنید. سپس هنگام صرف شام است".
همگى حمام کردیم و شام خوردیم، لباس هاى زندان را درآورده و به زباله دانی پرت کردیم. بعد از شام در همان جا خوابیدیم. روز بعد ما را از قصر شیرین به تهران آوردند و به یکى از هتل ها منتقل کردند. مدت یک ماه در هتل تحت نظر مراقبت هاى پزشکى و غذایى بودیم. سرانجام نشانى خانوادههایمان را از ما گرفتند و هر کدام از ما را به شهر خودش انتقال دادند. قبل از انتقال در هتل طى یک سخنرانى به ما گفتند که رهبرى و ریاست جمهورى ما را عفو کرده است.
دیدار با خانواده
از تهران به کرمانشاه و نزد یکى از بستگانم رفتم. او با ناباورى به من نگاه کرد و گفت: "مىدانم که طالب هستى اما نمىتوانم باور کنم. ما همه مطمئن بودیم تو کشته شدهاى". از وضعیت خانوادهام پرسیدم. مىخواستم کمى درباره آن ها اطلاعات کسب کنم. قدرى من و من کرد و گفت: "اگر ناراحت نمىشوى برایت بگویم". گفتم: "ناراحت مىشوم، اما تحمل مىکنم، فقط حقیقت رابگو".
از پدر و مادرم پرسیدم، گفت: "پدرت بعد از رفتن تو و تصادف برادرت، نتوانست تحمل کند. از طرفى غصه تو و از سوى دیگر مرگ پسر دیگرش او را درهم کوبید، عاقبت سکته کرد و درگذشت. مادرت هم مریض است. او در خرمشهر با برادر بزرگ ترت زندگى مىکند. او هم سکته مغزى کرده و حالش خوب نیست. بهتر است هر چه زودتر او را ببینى چون مدام تو را صدا مىکند". از همسرم پرسیدم. گفت: "همسر بیچارهات تقصیرى ندارد. ما همه فکر مىکردیم تو مردهاى. او سال ها بدنبال ردى از تو بود، بالاخره توانست با سرپل هاى مجاهدین در خارج تماس بگیرد. آن ها به او گفتند تو کشته شدهاى. او هم بالاخره ازدواج کرد و الان هم صاحب یک فرزند است". یادم آمد که وقتى در اشرف بودم بارها مسئولین سازمان به من گفته بودند مسئولیت زن و فرزند تو با رجوى است. آن ها به من گفتند خانوادهام در خارج از کشور است در حالى که اصلاً سراغ آن ها هم نیامده بودند. واقعاً نمىدانم با چه کلماتى باید خصلت هاى ضد بشرى رجوى را توصیف کرد.
از پسرم پرسیدم. گفت: "او هم در خرمشهر است. اما الان به روستا آمده". تصمیم گرفتم اول به روستا بروم، سپس راه خرمشهر را در پیش بگیرم. به خانه پدرىام در روستا که رسیدم با دو جوان رو به رو شدم از من پرسیدند: "ببخشید شما کى هستید؟" گفتم: "من طالبم". آن ها باور نمىکردند از پسرم میلاد سراغ گرفتم. یکى از آن دو با بهت و حیرت در حالی که بغض گلویش را مىفشرد با صداى گرفتهاى گفت: "من میلادم". میلاد تا مدتى نمىتوانست حرف بزند. بعد از مدتى که حالش بهتر شد زیر گریه زد. بعد هم خواهرهایم آمدند، هر کدام با دیدن من بناى گریه و زارى را گذاشتند. آن ها را دلدارى دادم. کمى بعد به خرمشهر رفتم، مادر در بستر بیمارى بود. او را بوسیدم. گفت: "بالاخره آمدى. سال هاست از خدا مىخواهم اول ترا ببینم بعد بمیرم". گویى فقط منتظر من بود. با آمدن من، سه روز بیش تر زنده نماند و دار فانى را وداع گفت.
آن چه بر من گذشت یک استثنا نبود، رجوى با وعدههاى پوشالى خودش خانوادههاى بسیارى را متلاشى کرد و به تمامى کسانى که هستىشان را در راه آرمانى واحد ایثار کرده بودند، خیانت کرد. او براى دست یابى به یک قدرت بلامنازع از هیچ کارى فروگذار نمىکرد؛ حتى تحمل یک شریک ظاهرى و غیرفعال را در تصمیمگیری هایش نداشت به همین دلیل هم شوراى ملى مقاومت را که در ظاهر از چند حزب تشکیل شده بود و در تصمیمگیری ها به راىگیرى متوسل مىشد با بهانههاى واهى و هزار نوع ترفند منحل کرد، این شورا متشکل از چریک هاى فدایى خلق به رهبرى مهدى سامع، جمعیت دفاع از دمکراسى به رهبرى جلال گنجهاى و افرادى چون محمدرضا روحانى و منوچهر هزارخانى بود. تمامى این افراد یا به مجاهدین وابسته بودند یا نان خور آن به حساب مىآمدند. در ظاهر به هنگام تصمیمگیری ها هر حزب حق یک راى داشت و بنابراین رجوى هم یک راى بیش تر نداشت. مدتى که گذشت مسعود رجوى به بهانه این که با یک بال نمىتوان پرواز کرد، اعلام کرد شورا بال سیاسى گروه است و باید با بال نظامى ترکیب شود تا کامل گردد و به این بهانه چهارصد و هشتاد نفر اعضاى شاخه نظامى را وارد شورا کرد و به هر کدام یک راى داد درنتیجه سازمان صاحب چهارصد راى شد. بهاین ترتیب عملاً قدرت را در دست خود گرفت.
خاطرات طالب جلیلیان
______________________________
[1] تجاوز به حدود منظور افراد ایران یکه بدون مجوز وارد خاک عراق شده بودند اطلاق می شد. یکی از رایج ترین جرایم اعضای مجاهدین، تجاوز به حدود بود.
[2] مجاهدین آن چنان تصویر سیاهی از ایران ساخته بودند که هر یک از ما ترجیح می دادیم سالها در زندان ابوغریب بمانیم ولی به ایران فرستاده نشویم.