تناقض و ذهنیت تولیدی رهبری مجاهدین
سایت پرونده سیاه
من سالهای ابتدای انقلاب به ارتش رفتم بلافاصله جنگ شد واسیر عراق شدم نه به آن صورت پاسدار دیده بودم ونه برخورد داشتم وحتی از نزدیک یک مورد شاهد اعمال مثبت ومنفی آنها نبودم ،هم چنین نه وزارت اطلاعاتی دیده بودم ونه هویت وماهیت آنها می دانستم.
در یک کلام با این فضا از جامعه ایران کنده شدم ومدت 10 سال در اسارت وبه دور از تمامی وقایع واتفاقات وسیر تحولات طبیعی دنیا بودم، من در تمام این سالها فقط دو چیز دیده بودم سیم خاردار وسنگ وبلوک کمپ اسرا بعلاوه سرباز عراقی.
در این گیروداررهبری سازمان مرا فریب داد واز اردوگاه خارج نمودوسپس به عنوان گروگان مورد استفاده قرار داد گروگان به این معنا اوبه تمامی اسرای که فریب داده بود هشدار داد که جنگ تمام شده واسیری تبادل نمی گردد وهر کس به خواهد برود بایستی نزد عراقی ها بر گردد وتا ابد اسیر وگروگان باشد بدین شکل او اسرا را با تهدید به اسارت مجدد در دست عراق به گروگان خود مبدل ساخت.
بگذریم از شرح مکافاتی که طی 12تا 15 سالی که در گروگان رجوی بودم چه گذشت اما با توجه به تضاد وجدایی از سازمان یک مورد از کارکرد های مجاهدین که من وما را به شدت عوض کرده بود ونمی شد به راحتی از آن عبور کرد این که او توانسته بود آن چنان در مغزو روح وروان ما ایجاد ذهنیت کند وقتی من بعد از حدودا 22 سال به ایران بر می گشتم با اینکه همه مسائلم قانونی حل شد وعفو هم داده شد وشاهد موارد زیادی هم از افراد دیگری بودم که به راحتی به زندگی خود مشغول بودند من تا مدت ها شهامت واعتماد به نفس نداشتم که براحتی حتی در خانواده خودم حرف بزنم ویا به داخل شهرو خیابان وجامعه بروم.
به طور واقعی وقتی از خیابانی عبور می کردم چشمم به سربازی می افتاد ویا حتی فردی را می دیدم که ریش دارد شاید هم بعضا ایرانی نبود ولی من تنم می لرزید وخود را مخفی می کردم.
این فضا طوری بود که حتی بچه کوچک ها هم به اوضاع من پی می بردند وگاها در غیاب من در منزل بحث شده بود که روانی هستم من مستمرا در ترس وهراس بسر می بردم با توجه به ذهنیت های که رجوی برای ایجاد مرز بین خود ودیگران در روح افراد جا انداخته بود وتصاویر ی که از رژیم وکلا جامعه ایران در فکر ومغز من ساخته بود دائم فکر می کردم همه آدم های شهر به من نگاه می کنند وهمه را دشمن ورودر رو خود می دیدم.
فی الواقع هیچ وجه مشترکی بین خود بادیگران حتی خانواده خود احساس نمی کردم من وقتی تمامی برخورد های ماموران را تا تحویل دهی به خانواده را مرور می کردم طبق روش رجوی نمی توانستم وجه مثبت را ببینم ودر همان حال که به من محبت می شد وبا من مثل یک فرد عادی بر خورد می کردند باز من با منطق رجوی همه آنرا منفی وساختگی نگاه می کردم.
افکار تزریق شده به عینکی تبدیل شده بود که اساسا هیچ نگرش واقعی برایم باقی نگذاشته بود با توجه به مغز شوی مطلق این ذهن را داشتم که بین مردم ودولت یک دریای از خون وکینه هست ولذا وقتی در جامعه می دیدم یک ماموری با شهروندی حرف می زند وراه می رود فکر می کردم خواب می بینم.
این فکر وذهن فقط مربوط به یک لایه وقشر در تشکیلات رجوی نیست بلکه حتی کودکانی که در خارج ایران به دنیا آمده و بزرگ شده وقتی در معرض این مغز شوی قرار می گیرند بدون هیچ انگیزه وکینه خاص از قبل برای رجوی دست به ترور و خراب کاری می زنند.
در واقع حرف گفتن ونمونه آوردن در رابطه با فرهنگ رایج رهبری مجاهدین تمامی ندارد اما ترجیح می دهم یک فاکت پیش پا افتاده از شیوه های مرزبندی وتولید ذهنیت رهبری سازمان که شاید برای خیلی ها قابل هضم نباشد بیان کنم.
( در سیستم مجاهدین در کشور عراق وقتی یک عدد کبیریت ایرانی ویا یک لنگ دمپایی پلاستیکی وارداتی از ایران توسط اکیپ خرید از بازار عراق وارد مناسبات می شد) قطعا رهبری سازمان جلسه ستادی ونشست عمومی می گذاشت وخواستار مرزبندی عمومی واعلام موضع جمعی نسبت به فضای تشکیلات در خصوص آن می شد بدین معنا که ورود یک شیئ از ایران چه تاثیری بر انسجام تشکیلات گذاشته وسپس تا مدت ها اعضاء مجبور می شدند لحظات وفاکت هایشان را حول آن موارد بی خودی بنویسند.دقت شود از این نوع مناسبات چه مدل دموکراسی وآزادی متصور است؟