وقتی همه می گریزند
اصغر فرزین
یادم می آید که از سال 66 که وارد منطقه شدیم رجوی مرتباً در نشست ها ،اطلاعیه ها و… می گفت سرنگونی، سرنگونی، سرنگونی و… آن قدر که گوش فلک را کر می کرد.
تا وقتی ما بدبخت های گوشت دم توپ جلو بودیم شعارها این بود می توان و باید! نمی خواهد زنده بمانید! و تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس و می بریمش به تهران و… آن قدر شعارهای گوناگون که خدا می داند چند تا بود که شمارش ان از دستم در رفته است. آن موقع هنوز صدام بود و رجوی در پایگاه امن خود خارج از تیررس هر سلاحی به مقاومت! مشغول بود و مادر تیررس هر سلاحی به نمی دانم اسمش را چی می شود گذاشت مشغول بودیم. آمدیم و آمدیم تا رسیدیم به سرفصل سرفصل ها یعنی زمانی که امریکا حمله ی دوم خودش را به قصد سرنگونی دیکتاتور عراق آغاز کرد. ما را شبانه و سریع به تپه های حمرین بردند تا زمان سرنگونی فرا برسد و مانند شیر بپریم داخل ایران ، عملیات به سه مرحله تقسیم شده بود پراکندگی. اختفا.تهاجم! حالا مرحله ی وسطش بودیم. یک مرتبه خبر آمد که کاک صالح مرد. اِ خدا بیامرزدش چه مرد نازنینی بود. من فکر کردم می آورندش به مزار و خاکش می کنند.اما گفتند که نوار مراسمش رسیده است، او را در گورستان پاریس خاک کرده اند خب پس او خارجه بوده. خب! خدارفتگان ما و شما را هم بیامرزد.
بعد گفتند ببینید عجب تشییع جنازه ای بوده و چه قدر همه تحت تأثیر قرار گرفته اند!. آمدیم و با کمال تعجب دیدیم که تمام ستاد ارتش آزادی بخش رفته اند پاریس برای تشییع جنازه! خیابانی داشت اشک های نادیده اش را پاک می کرد و بقیه قاسم ( محمد علی جابرزاده). بهنام ( سیدالمحدثین) و تمام کادر حفاظت رهبری و زهره مریخی و پری وغیره و غیره که موج شادی در چشم هایشان غوطه می خورد دیده می شدند که خدا را شکر که ما رهبری رااز خطر نجات دادیم والبته صد هزار مرتبه بیش تر شکر که خودمان نجات پیدا کردیم؛ حالا چه وقت؟ درست وقتی که امریکا به عراق حمله کرده!!. خب کِی می خواهند برای تهاجم بیایند؟؟ اِ…. مرزها بسته است؟!!
مافهمیدیم که مریم باید زودتر از این ها رفته باشد پاریس ودرواقع گریخته باشدودراورسورواز پنهان بشود تا نمی دانم کِی ؟؟بقیه هم پشت سرش وفقط ما روسیاهان بدبخت فلک زده ی شکست خورده ی محکوم در منطقه حسرت بخوریم البته بمب و موشک بخوریم و گرسنگی بکشیم.!!چند روز بعد تی شرت و عکس آوردند که خواهر مریم فرستاده!
حوادث سریع رخ می داد و روز به روز نیروهای ائتلاف به بغداد نزدیک تر می شدند.همه آماده بودند، آخرین توجیهات هم انجام شد که ما می رویم تهران را می گیریم و..!!.گفتند: خواهران پشت مرز می مانند درصورت لزوم به داخل می آیند! باید شبانه حرکت کنید، ما از مرز نزدیکی خانقین حرکت کردیم و در بین راه که به آن پل صدور یا واسط ی گفتند پنهان شدیم، شب، کمرشکن ها آمدند که ما را تا خانقین ببرند و گروه دیگری در محل واسط جایگزین ما شدند. تانک ها را بار زدیم که صدای هواپیما آمد. من به راننده ام گفتم که سریع برو، و داشتیم از محل خارج می شدیم که اولین نفربر مورداصابت قرار گرفت و دریایی از آتش روی سر ستون ها باریدن گرفت. در همین هنگام فرماندهان ما – خواهروجیهه وخواهرفائزه- یک باره ناپدید شدند!! بعدها از فائزه پرسیدم آن شب کجا رفتی ؟!. گفت: همان جا بودم گفتم نه، بچه ها زیر بمباران تک و تنها بودند و کسی نبود خط بدهد. گفت: بله حفاظت به من اجازه نداد برگردم و من به اشرف رفتم!!! از وجیهه هم پرسیدم در آن شب و فردایش که آتش از آسمان می بارید شما کجا بودید؟!. یکی از برادران مجاهد! گفت خواهر وجیهه حماسه آفریدند!. 30 کیلومتر را تا قرارگاه پیاده رفتند!! کلید ماشین را روی ماشین گذاشت تا بچه ها بیایند و ان را ببرند حتی سلاحش را هم داخل ماشین گذاشت که سبک بال تر باشد. و به سمت قرارگاه پرگشود!!!. این را می گویند حماسه! اما حقیقت چیز دیگری بود؛ بیش تر فرماندهان می دانستند که سرنگونی پوشالی تر از این حرف هاست بنا براین خودشان فرار کردند!!! عذرا علوی طالقانی ( سوسن)- جانشین فرماندهی ارتش آزادی بخش – در آن هنگام با ماشین تویوتا شخصی اش در مسیر می ر فته که یک مرتبه هواپیما می آید بالای سرشان و او از ترس می خواسته خودش را از ماشین به بیرون بیندازد!بله واقعاً رشادت!!! را ببینید که این عضو بلند مرتبه ی! مجاهدین جانش را چه قدر نه برای خودش بلکه برای رهبری اش دوست دارد!!. این قدرکه حفاظت و راننده می گویند خواهر صبر کن لااقل بایستیم در حرکت که نمی شود پرید! تازه ماشین شخصی است.در مسیر هم کسی نیست آخر هواپیما به ماشین شخصی چه کاردارد ؟؟اما آخر اوکه می داند رجوی فرار کرده چرا خودش بماند؟!!!!
همان روز هواپیماها به ما حمله کردند. فرماندهان یگان ما داریوش و منوچهر براتی و سیامک دیانتی به کف وادی چسبیده بودند و رنگ از روی آن ها رفته بود، ما که تحت مسئولیت آن ها بودیم، به بالای تپه رفته و صحنه ی شیرجه ی هواپیماها را نگاه می کردیم و به آینده امید داشتیم که خدایا می شود ما از دست این ها آزاد شویم؟ حتی حاضر بودیم بمیریم… بقیه بچه ها از ترس و واهمه ی فرماندهان شان متحیر و متعجب بودند ولی برای من که قبلاً هم بودم تازگی نداشت
خلاصه، خبر رسید که باید برگردید اشرف. داریوش و منوچهر که مثل موش در سوراخ بودند شیر شدند، و خوشحال و خندان که بله باید برگردیم! پس چه سرنگونی ای؟؟!
به هر حال خدا را شکر که جان مجاهدین البته به غیر از آن ها که مردند و در خاک مدفون شدند را حفظ کرد!!! و خدا را شکر که از فرماندهان نبودند! و الا معلوم نبود چه می شد؟؟
همه ی فرماندهان از بالا تا رده های ما صحنه راترک کرده بودندو به پاریس ( البته زودتر از شروع جنگ) یا به اشرف -مهد گریختگان جهان- گریخته بودند. در طی این مدت 7 تا 10 روز به ما غذا نرسید بود چرا که به ما جیره ی جنگی نداده بودند، چرا؟ می ترسیدند جیره را گرفته و به سمت میهن فرار کنیم؛ آخر این چه ارتشی است که به نیروهای خود از ترس فرار غذا نمی دهد! آخر سر ان قدر تحلیل رفتیم که نمی توانستیم از تپه بالا برویم، پشتیبانی هم که در کار نبود ، مجبور شدیم از یک روستا با بد بختی و تمنا و خواهش یک گوسفند استخوانی بخریم تا از گرسنگی نمیریم!. التبه پرواضح است که فرماندهان ارتش آزادی بخش آن هم خواهران مجاهد از جان گذشته باید حتماً غذای مناسب می خوردند والا نمی توانستند فرماندهی کنند! حالا بقیه ی بچه ها و تحت مسئولین خب علف هم بخورند اشکالی ندارد ، جنگ است دیگر ؛در جنگ که نان و حلوا پخش نمی کنند تقصیر خودشان بود عراق که جای خوبی نیست می خواستند نیاند عراق!
البته خانم ها و آقایانی که در فرانسه به مقاومت علیه رژیم! مشغولند همه اش در فکر بچه ها هستند وبه یاد بچه هایی که در سنگر ها در نزدیکی مرز آب و غذا ندارند ،مرغ سرخ کرده می خورند!. واقعاً چه از جان گذشتگی ظریفی!!!!
خدا از تقصیرات ما بگذرد ، با این همه از جان گذشتگی ما کار خود را انجام نداده و مسئولیت خود را به اتمام نرساندیم و خواهر مریم را به تهران نبردیم!!! پس ما را محکوم می کنند، چرا؟برای این که خواهر مریم را نبردید تهران! مگر تعهد شما سرنگونی نبود؟ مگر نگفتید می بریمش به تهران؟؟! از طرف دیگر فرماندهان بالای باقی مانده به مذاکره با امریکا مشغولند و در کمال وقاحت و بی شرمی می گویند صاحب خانه ی جدید! بله ماباید با صاحب خانه ی جدید به مذاکره بپردازیم، و آن ها خیلی خوبند ، خیلی خوش تیپ هستند ، همه عینک آفتابی دارند مثل عرب ها سیاه نیستند آداب معاشرت بلدند ، مبادا به آن ها تیراندازی کنید! حتی سلاح هایتان را به آن ها بدهید. آن ها خیلی خوبند از بهشت آمده اند. می گویند ما فکر نمی کردیم شما این طوری باشید شما خیلی پیشرفته هستید چون GPS ( دستگاه موقعیت یاب ماهواره ای ) -که در امریکا و اروپا دست هر بچه ای هست – دارید. چون شماها زن در میانتان است چون شماها غذا خوب می پزید. و….
بله ما هاج و واج از بلایایی که بر سرمان آمده و آن ها نیز خوشحال که صاحب خانه ی جدیدی آمده. به هر حال تا زمانی که آتش برسر ماست و ماتحت مسئولین، بی گناه تلفات می دهیم مقاومت زنده است و زمانی که این آتش بر سر بالایی ها می بارد و صحنه واقعی می شود البته و صد البته که باید تسلیم شد!! چون دیگر مقاومت سودی ندارد. و تمامی حرف ها را پس گرفت چون هر چه هست برای بقیه خوب است نه برای ما! اگر جنگ است بقیه باید بمیرند اگر گرسنگی است بقیه باید بکشند ولی خدایی ناکرده به بالای سازمان آسیبی نرسد!!!!!.
امیدوارم در فرصتی دیگر باز پاره ای از این رشادت های انقلابی بالای سازمان را برای شما بنویسم…