فرقه، افراط – تروريسم
مسعود بنی صدر، بیست وهشتم سپتامبر 2006
گروه کار برای مقابله با تروريسم و دفاع از دموکراسي
نقش جامعه مدني
مادريد 19 و 20 مي 2005
سازماندهي توسط: مرکز تحقيق صلح
دلايل تروريسم. پايه های ايدئولوژیکي راديکاليسم و تروريسم.
چه مکانيسمي اجازه ميدهد که شبکه تروريستي بين المللي وجود داشته باشد.
اگر از من بپرسيد که آيا هر فرقه ای، يک گروه تروريستي است؟ پاسخ من منفي است، چرا که ما شاهد وجود بسياری از فرقه های صلح طلب در حال حاضر و و جود آنها در طول تاريخ بشری هستيم. اما اگر از من بپرسيد که آيا هر گروه تروريستي يک فرقه است؟ پاسخ من مثبت است. چرا که حتي اگر يک گروه تروريستي بشکل يک سازمان و يا حزب مدرن سياسي متولد شده باشد، جهت مهيا سازی و اجبار اعضأيش به انجام هر عملي و هر نوع از خود گذشتگی، بدون کوچکترين سئوال و ابهام اخلاقي، فرهنگي و مذهبي جامعه و بشريت، مجبور به استحاله از يک گروه معمولي به يک فرقه است. در نتيجه به اعتقاد من برای فهم يک گروه افراطي و يا تروريستي بايد ساختار فرقه و عضويت در آنرا فهم کرد.
جهت فهم اينکه چگونه يک نفر ميتواند به عضويت يک فرقه در آمده و به هر عمل خواسته شده از جانب فرقه بدون هيچ پرسشي عمل نمايد، من به شرح داستان شخصي خود ميپردازم و اينکه چگونه به عضويت يک فرقه درآمدم.
با بي عدالتي شروع ميشود وبه فاجعه ختم ميگردد.
ممکن است با عشق شروع شود. عشق مردم، عشق خدا، عشق کشور و يا حتي عشق برای فرهنگ، سنت و آداب و رسوم، اما بهر صورت هر چه باشد به نفرت ختم ميشود.
و بدنبال آن با يک دور باطل وحشتناک روبرو ميشويم که در هر دور نفرت قديم به نفرتي نو تبديل شده و اين نفرت است که دائم روبه تزايد است.
وقتي من يک کودک ده، دوازده ساله بودم مادر بزرگ ام با محبت به من آموخت که دنيا سياه و سپيد نيست و نميتوان انسانها را به خوب و شيطاني تقسيم کرد. زندگي مثل رنگين کمان است و مردم رنگارنگ هستند به رنگارنگي خود زندگي.
بعدها من در زندگي خود مجبور شدم نه تنها اين درس ارزشمند را بفراموشي سپرده بلکه کاملا عکس آنرا فراگرفته و بکار بندم.
من مجبور شدم ياد بگيرم که انسانها يا با تو هستند و يا برعليه تو، فرد بايد دوست بدارد کساني را که با او هستند و متنفر باشد از بقيه.
من ميبايست ياد ميگرفتم که عشق و نفرت دوروی يک سکه هستند و يکی بدون ديگری نميتواند وجود داشته باشد. آيا من دانشجوی خوبي برای اين مکتب جديد فکری بودم و يا نه؟ فکر ميکنم پاسخ منفي است. تصورم اينستکه آموزشهای مادر بزرگم هيچگاه نتوانست شخصيت مرا ترک گويد چرا که من اکنون اينجا هستم و دارم برای شما از اين پديده که نابود کننده پيشرفت، دموکراسي، آزادی و صلح در جهان است صحبت ميکنم.
1- با بي عدالتي شروع ميشود:
من يکي از دويست هزار فارغ التحصيل دبيرستانهای ايران بودم که به اندازه کافي هوش و شانس داشتم که بتوانم در يکی از چند دانشگاه محدود در ايران به تحصيلات خود ادامه دهم.
در دانشگاه بجز فرا گيری شاخنه هائي از علوم، مهندسي، طب و يا هنر، فرد ياد ميگيرد که بفهمد چه در دنيای پيرامون و در کشوراو ميگذرد. البته شما همچنين ياد ميگيريد که در باره خود نيز فکر کرده و راه در آوردن پول و ثروت را هم بيآموزيد.
بهر صورت فرقي نميکند، چه شما به خود و به آينده خود فکر کنيد، و چه احساس همدردی با مردم و بخت برگشتگي آنها داشته باشيد، با اولين چيزی را که روبرو خواهيد شد، بي عدالتي است.
در اين نقطه شما مجبور ميشويد که فاصله عظيم بين اکثريت فقير و لايه نازک اقليت فوق ثروتمند را ناديده بگيريد.
شما مجبور ميشويد فساد، تبعيض، استبداد و پليس مخفي را ناديده بگيريد. چشم بستن و نديدن حقايق به همين جا ختم نميشود، چرا که شما بتدريج با اخبار دنيا آشنا ميشويد و بي عدالتي عميقتر موجود در دنيا را ميبينيد. اما باز شما مجبوريد که نبينيد، فکر نکنيد و نپرسيد. اين يک تناقض بزرگ است. ما از نسلي بوديم که به ما آموختند که چگونه فکر کنيم و بعد از ما خواستند که نيانديشيم. اين يک امر نا شدني بود. آنان که کوشش کردند که چنين کنند، به مواد مخدر رسيده و معتاد شدند. که بهر صورت در آن دوران خيلي هم ارزان و فراوان بود. بقيه ما دانشجويان سعي بر اين کرديم که برای حل معمای خود راهي بيابيم.
اجازه بدهيد دوباره تکرار کنم که اولين قدم ديدن بيعدالتي و تبعيض در اطراف خود و در اقصي نقاط جهان است. بنابراين شما احساس ميکنيد که رسالت اينرا داريد که با اين بيعدالتي بهر شکل ممکن،چه مسالمت آميز و چه همراه با خشونت مقابله کنيد.
دولتها سعي ميکنند که چشمان و گوشهای شما را بسته که نتوانيد ببينيد، بشنويد و يا در باره آنها حرف بزنيد. اما آيا آنها موفق ميشوند؟ آنها در گذشته نتوانستند. اکنون نيز نميتوانند و مطمعنا در آينده هم غير ممکن است که بتوانند. تنها کاری که آنها با آافرينش محدوديتها ميکنند اينستکه نسل جوان را بجاي مخالفت آشکار، دموکراتيک و صلح آميز، بسمت مخالف يعني مبارزه زير زميني همراه با خشونت، مبارزه مسلحانه و تروريسم ميفرستند.
2- يک راه بي بازگشت: تغيير از يک فرد عادی و معمولي به يک راديکال، انقلابي، مبارز آزادی، مجاهد و يا آنطور که دشمنان شما، شما را مينامند، خشونت طلب افراطي و يا تروريست.
شما مشگلي داريد و بدنبال راه حل ميگرديد؟ به هر سو در اطراف خود نگاه کرده و بدنبال بهترين گروه ، حزب و سازماني ميگرديد که بتواند به بهترين شکل، سئوال شما را پاسخ گويد. البته آنها سازمانهای زير زميني هستند، چرا که دموکراسي واقعي و احزاب سياسي محدود شده و انتخابات يک حرکت ظاهری و مصنوعي برای تحميق خارجيان است، آنهائي که دوست دارند کشور شما را دموکراتيک بنامند.
شما نبايد نگران پيدا کردن آن سازمانهای مخفي باشيد، چرا که اعضأ و حاميان آنها نزديک شما هستند و متوجه شما و خواست شما شده و شما را در يک چشم بهم زدن به مسئولين خود معرفي ميکنند. در اين نقطه شما سازمان مادر را برای پيوستن به آن پيدا کرده ايد. و در ضمن اگر هم سازماني وجود نداشته باشد، آفرينش چنين گروه هائی کار مشگلي نيست و شما ميتوانيد گروه خود را تاسيس کنيد، اين در صورتيستکه شما باندازه کافي از اراده و هوش و جذابيت فردی برخوردار بوده و حاضر باشيد بخاطر هدفتان زندگي و خانواده خود را فدا کنيد.
من سازمان مجاهدين خلق ايران و يا به اختصار مجاهدين و آنطور که خودمان آنرا ميخوانديم، سازمان را پيدا کردم.
من به دنبال عدالت اجتماعي بودم، اما بدليل اعتقادات مذهبي نميتوانستم جذب سازمانهای مارکسيستي و کمونيستي شوم. مجاهدين درباره عدالت اجتماعي نوع اسلامي و از اهدافي مشابه مارکسيستها، صحبت ميکردند. بجای ديکتاتوری پرولتاريا خواهان حکومت مستضعفين بودند. همانند سازمانهای مارکسيستي معتقد بودند که امپرياليستها تحت رهبری آمريکا دشمن اصلي و شوروی دوست خلقهاست، تنها راه مقابله با آمريکا، جنگ مسلحانه (که آنرا جهاد ميخواندند) با رژيمهای دست نشانده آن، مثل رژيم شاه درايران و ساير کشورهای اسلامي مشابه ايران است. آنها برای نسل ما جذاب بودند، نه تنها به اين دليل که مثل سوسياليستها و چپها صحبت ميکردند، بلکه آنها دموکراسي و آزادی را نيز بمانند ليبرالهای غربي در نوشتجات خود ستايش ميکردند. ديگر ما چه ميخواستيم؟ يک بسته شامل تمامي چيزهای خوب از آنچه که برای نسل ما خواستني بود. ما در عين داشتن مذهب و فرهنگ خود ميتوانستيم از علم و ايدئولوژی علمي قرن يعني مارکسيسم حرف زده، ميتوانستيم خود را تنها نماينده دموکراسي و آزادی واقعي دانسته و بقيه را تصنعي و ظاهری خوانده، و بالاتر از همه انقلابي و قهرمان بوديم نه تنها همچون قهرمانان و شهدای اسلامي بلکه حتي بمانند قهرمانان آمريکای لاتين و فلسطين.
وقتي شما اين راه را انتخاب کرده و در آن قدم ميگذاريد ديگر راه برگشت نداريد. چرا که برگشت نه تنها بمانند سازمانهای مارکسيستي يعني خيانت به سازمان و رفقاِی حزبي، مردم و کشوراست، بلکه بعنوان يک مسلمان اين بمعني آنست که شما خوب و بد، درست و غلط ، راه حق و شيطاني را ديده و آگاهانه دومين را انتخاب کرده ايد، اين گناهي است که انتهای آن دوزخ است. بنابراين شما بايد هر قيمتي را بپردازيد که در سازمان باقي مانده و به پيش برويد.
3- آيا اين اهميتي دارد که دشمن شما، فرقه را چه بنامد و بر آن چه مارکي بزند؟
از کودکي من همواره فردی صلح طلب و حتي خجالتي بودم. بر عليه هر نوع خشونت بوده و آزارم به هيچ کس نميرسيد. اما در عين حال عليه هر نوع قلدری بودم. ما ايرانيان آمريکا را کشوری قلدر ميديديم که خواستها و منافع خود را به کشورهای ديگر در هر زمان که اراده ميکرد تحميل مينمود. عقده ما نسبت به آمريکا از زمان کودتای آنان بر عليه دولت دموکراتيک و ملي مصدق در بيست و هشتم مرداد هزار و سيصد و سي و دو شروع شد، و بارها و بارها با هر عمل آمريکا در اقصي نقاط جهان از فلسطين و ويتنام تا شيلي به صحت رسيد و زياد و زياد تر شد.
ما سي آي اي و موساد را سازمانهائي ميديديم که ساواک را آموزش ميدادند، سازماني که مسئول رسمي شکنجه و مرگ بسياری از آزاديخواهان ايراني بود.
بنابراين هر عملي بر عليه آمريکائيان از نظر ما عادلانه و موجه بود. عملياتي مشابه عمليات مجاهدين بر عليه آمريکائيان در زمان شاه. به همين دليل ما نميتوانستيم مارک تروريستي شاه و آمريکا بر مجاهدين را بپذيريم. ( راستي نظر آمريکائيان درباره مجاهدين چندين بار دستخوش تغيير شد، يکبار در دهه 80 وقتي آنها مبارزه مسلحانه خود را با حکومت فعلي ايران که مخالف آمريکاست شروع کردند. اين نظر با شروع جنگ غرب با عراق ( که حامي مجاهدين بود) در دهه 90 دوباره تغيير کرده و مجدادا آنها تروريست محسوب شدند.)
بعد از انقلاب مجاهدين به اين تظاهر کردند که خود را از يک گروه چريکي به يک سازمان سياسي تغيير داده اند، گروهي که ميخواهد بشکل سياسي با حکومت جديد مقابله کند. آنها معتقد بودند که رهبری انقلاب و جامعه حق آنهاست و از آنها ربوده شده و بايد با روشنگری و افشاگری بر جايگاه واقعي خود بنشينند. برای مدت دوسال علي رغم کتک خوردن و کشته شدن اعضايشان در خيابانها دست به سلاح نبرده و علي رغم از دست دادن تعدادی از خواهران و برادرانشان خويشتنداری کردند. بهمين علت من، همانند هزاران نفر ديگر جذب مجاهدين شده و هيچگاه آنها را بعنوان يک گروه افراطي، خشن و تروريست نديديم. از نظر ما آنها يک گروه مظلوم بودند که همه چيز خود منجمله زندگيشان را برای مردم فدا کرده و در عوض با شکنجه و زندان و مرگ در خيابانها پاداش داده شدند. ما نيز از آنجا که نميتوانستيم خواست اکثريت جامعه را ديده و فهميده و با واقعيتهای انقلاب و رهبری آن روبرو شويم، مجاهدين را رهبر واقعي انقلاب و کشور ديده و نميتوانستيم نظر حکومت جديد را که آنها را منافق ميخواند قبول داشته باشيم.
آشکارا نه نظر آمريکا و نه نظر حکومت ايران درباره مجاهدين نميتوانست تاثيری روی عقيده ما درباره آنها داشته باشد. نظر آنها تنها نشانه بر حق بودن مجاهدين در ديدگاه ما بود. اين روزها البته ميتوان بعقب برگشت و وقايع را کاملا بگونه ای ديگر ديد، اما در آنزمان نه تنها نظر ما عقلاني و عادلانه بود بلکه ملي و مذهبي هم بود. ما حمايت و پيوستن به مجاهدين را وظيفه انساني خود ميدانستيم. و به اين ترتيب حامي آنها شديم.
مثل پيوستن به يک حزب سياسي که با پرداخت حق عضويت و امضأ يک کاغذ به پايان ميرسد، من يکروزه تبديل به يک مجاهد نشدم. اين يک پروسه تدريجي سخت و مشگل و يک تجربه دردناک بود. قدم به قدم ما ميبايست احساسات، عواطف، آگاهي ها و اعتقادات خود را به بهانه آزاد سازی خود از درون بدور افکنده و خود را از چيزهائي که تلقينات رژيم سرمايه داری شاه ميناميديم رها سازيم.
4- يک راه خودسازی، راهي بسوی آمرزش ابدی، آنها که پيوستن نجات يافتند وبقيه بشريت نفرين شده باقي ماند.
بعد از طي مراحل ديدن، شنيدن و احساس دردهای مردم و فهم ظلم دشمن آنها، مرحله انتخاب سازماني بعنوان تنها راه تحقق آزادی، دموکراسي و عدالت اجتماعي شروع ميشود. اين يک روند تدريجي است، اما يک حرف، يک اتفاق و يا يک حادثه ميتواند نقش پرتاب کننده نهائي را برای شما داشته باشد. و فردای آنروز شما خود را با يک هويت جديد ميبينيد. يک مجاهد، يک انقلابي و يا يک مبارز آزادی…
برای من اين آخرين فشار يک صحنه کتک خوردن بودن: کتک خوردن مجاهدين بوسيله حاميان حکومت جديد که خود را حزب اللهي ميخواندند. آنها آخرين مبلغ بودند که مرا بسوی مجاهدين پرتاب نمودند. من نميتوانستم حملات آنها به يک حرکت صلح آميز مجاهدين، کتک زدن زنان بيدفاع، چماقداری بر عليه دانشجويان، فحاشي بر عليه خانواده های محترم شهدا را تحمل کنم. خيلي سخت بود که انسان آن صحنه را ديده و از آن چماقداران متنفر نشده و قربانيان آنها را دوست نداشته باشد.
قدم بعدی يک راه جديد برای زندگي کردن است. معني جديدِی برای خوب و بد، درست و غلط. يک هويت جديد. قدم به قدم فرد خود را دوباره تعريف ميکند و ياد ميگيرد که خود را از چيزی که هست به چيزی که بايد باشد تغيير دهد.
تغيير خود، کار ساده ای نيست، سخت است و دردناک. شايد در راه، فرد بارها آرزوی مرگ کند تا ادامه آن راه دردناک. اما بعد از طي هر مرحله ای از اين مراحل سخت و پردرد، شما احساس خوبي نسبت به خود ميکنيد. شما سخت کار ميکنيد، آنقدر سخت و زياد که ديگر برايتان فرصتي و نيروئي جهت فکر به چيز ديگر و يا فرد ديگری باقي نميماند. بعد از مدتي حتي ديگر به خود و اينکه چه کسي در گذشته بوديد هم فکر نميکنيد. بعد از يکروز سخت کاری، بهنگام شب، وقت خواب، شما نور را ميبينيد و آرامش وجدان را، بهشت گونه، شاد و مغرور از کاری که انجام داده ايد. شما آمرزيده شده ايد و بقيه دنيا که راه شما را انتخاب نکرده و در آن قدم برنداشته دوزخيانند. بجز راحتي وجدان شما يک احساس قدرت هم پيدا ميکنيد، بگونه ای احساس ميکنيد که داريد از يک انسان معمولي به يک فوق انسان و يا ابر مرد تبديل ميشويد.
در اين نقطه فرهنگ شرقي و عرفان آن بکمک آمده و بشما ميآموزد که آزادی واقعي رهائي از درون، از تمامي خواستها و آرزوهای شخصي است. بعبارتي اين آزادی، شما را تبديل به يک خداگونه ميکند و قادر ميسازد کارهائی را انجام دهيد که يک فرد عادی حتي خوابش را هم نميتواند ببيند. شما ميتوانيد درد را تا مرحله فلج شدن تحمل کنيد، آنچنان که در مورد من اتفاق افتاد. شما شجاع شده و از هيچ کس و هيچ چيز واهمه ای بخود راه نميدهيد، از فقر نميهراسيد و از دست دادن سلامتي و جواني، شما را نميترساند. در حقيقت شعار ما اين بود که برای رسيدن به بينهايت، فرد ابتدا بايد صفر شود و هيچ بودن را بيآموزد.
سفر از نقطه ای که در آن هستيد به نقطه صفر نه تنها راهي است که نبايد از آن فرار کرد بلکه مسير و هدفي است که بايد به استقبال آن شتافت. در پايان اين راه شما به نقطه ای ميرسيد که فکر ميکنيد در قله تکامل انساني هستيد، بسي بالاتر از هر انسان ديگر، در واقع، در اين نقطه اگر کسي شما را عادی بخواند آنرا حمل بر ناسزا گوئي دانسته و ترجيح ميدهيد شما را بکشند، اما عادی خطاب نشويد.
5- برای بقا در گروه، فرد بايد از يک فرد عادی به يک انقلابي و يا در مورد من به يک مجاهد تبديل شود.
انتخاب مسير، پايان راه رسيدن به عضويت نيست، بلکه تازه شروع کار است. فرد بايد قدمهای بسياری زيادی برای مجاهد شدن بردارد و تازه ممکن است هيجگاه به آن جايگاه نرسد مگر بهنگام شهادتش.
اول شما بايد تشخيص دهيد که گذشته شما تماما توخالي و سطحي و مصنوعي و مملو از گناه بوده است. شما در يک سيستم سرمايه داری ديکتاتوری وابسته به امپرياليسم بدنيا آمده و رشد کرده ايد. در نتيجه از ابتدا مغز شوئي شده ايد که تبديل به ابزاری در دستگاه استثمار شويد. تمامي احساسات، عواطف، ارزشها، اعتقادات و حتي منطق شما توليد چنين سيستمي است و نه تنها شما بايد آنها را از ضمير خود پاک نمائيد، بلکه برای باقي مانده عمرتان بايد همواره نگران بازگشت آنها باشيد.
ثانيا شما بايد هر نوع مالکيتي را فراموش کرده و در خانه های جمعي به نام پايگاه زندگي کنيد و خودتان را آماده شراکت در همه چيز با ديگران کنيد.
ثالثا شما بايد خود را آماده فدا کردن زندگي و سلامت خود برای هدف گروه کنيد.
و سرانجام شما بايد تمامي روابط و عواطف خود نسبت به خانواده و دوستانتان را بخصوص اگر در راه شما نيستند و با شما موافق نميباشند را قطع نمائيد. در مورد ما حتي ميبايست از همسران خود بدون در نظر گرفتن موقعيت آنها در رابطه با مجاهدين جدا شويم. چرا که سازمان معتقد بود که هر نوع عاطفه ای نسبت به هر کس و هر چيز ديگر غير از برای سازمان و رهبری آن، حائلي محسوب ميشود بين فرد و رهبری سازمان. رهبری ای که ميتواند به ما کمک کند که به مردم و خدا وصل شويم. در مراحل آخر ما حتي ميبايست خود را نيز طلاق ميداديم.
در چنين سيستم فکريي شما نميتوانيد با هيچکس و هيچيز رابطه دوبدو داشته باشيد، شما در مثلثي محصور هستيد که راس آن رهبری سازمان است و بايد برای ارتباط و وصل به هر کس ديگر و هر چيز ديگر حتي خدا و مردم و نهايتا خودتان از رهبری عبور نمائيد. درنتيجه هر نوع از عواطف و هر رابطه ای ، مانند عشق شما به همسر و فرزندانتان نه تنها مشروع و پذيرفته شده نبود بلکه ميتوانست گناه محسوب شود. در اين نقطه شما وارد جهان انقلابي شده ايد، شما زندگي رنگارنگ مردم عادی را پشت سر گذاشته و وارد دنيای سياه و سپيد شده ايد. انسانها يا دوست شما هستند و يا دشمنتان، يا با شما موافق هستند و يا مخالف. يا آنها را بايد دوست داشته باشيد و حاضر به فدا کردن خود برای آنها باشيد و يا از آنها متنفر باشيد و آماده کشتنشان باشيد.
در اين نقطه شما ممکن است سئوالات و يا مفروضياتي در باره کسي که اين قدمها را بر ميدارد داشته باشيد. من حدس ميزنم که سئوال اصلي اينستکه چگونه يک نفر ميتواند خود را به اين ميزان تغيير دهد و برای چه؟ تصور شما ممکن است اين باشد که کساني که جذب چنين سازمانهائي ميشوند، افرادی هستند، ساده، احمق، و يا حتي مملو از عقده های مختلف. متاسفانه بايد بگويم که فرضيات شما درست نيست. اگر بود مبارزه با چنين گروه هائي به مراتب ساده تر و سريعتر ميبود.
بعنوان يکي از افرادی که به يک سازمان انقلابي پيوسته بود، من داری ليسانس و فوق ليسانس در مهندسي رياضي از بهترين دانشگاههای ايران و انگليس بودم و تحقيقات دکترايم در همين رشته را نيز به پايان رسانده و در حال نوشتن تز دکترايم بودم. بيست و سه سال سن داشتم، دارای همسری بودم که به وی عشق ميورزيدم و يک دختر شاداب و دوست داشتني داشتيم. من از طبقه متوسط بالای جامعه بودم و باندازه کافي ثروت داشتم که خود و خانواده و ادامه تحصيلاتم را تامين نمايم. درنتيجه ميتوانيم نتيجه بگيريم که من دارای حداقل هوش، آگاهي و خوشبختي ميانگيني بودم که نشود مرا به سهولت گول زده و مغزشوئي نمود. من در تقابل با فساد ديکتاتوری شاه و اطاعت مطلق وی از آمريکا به سمت مجاهدين کشيده شدم. اما چرا و چگونه من نتوانستم تشخيص دهم که دارم خودم را از يک انسان شاد، مهربان و هوشمند تبديل به يک فرد دگم، يکسو نگر، خشن و ماشين گونه تبديل ميکنم، و چرا چيزی را که افراد ديگر با هوش کمتر ميتوانستند تشخيص بدهند را ما نتوانستيم بفهميم، سئوالي است که ممکن است هرگز من نتوانم به آن پاسخي قانع کننده بدهم. اما اجازه بدهيد يک مثالي بزنم که شايد موضوع قدری روشن شود.
شما وقتي به ابزار ارزشمندی مجهز هستيد، تا زماني كه آنرا از دست ندادهايد متوجه ارزش آن نميشويد. همان گونه كه گلبولهاي سفيد، شما را در مقابل بيماريها محافظت ميكنند، ويژگيهاي فردي شما نيز همواره مدافع شما در مقابل تهاجمات فيزيكي، رواني و حتي ايدئولوژيكي هستند. گمانم اين است كه فهم اين مسئله ساده باشد كه چرا بدن ما نميتواند در مقابل برخي بيماريها مانند سرطان و ايدز از ما دفاع كند. ما ميدانيم كه وقتي گلبولهاي سفيد در بدن ما به هر دليلي از كار بيافتند، ما در مقابل هر مهاجمي بي دفاع ميمانيم.
ويژگيهاي فردي ما از بدو تولد، با هدف اصلي حفظ خود و حفظ نسل، به مثابه نوعي ايدئولوژي شخصي عمل ميكند. اين ويژگيها، ما را در مقابل ايدئولوژيهاي خارجي كه هستي ما را به لحاظ فيزيكي و ذهني مورد تهديد قرار ميدهند محافظت خواهد كرد. اگر اين سيستم به هر دليلي از كار بيافتد ما اين حفاظت را از دست ميدهيم و مانند مثال قبلي در برابر هر تهاجمي حتي سادهترين آنها بيدفاع خواهيم ماند. و اما اينکه چگونه افرادی با هوش کمتر ميتوانستنند غلط بودن حرکت ما را تشخيص داده و ما نميتوانستيم، بايد بگويم که همانگونه که دفاع فيزيکي بدن به گلبولهای سفيد ربط دارد و نه قدرت فيزيکی و يا سن و سال فرد، در اينمورد هم هوش و ذکاوت و تجربه فردی موقعي کارکرد دارند که فرد سيستم دفاعي ايدئولوژيک خود يعني ويژگيهای فردی خود را از دست نداده باشد.
زماني كه مصونيت ايدئولوژيكي شما فلج شده باشد، عقلانيت و منطق شما نيز نميتواند از شما دفاع كند. به تدريج وادار ميشويد كه گذشتهتان را نفي كنيد و آن را نادرست و فاسد بدانيد. با گردن نهادن به شعار زشت بودن خودخواهي، شما اولين كاركرد هستي خود يعني بقاي خود و خصوصيت فردی خود را نفي ميكنيد. در چنين شرايطي گام به گام ميپذيريد كه منطق شما، اصول شما، آرزوهاي شما، عشق، علائق، تنفر، روابط شما با ديگران حتي با كساني كه دوستشان داريد- و سر انچام نه تنها نقاط منفي شما بلكه حتي نقاط مثبتتان همه و همه غلط بوده و بايستي دگرگون گردد. به بيان ساده در اين مرحله، شما خودتان را وادار ميكنيد كه خودتان و ايدئولوژي فرديتان را نفي كنيد و در اينجاست كه ايدئولوژي خارجي بر شما چيره ميگردد. در اين شرايط منطق غالب بر شما يعني منطق فرقه، به شما حكم ميكند كه شما نادرست و منحرفيد و در نتيجه رهنمود منطق فبلي خود را هر چه كه باشد ولو قوي و نيرومند غلط ارزيابي كرده و آنرا نفي ميكنيد.
6- شکها و ترديدها:
البته لحظاتي در خلال حرکت شما دچار ترديد و تناقض ميشويد، و متحير ميمانيد که چه چيزی درست است و چه چيزی غلط؟ من روزی را به ياد ميآورم که از من خواسته شد که درباره يکي از هواداران، متهم به دزدی بيست هزار دلار از سازمان قضاوت کنم. منطق و احساسات شخصي من به من ميگفت که فرد مربوطه بيگناه است و نميتواند دزدی باشد که ما بدنبالش هستيم. وی حتي به من تلفن زد و از من خواست که از او دفاع کنم. در اين نقطه من به مسئولم فکر و نظر خود، دال بر بيگناهي فرد مربوطه را گفتم. آشکارا وی حرف مرا قبول نداشت چرا که سازمان توسط نفر بالاتری قضاوت خود را کرده بود و ما تنها کانال ابلاغ آن به فرد مربوطه و بقيه بوديم. در اين نقطه تنها کاری را که من توانستم انجام دهم نجات خود از انجام يک کار غلط با کنار کشيدن خود از ماجرا بود. وی در مقابل هواداران در شهر خودش افشأ و شرمنده شد و حق هوادار مجاهدين خواندن از او گرفته شد.
چند سال بعد معلوم شد که اساسا چنان پولي وجود نداشته و مسئول مجاهدين در آن منطقه بدليل فشارهای روزانه سازمان برای افزايش کمکهای مالي، آمار غلط و نادرست داده بوده است. من بارها سعي کردم از جانب سازمان فرد مربوطه را ديده و از وی پوزش بخواهم، اما او ديگر حاضر به ديدن ما نبود. من هيچگاه نتوانستم خود را به خاطر نه ايستادن در کنار او ببخشم. بعضي وقتها تنها راه گريز از ترديد و شک خود داری از ديدن، شنيدن، فکر کردن و فرار از آن موقعيت است. روزی هواداری از من پرسيد که آيا کاری که سازمان در حق خواهر وی کرده درست و اسلامي بوده و يا نه؟ گوئي مجاهدين از خواهر او (هوادار سازمان) خواسته بودند که به همسری جوان پولداری در آيد که وی سرمايه خانواده اش در آمريکا را به سازمان بدهد. آشکارا من برای وی پاسخي نداشتم و تنها بدنبال موقعيتي بودم که خود را از شرايط نجات دهم، چرا که هر نوع شک به صحت حرکتهای سازمان تنها برای ما ميتوانست يک دليل داشته باشد و آن تسليم شدن به منطق بورژوائي و فاسد گذشته خود بود.
مثال ديگر موضوع تروريسم بود: من داشتم کتابي بنام خيانت به حقوق بشر در پاسخ به گزارش گزارشگر سازمان ملل متحد در خصوص نقض حقوق بشر در ايران مينوشتم. در گزارش وی در جائي وی مدعي شده بود که مجاهدين در ايران مرتکب عمليات تروريستي شده اند، من ميبايست با دلايل منطقي عکس آنرا نشان دهم. اين کار، بسي مشگل بود، چرا که موارد بسياری بود که افراد غير مسلح و معمولي (غير نظامي)، حتي به ادعای خود مجاهدين به جرم هواداری از حکومت توسط آنها کشته شده بودند، در اين مورد من ميبايست منطق، فهم و ديدگاه خود را فراموش کرده و با بکار گيری معکوس آنها بتوانم از عمليات مجاهدين دفاع نمايم. البته عمليات بعدی آنها مثل بمب گزاری در مقبره خميني ( با حضور نمازگزاران عادی در آنجا) جای هيچ قدرت مانوری برای ما باقي نگذاشت. نمونه ای واضح و مشخص که بعدها حتي آمريکا و اروپائيان را مجبور به تروريست شناختن سازمان کرد. البته از نظر آنان مجاهدين تروريستهای خوب محسوب شدند چرا که عمليات آنها متوجه مخالفان آمريکا (حاميان حکومت فعلي ايران) بود و در نتيجه ما کماکان از آزادی عمل و جذب کمکهای مالي در آمريکا برخوردار بوديم.
البته لحظاتي وجود دارد که شک و ترديد نه به دليل منطق و تعقل است، بلکه ناشي از عواطف و احساسات فردی ميباشد. عشق به خانواده، همسر و فرزندان و حتي يک خود خواهي ساده، و يا يک ويژگي فردی و يا نياز شخصي سرکوب نشده، ميتواند منجر به تناقضي آشکار در شما شود. در چنين شرايطي پاسخ سازمان هم احساسي و عاطفي است و نه منطقي. شما بطورمرتب با اخبار، فيلمها، صحبتها، سرودها و شعرها بمب باران احساسي ميشويد تا فراموش نکنيد که مردم در حال زجر و شکنجه، گرسنگي و بدبختي هستند. آنها مرتبا ظلم و شکنجه و اعدام ياران شما توسط دشمن را به شما يادآور ميشوند. بالاتر از همه ياد آوری شجاعتها و از خود گذشتگيهای و شهادت ياران شما درراه هدف مقدس است. يکي از مثالهای اينگونه که تاثير بسياری روی همه دارد و کمک ميکند که فرد مشگلات فردی خود را بفراموشي بسپارد، مورد عمليات انتحاری است و خواندن وصيتنامه های شهدای اينچنيني است.برای ما آنها سمبل فدا و ايثار بودند، قهرماناني که کسي کوچکترين شکي درباره آنها نميتوانست بکند. همواره بعد از هر کدام از اين عمليات افراد بسياری داوطلب تغيير نام خود به نام آن شهيد ميشدند که ياد آور اين شوند که با کشته شدن هر نفر در اين مسير دهها و بلکه صدها نفر دوباره زنده ميشوند.
7- بتدريج شما ياد ميگيريد که هيچگونه احساس،عاطفه، آرزوی شخصي و خصوصيت فردی نداشته باشيد مگر آرزوی شهادت.
من روزهائي را بياد ميآورم که تضاد بين عواطف من نسبت به فرزندانم و منطق مجاهدين در اوج خود بود. پاسخ من به خودم اين بود: من چگونه مي توانم بدبختي مردممان را ببينم، پدری که فرزندش را بخاطر رهائي او از گرسنگي ميکشد را، و يا کودکاني که بخاطر فقر والدينشان بفروش ميرسند را و باز بفکر فرزندان خودم باشم. نه تنها اين قابل قبول نبود، بلکه فکر به فرزندان خود و عشق به آنان يک گناه محسوب ميشد. من روزی را بخاطر ميآورم که خبر مرگ مادرم را شنيدم و اجازه به خودم ندادم که برای او بگريم، چرا که آن علامت ضعف در مقابل وابستگيهای ما در مقابل خانواده و نسبت به احساسات فرديمان محسوب ميشد. همينطور من روزی را بياد ميآورم که مجبور به طلاق همسری که او را بيش از جانم دوست داشتم شدم.
من روزی را بياد مياورم که در اطاق عمل متوجه شدم که ممکن است قدرت حرکت پاهايم را از دست داده و افليج شوم، اما بطرز عجيبي ديدم که هيچ احساسي نسبت به اين موضوع ندارم. همچنين زماني که من تقريبا دست راستم را از دست دادم. چرا که اين از دست دادنها ميتوانست فديه کوچکي برای خدا و مردممان محسوب شود. من همچنين روزی را بخاطر ميآورم که همه فکر کردند من مرده ام، اما زنده برگشتم درحاليکه بحال خود ميگريستم که چرا افتخار شهادت نسيب من نشد؟ من روزی را بخاطر ميآورم که مجبور شدم چند روزنامه ای را که عکس مرا بجای رهبری سازمان در انعکاس اخبارشان در مورد مجاهدين بچاپ رسانده بودند بسوزانم، چرا که از اينکه يک پيروزی فردی کسب کرده باشم شرمنده بوده و احساس گناه ميکردم و فکر ميکردم بايد درجلوی جمع از خدا طلب استغفار بکنم.
8- محدود نبودن به هيچ قاعده و رسم ورسومي، هر چيزی توجيه پذير است:
درست و غلط ، خوب و بد، يک معني و مفهوم ثابتي ندارند. آنها بسهولت ميتوانند بر اساس شرايط و خواستهای سازمان تغيير کنند. يک روز ما شعار مرگ بر آمريکا داده و دولت تازه بقدرت رسيده را متهم به همکاری با آمريکا ميکرديم و چند سال بعد در کريدورهای کنگره آمريکا بدنبال حمايت نمايندگان سنای آن کشور برای حمايت از جنبش خود بر عليه حکومت ايران بوديم. يک روز از اينکه با عراقيهای متجاوز به کشورمان در جنگ هستيم مفتخر بوديم و چند سال بعد همان عراقيها را در خلال جنگ با کشورمان بهترين و نزديکترين دوستان خود ناميديم، چرا که اجازه دادند که پايگاه های خود را در کشور آنها بر پا سازيم.
من روزی را در اوائل هواداری خود بياد ميآورم که با دوستي هوادار در گير بحثي داغ بودم. موضوع بحث اين بود که آيا سازمان به بحث هدف وسيله را توجيه ميکند اعتقاد دارد و يا خير؟ در آنزمان من نميتوانستم حرف آن دوست را قبول کنم که سازمان معتقد به اين اصل است، اما چند سال بعد خودم را ديدم که چگونه برای رسيدن به خواستهای سازمان بنا به دستور آنان اصول را زير پا ميگذارم. بدون آنکه بياد بيآورم که چقدر زمانی من مخالف چنين ايده ای بودم. ما مسلمان بوديم و بعنوان يک مسلمان محدود به قوانين و آداب و رسوم اسلامي بوديم، اما اين اصول به دلخواه سازمان انتخاب شده و بکار گرفته ميشدند و آن اصولي که کمک به حرکات ما ميکرد انتخاب و بکار گرفته ميشد. ما آن اصول را بخشي از اسلام انقلابي و بقيه را ارتجاعي ميناميديم. اما حتي اين اصول نسبت به فرد فرق ميکرد! من بعنوان نماينده آنها در آمريکا ميبايست با نمايندگان کنگره و مقامات رسمي آمريکائي ملاقات و گفتگو ميکردم. بعضي از آنها زن بودند، در نتيجه به من اجازه داده شده بود که با آنها دست داده و حتي بوسه ای دوستانه بر گونه را هم قبول کنم. اين در حالي بود که بقيه اعضأ حتي حق نگاه کردن درست و حسابي به جنس مخالف را نداشتند و اگر حتي دستشان به دست جنس مخالفي ميخورد مجبور بودند يک گزارش مطول درباره خود بنويسند. حتي درباره من هم اين يک قاعده مشخص و ثابت نبود و ميتوانست در هر زمان بنا به خواست سازمان تغيير کند، کما اينکه يکروز اعلام ميشد که حق دارم دست دهم و روز ديگر معکوس آن گفته ميشد و طبعا هر بار که اين قانون عوض ميشد من با حوادث مسخره ای روبرو ميشدم.
حتي بعنوان يک ايراني ما يک نظر ثابت و مشخص نسبت به سمبلها و رسوم ايراني نداشتيم. يک روز بما گفته ميشد که پرچم ملي ما سمبل شاه و شاهنشاهي است و بکار گيری آن محکوم است و چندی بعد مجبور به حمل صدها پرچم در تظاهرات خود ميشديم. خوانندگان و هنرمندان ايراني که زماني در دربار شاه هنر نمائي ميکردند روزی بهمين دليل محکوم و گوش دادن به هنر نمائي آنها جرم محسوب ميشد و باز وقتي که به نفع سازمان بود ناگهان آهنگهای آنان بعنوان محبوبترين سرودها بزم آرای پايگاهها ميشد.
9- تعميم و بد بيني وسائلي برای قضاوت در مورد هر فرد، و شيوه پاسخ به هر سئوالي:
روزی را بياد ميآورم که به دوستي بعضي از آموزه های گذشته سازمان را ياد آور ميشدم که ناگهان وی بر من نهيب زد : کي تو ميخواهي از استناد به خواندنها و ياد گرفتنهايت دست برداری. بزودی با اين نهيب من از خواندن و حتي فکر کردن دست برداشتم، چرا که کس ديگری اين کار را برای همه ما ميکرد. رهبری سازمان بجای ما فکر ميکرد و بما اين احساس را ميداد که همه چيز را ميدانيم و احتياج به خواندن و دانستن هيچ چيز جديدی را نداريم. ما با شنيدن يک لغت از يک نفر قادر هستيم که تا اعماق روح او را بخوانيم، حداقل به اين ميزان که بدانيم که دوست است و يا دشمن. آری سازمان و رهبری آن نوعي از اعتماد بنفس را بشما ميدهد که هيچگاه بوسيله تجربيات، ياد گرفتنها و موفقيتهای فردی قابل دستيابي نيست. شما احساس ميکنيد که همه چيز را دانسته و هر چيزی را هم که ندانيد مثل وحي توسط سلسله مراتب تشکيلاتي به شما الهام خواهد شد. عموميت دادن و بدبيني رمز اين دانستن همه چيز بود. بوسيله تعميم شما قادر هستيد هر کسي را بر اساس يک گفته و يک عملکرد مشابه اش با کس ديگر قضاوت کرده و مارک خود را بر وی بزنيد. بطور عام هر چيزی مگر توافق کامل با شما مساويست با دشمني با شما که فرد مقابل را در صف دشمنان قرار ميدهد. بعد از آن ديگر شما نيازی به شنيدن و ديدن مورد و عملکرد ديگری از فرد مقابل نداريد، چرا که آنها هر کاری که بکنند نميتوانند نظر شما را نسبت به خود تغيير بدهند. آن چيزی که برای شما مهم است فهم شخصي نيست، بلکه آموزه سازمان و قضاوت سازمان است. بد بيني نسبت به همه اصل است. تمامي سياستمداران و حتي روشنفکران بر عليه شما هستند و شکست و نابودی شما را خواهانند. اين به شما کمک ميکند که زياد خود را درگير سئوالات و مسائل آنها و پاسخيابي برايشان نکرده و شک و ترديدهايشان را به خود راه نداده و بسادگي آنها را در رديف دشمنان قرار دهيد.
10- چگونه ميشود يک عضو چنين سازماني را نجات داد؟
جهت پاسخ به اين سئوال بايد اقرار کنم که جواب ساده نيست و شايد بايد گفت که ما نميتوانيم.
اينگونه از سازمانها دير و يا زود دچار کيش شخصيت ميشوند و در آنها رهبر سازمان خدا گونه و مرشدی ميشود که حق همه چيز را در اختيار خود ميگيرد. منجمله حق دخالت کردن و جهت دادن به خصوصي ترين امور زندگي مريدان خود، ديکته کردن اينکه چگونه و چطور آنها فکر کرده، عمل کنند و زندگي کنند. او بالاتر از هر منطق، عاطفه و آموزه مذهبي است. رهبر خواهان تسليم مطلق مريدان خويش است و به هيچ چيزی کمتر از آن قانع نيست. بنابراين شما نميتوانيد اين افراد را با منطق و تعقل قانع کنيد، چرا که در اولين قدم آنها منطق قديم خود را که مشابه شما بوده است را رد کرده اند. شما نميتوانيد با احساسات و عواطف بر آنها تاثير بگذاريد، چرا که در قدم بعدی در سفر بسمت مريد خالص رهبری شدن، آنها با عواطف و احساسات فردی خود جنگيده و آنها را نابود کرده و تنها احساس و عاطفه اي را که ميشناسند نسبت به رهبری و سازمان است. شما حتي نميتوانيد با شکنجه و آزار ايشان را تغيير دهيد، چرا که با تحمل هر دردی آنها بيشتر به حقانيت آموزه های رهبری خود پي برده و بيشتر با او به وحدت ميرسند.
حدس من اينستکه کوچکترين ناخالصي موجود در آنها تنها شانس نجات افراد عضو يک فرقه است. يک احساس زنده از گذشته در قلب آنها، يک خواسته و يا يک آرزوی فردی، يک فکر منطقي دست نخورده از گذشته، يک نوع خود خواهي کوچک و مختصر، و يا حد اقل دوست داشتن بخشي از شخصيت فردی خويشتن، ممکن است به نجات فرد از اين گونه سازمانها کمک کند. در مورد من زماني که آنها از من خواستند که علاوه بر نابودی ويژيگيهای فردی ناپسندم، نوع خوب و قابل قبول آنها را نيز از بين ببرم، چيزهائی که من ديدن آنها در خود را دوست داشتم. عليرغم سعي بسيار نتوانستم و در نتيجه همه رشته ها گسسته شد و ديگر در تغيير بيشتر خود ناتوان ماندم. در اين زمان من دوباره توانستم زيبائي، محبت و عشق موجود در انسانهای عادی را ببينم. بدنبال آن شکها و ترديدها در باره همه چيز به من حمله ور شدند. برعکس صعود در سازمان که تدريجي و طاقت فرساست، گريز از آن برق آسا و سريع است. در طول يکروز و يا حتي شايد يک لحظه شما به نقطه ای ميرسيد که احساس ميکنيد که ديگر نميتوانيد ادامه دهيد و بايد همه چيز را ول کرده و پشت سر خود را نيز نگاه نکنيد. بنابراين شايد تنها راه اين باشد که آدم با آنها روبرو شده و ببيند که آيا منطقي و يا احساسي هنوز در آنها زنده است، و اين چيزیست که احتياج به فهم عميق و کامل آنها را ميطلبد.
حتي اگر آنها به نقطه ای برسند که بخواهند گروه را ترک گويند اين پايان کار نيست. هنوز آنها راه طولاني ای را برای رهائي در پيش دارند. اولا ترک اين گونه فرقه ها ساده نيست و آنها با هر اسبابي سعی بر نگه داشتن افراد خود دارند، بخصوص اگر شما از رده های بالائي گروه باشيد. شما خائن، جاسوس، مزدور دشمن خوانده ميشويد و محکوم به مرگ ميشويد و اگر گروه در شرايطی باشد که بتواند، حتي ممکن است شما را اعدام کند. تازه بعد از رهائی هم شما يک پروسه طولاني انطباق مجدد با جامعه و فرقه زدائي در روح واحساسات و تعقل خود را در پيش داريد.
11- پس چه ميشود کرد؟
آيا ميتوان آنها را بمباران کرده و همه را کشت؟
آيا ميتوان در آنها نفوذ کرده و آنان را از درون نابود نمود؟
آيا ميشود رهبری آنها را ترور کرده و به اين ترتيب مغز و قلب سازمان را نابود نمود؟
پاسخ به تمامي اين سئوالات ممکن است مثبت باشد، اما تمامي آنها حتي بفرض موفقيت، بيفايده بوده و به احتمالي نتيجه معکوس خواهند داشت، اينگونه حرکات حتي ممکن است بتواند به رشد سريعتر فرقه کمک کند.
شما ممکن است بتوانيد همه اعضأ را بکشيد، اما آيا ميتوانيد آرمان و هدف آنها را نيز بمباران کنيد؟ آيا ميتوانيد تمام هواداران بي عمل آنها در ميان مردم عادی را هم بکشيد؟ کشتن آنها از آنها شهدای جديد ميسازد و در نتيجه هواداران را تبديل به اعضأ جديد و مردم عادی را تبديل به هواداران ميکند.
دولت ايران بارها سعي کرد با بمباران پايگاههای سازمان اعضأ را بکشد، آنها موفق نشدند. اما نتيجه هر حمله کشتن نطفه شک و ترديد در دل ما نسبت به سازمان و تعهد بيشترمان نسبت به رهبری بود. ما توان بيشتری برای پاسخ به سئوالات بدون جواب هواداران پيدا کرده و در نتيجه توانستيم افراد بيشتری را جذب نمائيم. شکل سازمان نيز بگونه ای تغيير کرد که بتواند پاسخگوی حملات آتي باشد.
اينگونه گروه ها بر پايه اطاعت مطلق اعضأ با داشتن يک هدف ساده و مشخص يعني تخريب پي ريزی شده اند. در نتيجه درعين سادگي سازماندهي، خيلي موفق و موثر هستند. همانطور که ميدانيد سازماندهي های ساده بسادگي قابل ترميم و دوباره سازی هستند و بمراتب سريعتر از سازماندهي های پيچيده قابل ترميم ميباشند. تازه نابودی يک سازمان ساده بزرگ ممکن است آنرا تبديل به چندين سازمان ساده کوچکتر کند که به آنها قابليت رشد بيشتر و ضربه پذيری کمتری را ميدهد و در نتيجه مشگلتر ميشود با آنها رو در رو شد.
کشتن رهبر چنين گروهی ممکن است هرج و مرج مختصری در کوتاه مدت در درون گروه بوجود آورد. اما از آنجا که سلسله مراتب در درون گروه مشخص و شناخته شده بوسيله تمام اعضأ است، و همه با تمام قلب آنرا قبول داشته و به آن احترام ميگذارند، جانشين رهبر سريعا بدون نياز به هيچ نوع رقابت و انتخاباتي مشخص ميشود و در نتيجه اعضأ با انگيزه گرفتن از شهادت رهبر گذشته با قدرت بدست آمده از احساس انتقام و حس همدردی نسبت به يکديگر و با شک کمتر، قويتر از قبل به حرکت خود ادامه خواهند داد.
چرا بعضي ها فکر ميکنند که با کشتن رهبر اين گروه ها ممکن است بتوانند گروه را نابود سازند به اين بر ميگردد که آنها يک فرقه را با يک ديکتاتوری مقايسه کرده و فکر ميکنند که همچون ديکتاتوری با کشته شدن ديکتاتور، حکومت وی نيز فرو خواهد ريخت. آنها يا تفاوت بين يک ديکتاتوری و يک فرقه را ناديده ميگيرند و يا آنرا به فراموشي ميسپارند. تفاوت اصلي در اين است که کالتها بر پايه يک خواست و يا اعتقاد مشترک و يا يک نوع تفکر شکل ميگيرند. درحاليکه ديکتاتوريها بر پايه خواست ديکتاتورو منافع فردی وی شکل ميگيرند. مرشد يک فرقه در جايگاه خود ، به دليل عشق و احترام مريدانش به او و پيشتاز دانستن وی در مرام فرقه، قرار گرفته. در حاليکه يک ديکتاتور احترام به خود را با ترس و يا تطميع هوادارانش کسب نموده است.
کليد پاسخ منفي به تمامي سئوالات فوق در اينستکه ما متوجه شويم که با افرادی روبرو هستيم که نه تنها از مرگ نمي هراسند بلکه آنرا تحت عنوان شهادت آرزو و هدف زندگي خود کرده اند. در نتيجه با کشتن و شکنجه آنها و يا همقطارانشان نميتوان آنها را نااميد و مايوس از ادامه راه کرد. درست برعکس: آنها قدرت مقابله با شک و ترديدهای خود را پيدا کرده و با عزمي جزم تر و رشد و حمايتي بيشتر به حرکت خود ادامه خواهند داد. بعبارت ساده فورمول اين موضوع از قرار زير است:
از دست دادن عضوی بوسيله گلوله دشمن = حتميت بيشتر بقيه اعضأ و عضو گيری بيشتر
بعد از آخرين عمليات مجاهدين بر عليه حکومت ايران، دولت شروع به کشتار تقريبا تمامي زندانيان سياسي کرد، بخصوص هواداران و اعضأ مجاهدين که اکثرا محاکمه شده و به محکوميتهائي کمتر از اعدام محکوم شده بودند، و شايد حتي بعضي از آنها از راه گذشته خود بازگشته و تبديل به افراد عادی شده بودند.
منتظری جانشين منتخب ولايت فقيه، فرد مدره و مخالف آن اعدامها بود، او در چند نامه معروف خود به مقامات مختلف کشور آنچه در زندان ميگذشت را افشأ کرده و مخالفت خود را با آنها اعلام نمود و بهمين دليل مقام خود را از دست داده و در خانه خود محبوس شد.
در نامه خود به قضات شرع، دادستان و نمايندگان وزارت اطلاعات در زندان اوين، منتظری ضمن تذکر اينکه وی بدليل کشته شدن فرزندش بدست مجاهدين دلايل شخصي بيشتری از آنها برعليه سازمان دارد نوشت: من به قضاوت و داوري آيندگان ميانديشم. چنين قتل عامي بدون هيچ دادگاهي، به خصوص براي زندانيان و اسرا، بدون ترديد در دراز مدت به نفع آنها خواهد بود. جهان ما را محكوم خواهد کرد و آنها به تداوم مبارزه مسلحانه بيشتر تشويق خواهند شد. او يادآور شد كه قضات دانا و پرهيزكار، وجود بيعدالتي و اعدامهاي دلبخواهي را تائيد كردهاند. منتظري در پايان مينويسد مجاهدين مشتي افراد نيستند. آنها يك سنخ فكر، تفسير و منطق هستند. منطق غلط را بايستي با منطق صحيح پاسخ گفت. اعدام راهحل آن نيست، بلكه آن را رواج خواهد داد.
من فکرمي کنم رهنمود منتظری به حکومت راهنمائي عاقلانه ای بود. در آن زمان ما در آستانه فروپاشي از درون بوديم. آن آخرين عمليات ما توام با شکست مطلق بود. روحيه و انگيزه افراد در پائين ترين نقطه نسبت به تمام طول تاريخ مجاهدين بود. بسياری از ما کشته و بسياری مجروح و محتاج کمک ديگران برای انجام ساده ترين کارهای شخصي بوديم. دولت عراق بعنوان تنها حامي و مدافع مالي و نظامي ما بسوی برقراری صلح با حکومت ايران پيش ميرفت، اقدامي که بخشي از آن ميتوانست به تحويل ما به ايران و يا حداقل تبديل ما به يک مشت آواره، پناهجو در عراق بيانجامد. بسياری از حاميان ما که عزيزی را در آن نبرد از دست داده بودند از ما بدليل فرستادن افراد خيلي جوان و مسن آموزش نظامي نديده و بدور از ورزيدگي جسمي به صحنه نبرد و مرگ حتمي عصباني بودند. از شعارهای ما که فردا در تهران خواهيم بود و هنوز در بغداد بوديم خسته شده بودند. ما بطور روزانه هواداران خود را بيش از هر زمان از دست ميداديم درحاليکه حتي قادر به پاسخ سئوالات منطقي باقي مانده آنها نبوديم. اين تمام داستان نبود چرا که سياستمداران اروپائي و آمريکائي حامي ما هم همدردی خود نسبت به ما را از دست داده بودند و شديدا مردد بودند که به حمايت خود از ما ادامه دهند. آن اعدامها گرچه خيلي دردناک بودند اما به تنهائي باعث نجات سازمان از فروپاشي دروني شدند.
بعد از شروع اعدامها توسط حکومت ايران، شکست آن عمليات، بهمراه شکست استراتژيک سازمان، اشتباهات ما در آن نبرد، تعداد زياد کشته ها و زخمي ها، به ناگهان همه و همه به فراموشي سپرده شدند و ديگر موضوع سئوال و بحث دروني و بيروني نبودند. تنها بحث مشروع اعدامها شد و محکوميت آن توسط همه. اگر کسي جرائت ميکرد باز در باره عمليات و تاکتيک و استراتژي و اشتباهات سازمان سئوالي مطرح نمايد، سريعا و با عصبانيت به اتهام حمايت از حکومت و اعدامهای زندانيان بيدفاع خفه ميشد. آن اعدامها نه تنها موج جديدی از حمايت ايرانيان را برای