ابراهيم عزيز سلام:
چند روز قبل صدای گرم و دوستانه ترا از دور شنيدم و از شنيدن آن همانند ساليان بسيار دور که روزانه يکديگر را در محل تجمع دانشگاه ميديديم، خيلي خوشحال شدم.
طبعا از دوران عضويت در درون سازمان اسمي نميبرم چرا که در درون سازمان افراد با يکديگر آشنای غريبه هستند. آشنا هستند چرا که رخسار يکديگر را ميشناسند و غريبه هستند چرا که از درون يکديگر بي خبرند. آخر اين از اولين درسهای سازمان و هر فرقه ايست که افراد از همه، نه تنها دنيای خارج، مردم و کشور، بلکه دوستان درون و حتي خود، بيگانه باشند. انسانها چون جزايری تنها در اقيانوس خود ساخته تشکيلات در خدمت به رهبری و از طريق او وصل به ديگران باشند.
اگر بخاطر داشته باشي از همانروزهای اول هرگونه گفت و شنود دوستانه ای در هر جمعي محکوم به داشتن روابط محفلي و يکي از جرمهای بزرگ تشکيلاتي محسوب ميشد. درس اين بود که هر گونه رابطه دوبدوئي محکوم است و ما بايد تنها و تنها از طريق رهبری به همه منجمله خدا و خلق و ميهن و سرانجام حتي خود وصل شويم. رابطه مثلثي بجای رابطه دوبدو.
سعي ميکنم بهمراه اين نامه مقدمه ای را که برای طرح نامه های رد وبدل شده بينمان تهيه کرده ام را برايت بفرستم. اما بطور خلاصه قصدم اينستکه در حد خودم يک دگم شکني کنم. دگمي که توسط گروهای سياسي و بخصوص سازمان ساخته شده، که گوئي هر کس با داخل کشور تماس گرفت و يا به کشور مراجعت کرد، خود فروخته شده و ارزشهای انساني و ملي را به زير پا گذاشته. دگمي که از قضا باعث قهر خارج و حداقل سياسيون و روشنفکران خارج از داخل و در عمل بي عملي آنان و يا مضربودنشان به حال کشور شده است. دگمي که بسياری از انقلابيون ديروز را به مزدوران اجنبي، مشوقان تحريم، تقسيم و تجاوز به کشور و طالبان بالفعل از بين رفتن استقلال و تماميت ارضي ايران کرده است.
منهم همچون تو خيلي خوشحال خواهم شد که ديگران هم وارد بحث ما شده بر آن بيفزايند و يا گفتار ما را به نقد بکشند. البته به وضوح ميدانم که سازمان هم از اين نامه ها بهره خود را خواهد برد و مسئله هميشگي اش که هواداران و اعضايش است را بحساب خود حل خواهد کرد. اين نامه ها را پيراهن عثمان خواهد کرد که نگفتيم فلاني هم مزدور است… آخر از نظر آنان جدا شده ای مزدور نيست که در جدائي هم جزيره بماند، خفه شود، همه چيز را فراموش کرده و خاموش بدنبال زندگی خود برود. در اينصورت نه تنها وی از تهمت و افترا های سازمان مصون خواهد ماند بلکه حتي اگر بخواهد، ميتواند حقوق ماهانه و يا حق السکوتي هم از آنها دريافت نمايد.
نوشته بودی که دوبخش اول کتاب را ترجمه کرده و بدنبال جمع بندی آن هستي. همانطور که خودت اشاره کرده بودی فرقه ها نقاط مشترک بسياری دارند که اگر آنها را بخواهي نام ببری خود يک کتاب ميشود. اما اگر از من بپرسي من سه ويژگی مشترک و برجسته آنها را بقرار زير ميدانم:
1- دنيای سياه و سپيد: فرقه ها با استفاده از کاستي های جامعه و حاکميت در پاسخگوئي به خواستهای آرماني، سياسي و يا حتي عاطفي و مادی افراد آنها را بتدريج تشويق به ترک جامعه، خانواده، خواستها، معيارها ، ارزشها، شناختها و روابط عاطفي موجود خود کرده و به اين ترتيب فرد را از گذشته و هويت خود قطع و در نتيجه شخصيت فردی او را خنثي نموده ، راه را برای غلبه ايدئولوژی فرقه مهيا ميکنند. در اين نقطه رهبر و عشق به رهبر بتدريج جای خالي تمام از دست رفته ها را پر کرده و قطب و يا مطلق خوب ، عالي، منزه، درست ميشود و جدای از رهبر و يا غير رهبر مظهر بد ، ظلمت، ناپاک و نادرست ميگردد. به اين ترتيب درون فرقه تبديل به پناهگاهي پاک و بهشت گونه و بيرون آن جهنم سوزان و تباهي ميشود. دنيای دو قطبي، دنيای حکومت تزس، ترور و مملو از اظطراب است. سازندگان و پاسداران دنيای دوقطبي از ايجاد دو نوع ترس برای سرپا نگه داشتن حکومت خود و مطيع کردن افراد استفاده ميکنند. اول ترس از دنيای خارج است، آنان همچون روميان خود را مظهر راستي،خوبي و شجاعت و خلاصه تمامي صفات برجسته انساني تحت عنوان رومي، انقلابي، مجاهد،…. بودن و خارج از خود را بربر ، دنيای عادی گری، مظهر توحش، سياهي و پليدی قلمداد ميکنند و به اين ترتيب خود را حق دانسته و با وحشي دانستن غير خود انجام هر عمل نا شايستي بر عليه آنان را حلال اعلام ميکنند، به اين ترتيب ميشود به آنها دروغ گفته، مال آنها را حلال خود دانسته، و در صورت لزوم با ترور بر زن و بچه آنها هم رحم نکرد. اِين ترس از بيرون يکی از عوامل موثر چسب دروني و از ابزار وحدت حول دشمني با بيرون است.
اگر به خاطر داشته باشي از همان درسهای اوليه سازمان ميشد فهميد که بيرون از نظر سازمان کثيف و پست است. اصطلاح تشکيلاتي آن عادیگری بود که شايد بشود آنرا معادل همان بربريت روميها دانست. در درون تشکيلات مهر عادی بودن بر هر کسي او را کثيف و تماس با او را نجس ميکرد، او ميبايست تنها غذا بخورد، بخوابد و احتمالا در اثر خود کشي تنها بميرد. زنده بودن در دنيای بيرون خود يک جرم غير قابل بخشش بود و بي دليل نيست که رهبران سازمان چندين بار اعلام کردند که حکم بريده (فرد بيرون رفته ازسازمان) مرگ است. حتي اگر بخاطر داشته باشي در يکی از فازهای انقلاب ايدئولوژيک اعلام شد که تمامي زندانيان که زنده مانده اند خائن هستند و مجاهد مقاوم در قبر است. بنابراين همينقدر که تو در آنجا زنده هستي حتي اگر حرفي هم نزني به دليل نفس کشيدن در ملأ غير سازمان کثيف، عادی، بريده و خائن شده ای. علاوه بر اين ترس، که ترس از بيرون است، پاسداران دنيای دو قطبي از ترس دروني هم استفاده ميکنند ترس از گناه و حرام و غلط و.. ترس هر نوع شباهت ظاهری و يا فکری با دنيای بيرون، باز اگر به خاطر داشته باشي بعد از هر مرحله از انقلاب ايدئولوژيک ما با يک نوع از ترس جديد روبرو ميشديم، ترس از نشستها، ترس از اينکه در بيرون نکند کاری کنيم که جنسي قلمداد شود و يا حمل بر کرسي خواهي و… شود. ترسي که تمامي روز شب ميبايست با ما باشد که همواره خود و اعمال و افکار و حتي خواب خود را زير سئوال و ضرب داشته باشيم تا مبادا به تشکيلات و رهبری و سياستهای اعوجاجي و مملو از تناقض آن بينديشيم.
2- استفاده از روابط جنسي: فرقه ها با درس گيری از فرويد و شايد هم دساد به اين نتيجه رسيده اند که کنترل کامل هر فرد از مسير کنترل انگيزه های جنسي وی ميگذرد. از همين روی اکثر فرقه ها يکی از دو موضع مشخص را در باره مريدان خود اتخاذ ميکنند. يا بکل روابط جنسي را مذموم، زشت و قبيح دانسته و آنرا در همه اشکالش برای حواريون خود حرام ميکنند و يا آنرا نه تنها آزاد، بلکه مقدس و محور حرکت و حضورشان در فرقه ميکنند. در مورد اول ميتوان از کشور خودمان ايران و از فرقه اسماعيله و مريدان حسن صباح که پيروان مذکر خود را اخته ميکردند شروع کرده و به فرقه آلماني برترن در قرن 16 که سکس و خانواده را شيطاني ميدانست رسيد. فرقه انگليسي ويليام گودوين سکس و خانواده را کثيف و از ويژگيهای پست انساني، مشترک با حيوانيت انسان ميدانست. همانطور که ميداني در مسيحيت که فلسفه غربي آن بر پايه گناه نخستين استوار است سکس در بسياری از فرقه ها ی مسيحي بکل و يا مثل کاتوليسم حداقل برای روحانيت آن حرام ميباشد. در نقطه مقابل اين فرقه ها نوع دوم، کنترل افراد را از طريق آزادی و تشويق سکس، بدون داشتن روابط عاطفي و ازدواج اعمال ميکنند. فرقه فرانسوی فرانسيس فوریر از معروف ترين آنها و اخيرا فرقه فرزندان خدای ديويد برک در امريکا جنجال بسياری در مطبوعات بوجود آورد. وی معتقد بود که شيطان از سکس متنفر است و راه نزديک شدن به مسيح سکس آزاد است، درحاليکه عواطف بايد به مسيح (اسم مستعار خود ديويد برک) داده شود. بعد از مرگ ديويد برک همرديفش يعني زنش رهبر فرقه شد و فرزند وی بعنوان وليعهد فرقه انتخاب گرديد. اما او بجای پذيرش حکم ولايتعهدی، در اثر فشار های روحی حاصله از زندگي در درون فرقه و روابط آن، اول مادرش و بعد خودش را کشت. عملا هسته اصلي فرقه که بدليل روابط جنسي با کودکان تحت پيگرد پليس بود متلاشي و اعضأ آن پراکنده شدند. فرقه مشابه ای هم در اتريش بود که متاسفانه نام و مشخصاتشان را گم کرده ام اما آنها نيز باز بدليل روابط جنسي با کودکان تحت تغقيب قرار گرفته و اموالشان ضبط شد. خيلي دلم ميخواست فيلم مستند آنها را که در تلويزیون سالها قبل ديدم داشتم و برايت ميفرستادم، چرا که سيستم تشکيلاتي آنها، نشستها، سيستم جمع آوری کمک مالي، زندگي جمعي، گزارش نويسيهايشان و روابط تشکيلاتيشان عينا مشابه سازمان بود با يک تفاوت شکلي، آنهم بر سر سکس که روابطشان معکوس سازمان بود.
3- اعتقاد به اصل هدف وسيله را توجيه ميکند: در نامه ات نوشته بودی وقتي در سازمان بودی حاضر به انجام هر کاری بخاطر سازمان بودی. در اينجا ياد اين گفته ماکياولي پدر سياست مدرن غرب افتادم که گفته من وطنم را بيش از وجدانم دوست دارم. بعبارتي بخاطر وطنم حاضر به هر کاری اقدام کرده و هر گناهي را مرتکب شوم. و يا بعبارت معروف هدف وسيله را توجيه ميکند. رهبر، پير و يا مرشد در ذهن مريد در فرقه نه تنها بجای وطن و مردم، بلکه حتي بجای خدا و يا حداقل نمايندگي و يا حلقه وصل به خدا مي نشيند. در نتيجه جايگاه رهبر در فرقه بسيار استوار تر از جايگاه وطن است، چرا که رهبر نه تنها جانشين وطن بلکه خدای حاکم بر آن وطن و وجدان نيز هست، و در نتيجه مريد با خيال راحت و آزادی وجدان حاضر به فروش وجدان خود به وی ميشود. اساسا در فرقه معني درست و غلط،، گناه و ثواب، خوب و بد همه و همه در رابطه با رهبر معين ميگردد. بنابراين پر واضح است که بخاطر فرمان و يا عشق به چنين رهبری فرد حاضر به انجام هر کاری است که کوچکترين آنها ، دروغ، دزدی و کلاه برداری… تا عمليات انتحاری، خودسوزی انقلابي…. ميباشد.
و سرانجام يک ويژگي جالب ديگر، اشتراک ويژگيهای جداشدگان از فرقه ها با يکديگر است.
نميدانم هيچگاه توجه کرده اي که علي رغم اينکه سازمان خود را يک جنبش سياسي و انقلابي وبعضا آلترناتيو دموکراتيک ميداند، جداشدگان از آن بهيچ عنوان مثل جداشدگان از يک حزب و يا سازمان سياسي و يا حتي يک جنبش انقلابي برخورد نميکنند. اين بيان حتي بيشتر زماني مصداق پيدا ميکند که تعاريف خود سازمان از جداشدگانش را دربست نه بعنوان يک سياست دفاعي و تکراری بدون خريدار، بلکه بعنوان واقعيت محض بپذيريم.
برای مثال يک نيروی ايدئولوژيک و سياسي مثل سازمان چريکهای فدائي خلق را در نظر بگير. جدا شدگان از آن انشعاب ميکنند، گروه جديد تشکيل ميدهند، با همان عنوان اوليه با يک پسوند و يا پيشوند و ادعای پيروان راستين بنيانگذاران بودن راه خود را ادامه ميدهند. و يا اگر بدلايل شخصي نميتوانند در مقام بالای سازماني قرار بگيرند از مقام خود استعفا داده و در رده و شغل ديگری به فعاليت خود ادامه ميدهند. من زياد نشريات گروه های مختلف و بخصوص احزاب غير ايراني را مطالعه نکرده ام اما بعيد ميدانم هيچ سازمان، حزب و يا گروه سياسی با عرض و طول سازمان ( داشتن حداکثر سه چهار هزار عضو و حداکثر پنج شش هزار هوادار نيمه فعال) به اندازه سازمان (بعبارت و ادعای خود مجاهدين) خائن ، جاسوس، بريده، مزدور… توليد کرده باشد. حتي کساني که مزين به اين عناوين نشده اند بعد از جدائي انگار نه انگار که روزی سياسي بوده و آرمان و هدفي داشته اند. همگي نه تنها سازمان و اهداف آنرا به فراموشي مي سپرند بلکه در بسياری موارد اعتقادات مذهبي و ملي خود را نيز بکنار نهاده و گوئي چون فردي تازه متولد شده زندگي را تحت هويت و شکل جديدی و گاهي در بي هويتي مطلق از نو آغاز ميکنند. در ميان جدا شدگان بندرت کسي را حداقل بعد از تکميل پروسه فرقه شدن مجاهدين ميبيني که ادعائي روی اسم آنها، بنيانگذارانشان، آرمانها و اهداف سياسيشان و يا حتی مال و اموالشان داشته باشد. گوئي فرد بعد از جدائي با تمام قوا ميخواهد آندوران را چون حرکت جاهلانه ای از دوران نا بالغي خويشتن به فراموشي سپرده و آنرا از تاريخچه زندگي خود پاک کند.
و اگر نتواند: خاطرات آندوران، تبديل به عقده ای ميشود که فرد با حرکات ضد گرايانه خود بر عليه سازمان سعي بر خنثي نمودن آن ميکند. اين ويژگيها هر چقدر از کارکردهای جداشدگان از سازمانهای سياسي بدور است به نجات يافتگان از کالتها نزديک است. برای مثال وقتي فيلم مربوط به فرقه فرزندان خدا را ميديدم و مصاحبه های جداشدگان از اين فرقه را ميشنيدم با کمي پس و پيش و ترجمه آنها به فارسي ميشد قسم خورد که آنها عضو مجاهدين بوده اند و نه يک فرقه معتقد به آزادی سکس. من زياد وقت نکرده ام که روی اين مورد فکر و کار کنم. ولي شايد بد نباشد نشريات خود سازمان ورق زده شود و مشابهت ها و تعداد جداشدگان از آن با عبارات خود سازمان در آورده و دسته بندي شود. نکته جالب ديگر جدا شدگان از شورای ملی مقاومت هستند که با اينکه در روابط فرقه ای خود مجاهدين نبوده اند، اما اثرات کارکردهای فرقه ای روی آنها نيز به نسبتي قابل مشاهده است. خود بکار گيری کلماتي مثل بريده، خائن و مزدور و… با توجه به اينکه سازمان از آخرين عمليات خود در شانزده هفده سال قبل تا کنون اساسا مشغول يا باغباني در اشرف و يا برگزاری جشن و پايکوبي بمناسبت پيروزيهای مختلف و رقصهای انقلابي و يا جمع آوری طومارهای ميليونی بوده و پس از آتش بس بين ايران و عراق هيچ چشم انداز واقعي عمليات مسلحانه جدی و تعيين کننده برای آن وجود نداشته، جای تحليل و فکر دارد.
خواسته بودی برایت کتاب و يا فيلم درباره کالت تهييه کرده و بفرستم. بروی چشم، سعي ميکنم در اولين فرصت هر چه که ميتوانم برایت تهييه کرده و بفرستم.
در نامه ات از مخالفان حکومت از زوايای مختلف صحبت کرده بودی. بنظرم اين خيلي خوب است که حداقل در آنجا بحث بر سر موضوعات مشخص و ملموس است و اختلاف نظرات و سليقه ها در ابعاد مختلف و بشکلهای گوناگون روی سياستهای مشخص دولت و يا نظام خود را نشان ميدهند. در اينجا سياسيون مخالف در بهترين شکلشان، يک خط قرمز روی حکومت کشيده اند و از آنجا که کار جدی ای هم در اينمورد نميتوانند انجام دهند، عملا تبديل به يک مشت پيرمرد و پيرزن غرغرو با حرفهای تکراری و يکنواخت شده اند که عملا بجای آنجام کاری برای آن کشور و ملت همگان را تشويق به قهر از مردم و کشور ميکنند.
بنظر من مشگل اساسي از خود انقلاب شروع شد. انقلابي که درجوهره خود شعار ايدئولوژيک داشت.
به انقلاب های کمونيستي نگاه کن شعار آنها عدالت اجتماعي، برابری مطلق و مدينه فاضله شان جامعه کمونيستي است. خوب کدام رژيمی ميتواند طي يک و يا چند نسل به اين ايده آلها که از ابتدای شکل گيری جوامع انساني آرمان اول و آخر پيامبران، فلاسفه و انسانهای آزاده بوده ماديت ببخشد. پيامبر اسلام علي رغم تمامي پيروزيها و بدست گرفتن حاکميت مطلق و پشتوانه الهي تنها بدنبال تخفيف برده داری و نه حذف آن در دوران خود و چند نسل بعد از خود بود. زيرا که بخوبي ميدانست تغييرات سياسي از بالا، بدون تغيير درپائين و دگرگوني در انديشه و فرهنگ مردم همچون قطره آبيست در گرماي سوزان تابستان که با اولين تابش خورشيد بخار شده و نميتواند عطش کسي را درمان کند.
بيخود نيست که اديان الهي تاسيس جامعه ايده آل و عدل مطلق را موکول به ظهور مسيح و يا مهدی موعود کرده اند. به اين ترتيب اديان سطح انتظار انسان را از يک حکومت ايده آل و فوق انساني و ايجاد مدينه فاضله، به حد انساني رسانده که در هر دوره تاريخي بر اساس رشد فکری و اجتماعي انسان ميتواند فرق کرده و بتدريج به ايده آل نزديک شود.
بي دليل نيست که پس از هر انقلاب بزرگي و محقق نشدن قولهای انقلاب، اول صدای بهانه گيران و بعد مردم عادی بلند ميشود و به دنبال آن بگير و ببندها شروع شده و بيکباره بسياری از انقلابيون ديروز خائنين امروز شده و بعبارتي انقلاب شروع بخوردن فرزندان خود ميکند.
در همين جا بد نيست به ياد بياوريم که افرادی مثل من و تو چگونه با انديشه مطلق گرائي بعد از انقلاب و برآورده نشدن انتظاراتمان طعمه سازمان شديم و هنوز رخت انقلاب اول را از تن بدر نيآورده هوای انقلاب بعدی را کرديم.
شعارهای انقلاب ما استقلال، آزادی و اسلام بود، و حکومت بر آمده از آن جمهوری اسلامي نام گرفت. به اين ترتيب انقلاب ما و رهبری آن متعهد شدند که جامعه ای که اکثريت آن زير خط فقر زندگي کرده، بيسواد بوده و خود را رعيت شاه ميدانستند، کشوری که هنوز بيش از نيمی از آن روستائی و ايل نشين بودند و جامعه شهری آنهم شامل اقليتی فوق ثروتمند، طبقه متوسطی نوظهور و کوچک و اکثريت فقير تازه شهری شده بود را بيکباره به جمهوريت، دموکراسي و آزادی و حکومت عدل اسلامي برساند. علاوه بر این يک جنگ 8 ساله، دشمني آمريکا و پايان جنگ سرد و يک قطبي شدن جهان را هم به مشگلات اضافه کن.
بنظر من ما در اين دوران نه از حکومت خود و نه از هيچ حکومتي نميتوانيم انتظار اسلامي بودن را داشته باشيم، مگر آنکه حکومت اسلامي را در شکل وسلطه فقه تغيير نيافته چند قرن قبل منظور داشته باشيم که در آنصورت ميخواهيم کشور را تبديل به عربستان وهابي (و يا آنطور که خودشان دوست دارند خود را بخوانند سلفي) و يا افغانستان طالبان بکنيم. که هر دو نه برازنده ايران است و نه تشيع اسلامي.
چندی قبل در مطلبي ميخواندم که يکی از متفکران اسلامي مصر را به دليل بيان بعضي از انديشه های معتزلي خود، روحانيون الازهر ملحد خوانده و وی را مجبور به طلاق همسرش و فرار از مصر کرده اند. همانطور که ميبيني آمريکا هم نه با اين اسلام از نوع مصری و نه دست قطع کردن و سنگسار کردنهای عربستاني کار دارد. با طالبان هم اگر بن لادن را پناه نداده بود کاری نداشت. پس اگر هدف، اسلام آنان بود، که ما احتياج به انقلاب نداشتيم و بدون انقلاب هم ميشد شاه را راضي کرد که سلطان فهد سعودی و مبارک مصری شود. من فکر ميکنم ما اگر خيلي هنر کنيم با رشد زندگي مردم، بالا بردن سطح زندگي آنان، محو بيسوادی و ترويج فرهنگ پويای اسلام، بتوانيم به برقراری جمهوريت (و نه حتي شايد در اين مرحله دموکراسي کامل) برسيم.
متاسفانه آنطور که بنظر ميرسد دولتها نيز يکي پس از ديگری (شايد بغير از دوران خاتمي) نه تنها در محقق کردن نسبي شعارهای انقلاب قدمي بر نداشته اند بلکه حتي سعي در کم رنگ کردن و حتي محو همان دست آوردهای اوليه انقلاب يعني قانون اساسي، جمهوريت، و دموکراسي نسبي و حق مردم در انتخاب حداقل حکمرانان سياسي خود برداشته اند. ثروتمندان گذشته رفته و جای خود را به آقا زاده ها داده اند، فقر و فساد عمومي حتي با توجه به ازدياد جمعيت نه تنها کم نشده بلکه طبق آمار بيطرف زياد نيز شده است.
در اينجا بحث من درباره حرام بودن ثروت و ايده آلهای سوسياليستي و يا کمونيستي نيست، بلکه معتقدم ثروتمند داريم تا ثروتمند. اگر کسي از راه توليدی، ايجاد صنايع، کشاورزی، ساختمان و کلا سازندگي ثروت بيندوزد، در عين حال که دارد ثروتمند ميشود کشور را نيز ثروتمند ميکند و برای تعداد کثيری کار توليد ميکند. کار بنوبه خود فقر و فساد و اعتياد را از بين ميبرد و يا حداقل آنها را تخفيف ميدهد. اما متاسفانه بيشتر ثروتمندان ما از نوع تجاری آن هستند که نه تنها کار توليد نميکنند و چيزی نميسازند و بر ثروت کشور نميافزايند، بلکه از آنجا که در بسياری موارد ثروت اندوخته شده خود را به خارج منتقل ميکنند، روز به روز بر فقر اجتماعي و ملي ما ميافزايند. بد تر اينکه از آنجا که آنها به يک جناح خاص، دارنده تمامي اهرمهای قدرت تعلق دارند، راه را برای رشد ساير انواع سرمايه داری سازنده دچار مشگل کرده و عملا دارند سيستم سياسي کشور را نيز بسمتي ميبرند که راه هر نوع رقابت سياسي حتي برای خودی ها مسدود شده و عملا حکومت تبديل به سيستم اوليگارشي و يا اريستوکراسي آنها شود.
آزاديهای فردی دوران شاه بحق و يا ناحق رفته و متاسفانه جاي خود را به آزاديهای سياسي واقعي نداده است. حتي اسلام گرائي هم در سطح عموم عقب گرد داشته تا پيشرفت. جای تاسف است که بعد از بيست و پنج سال از انقلاب و شايد حتي بشود گفت پس از هشتاد سال از زمانيکه رضا خان ميخواست بزور کشف حجاب کند هنوز حکومت و روشنفکران کشور ما درگير همان بحث ها و نوع و ميزان حجاب خانمها هستند، موضوعي که بستگی به رابطه فرد با جامعه وفرهنگ مردم دارد و در يک رابطه متقابل شکل گرفته و نتظيم ميشود. جالب است بداني که بنظر ميرسد فرهنگ فاسد غرب در توليد مسلمان و حتي از نوع مومن آن، موفق تر بوده تا دولتهای اسلامي. چندی قبل در اينجا برنامه ای بود در باره مسلمانان اين کشور، اين برنامه بهمراه آمارهای گرفته شده آن نشان ميداد که اکثر بچه هائی که اوليأ آنها نه تنها اصراری در پرورش فرزندانشان با فرهنگ اسلامي نداشته اند بلکه خود را لائيک ميخوانند، به فرهنگ اسلامي باز گشته و علي رغم انگشت نما شدن در اين جامعه، و حتي ممانعتهای قانوني، حجاب را خود و به اختيار خود بعنوان پوشش انتخاب کرده اند. بنظر ميرسد که اسلام، حتي شرعيات آن در جائي که جبر نباشد بيشتر رشد ميکند و بجاي اينکه جاي خود را تنها در شکل باز کند راه به قلبها ميبرد و از آنجا شکل مناسب خود را نيز اختيار ميکند. به اين ترتيب در اينجا بدون اينکه حجاب را اجباری کنند و يا ماهواره داشتن را غير قانوني کرده و استفاده از اينترنت را محدود کنند جوانان نه تنها مسلمان تر از اوليأ خود ميشوند بلکه پيش بيني ميشود که بزودی غرب مرکز اصلي رشد و فهم اسلام اصيل شود.
در نقطه مقابل، اينروزها در اخبار ميخوانيم که دولت دوباره به جمع آوری آنتنهای بشقابي مشغول شده، نشريات را به دادگاه ميکشد و بدنبال لايحه ای است که برای سايتهای اينترنتي هم مجوز قانوني صادر شود که بشود آنها را نيز کنترل کرد! من مانده ام که انسان کي ميخواهد ياد بگيرد که نميشود با رشد علم و فراورده های آن، بدليل اينکه ممکن است از آنها به بدی استفاده شود، مبارزه کرد،. اگر اين روش را بخواهيم پيش بگيريم بايد حتي چاقو و چنگال راهم از خانه ها جمع کنيم چون ممکن است تبديل به آلت قتاله شوند و يا صنعت چاپ را هم حرام کنيم (همانطور که در عثماني برای مسلمين کرده بودند!). و تازه اين تدابير دولتي است که خود هفت هشت برنامه روی ماهواره پخش ميکند و صدها وب سايت تبليغي دارد و در صحنه جهاني بر سر مسئله اتمي دقيقا با همين استدلالي که نميشود علم را بدليل امکان سوء استفاده از آن محدود و يا ممنوع کرد دارد مبارزه ميکند.
تمام اينها از نظر بسياری در خارج دال بر نفي انقلاب، شعارها و دستآوردهای آن و دادن حکم انقلابي نوين و شايد مبارزه مسلحانه باشد. برای بسياری هم توجيه، پناه بردن به اجنبي و سينه چاک کردن برای برنامه های آنان درباره ايران است. اگر يادت باشد رهبر سازمان در صحبتهايش برای به آغوش کشيدن دشمنان، چه از نوع صدامي و يا آمريکايي آن ميگفت: امپرياليسم، آمريکا و عراق با ما چه کرده اند که ملا ها نکرده اند. وی با همين گفته آب پاکي روی همه گذشته جنايات آنها در حق ما ريخته و عملا بزرگترين دستآورد انقلاب يعني استقلال کشوررا به نا چيزی تبديل کرد که براحتي ميشود آنرا برای بدست گرفتن قدرت معامله کرد.
چندی پيش در اخبار اينجا برنامه اي بود درباره کردستان عراق، در اين برنامه با يک ايراني کرد مصاحبه ميکرد که شغلش قاچاق بنزين ارزان از ايران به کردستان عراق و فروش آن در آنجا بود. اين مصاحبه برای مدتي مرا به فکر واداشت. چرا که وی در عين حال که درآمدش خيلي هم در مقايسه با کردهای عراقي خوب بود مدعي بود که بيشتر مايل است که در عراق زندگي کند تا در ايران. خوب از وی بايد پرسيد که در عراق چه هست که در ايران نيست؟ جواب اخبار گو برای به انحراف کشيدن افکار عمومي اينجا اين بود که در کردستان عراق دموکراسي هست و در ايران نيست. اولا همانطور که ميداني در کردستان عراق رهبران دو عشيره اصلي حکومت را بين خود تقسيم کرده اند و اسم آنرا دموکراسي گذاشته اند. امنيت نه تنها در بغداد و شهرهای بزرگ علي رغم حضور بيش از صد هزار نيروی خارجي و چند مقابل آن نيروهای نظامي تازه شکل گرفته عراقي، وجود ندارد، بلکه خود ايشان هم برای حمل بنزينها و داشتن امنيت در عراق مجبور به داشتن اسکورت تعدادی مسلح در اطراف خود بود. در عراق گفته ميشود که دموکراسي بوجود آمده. گوئي صرف رای دادن يعني دموکراسي. به اين ترتيب در مصر و پاکستان هم دمکراسي وجود دارد! و در ايران دوران شاه نيز دموکراسي بود. جواب اين نوع دموکراسي را پوتين بطرز جالبي در پاسخ به يک خبرنگار در کنفرانس خبری مشترکش با جورج بوش داد. وقتي از وی درباره دموکراسي در روسيه سئوال شد، وی با خنده گفت ما بدنبال دموکراسي نوع عراقي نيستيم. خوب ممکن است گفته شود آزادی هست اما کسانی که مدعي اين هستند بايد برای من هجي کنند که کشوری که نخست وزير و رئيس جمهورش جرائت تکان خوردن از منطقه سبز محافظت شده توسط نيروهای امريکائي را ندارند، چطور ميتوانند آزادی بدهند و یا آنرا از مردم بگيرند. و تازه اين آزادی وقتي مردم برای رفتن به خريد روزانه بايد وصيت خود را کرده و اشهدشان را بخوانند، در روزبيش از چند ساعتي برق و آب آشاميدني نداشته باشند،… چه معني ای ميتواند داشته باشد؟ در يک کلام در نبود امنيت، استقلال و تماميت ارضي اصلا آيا ميشود صحبتي از دموکراسي و آزادی کرد؟
در مجاهد ميخواني از اين افراد و امثال ايشان در بلوچستان و خوزستان بعنوان خلق قهرمان ياد ميشود و حرکات آنانرا مبارزه برای آزادی و دموکراسي قلمداد ميکنند. افرادی که از سوئي با سرقت منابع ملي بدنبال سود جوئي فردی و از طرف ديگر مجری سياستهای قديمی انگليس و امروزه آمريکا ، در تجزيه کشور به شيخ نَشينهای کوچکتر و قابل کنترل تر هستند.
خوشبختانه و يا متاسفانه من اين گونه افراد را نه هموطن خود ميخوانم و نه به ايراني بودن آنها فخر ميکنم. من هنوز معتقدم که در اولويتهای ملي، بين تماميت ارضي و امنيت کشور، استقلال، فرهنگ ملي، دموکراسي، آزادی و عدالت اجتماعي، هنوز استقلال، تماميت ارضي و امنيت اصل هستند و بدون آنها نميشود هيچ چيز ديگری را محقق کرد. اينجاست که هر راه حلي که بخواهد اين اصول اوليه را مخدوش کند بنظر من چيزی جز خيانت به ملت و کشور نيست. در همين جا بايد اين امتياز را به حکومت داد که عليرغم تمامي کاستي های ذکر شده، امروزه ايران برای اولين بار شايد پس از دوران نادر و کريم خان يکي از مستقل ترين کشورهای جهان است، آنهم در شرايطي که استقلال در دنيای يک قطبي موجود و رشد گلوباليسم روز افزون، نه تنها برای کشورهای جهان سوم افسانه شده بلکه حفظ آن برای کشورهای پيشرفته هم خالي از اشکال نيست، کما اينکه در همين کشور کمتر روزی است که بحثي و يا کاريکاتوری در رسانه ها دال بر وابستگي و دنباله روی کورکورانه دولت اينجا از سياستهای بوش و نو محافظه کاران آمريکا نباشد.
ببخَشيد که ناخودآگاهانه با خواندن بحثهای انتقادی ذکر شده در نامه تو داغم تازه شد و عنان نوشتار از دستم خارج گرديد و وارد بحثهائی شدم که اساسا تو در موقعيتي نيستي که وارد آنها شوی و شايد هم قبل از رسيدن اين ايميل به تو از صحنه اين نامه پاک شوند.
تا نامه بعدی ترا بخدا ميسپارم قربانت مسعود