ابراهيم عزيز سلام ،
من هم فرا رسيدن عيد فطر را بتو تبريک گفته و اميدوارم که نماز و روزه هايت قبول باشند.
اين دوازدهمين نامه ايست که بين ما رد و بدل ميشود. همانطور که در نامه ات اشاره کرده بودی، در اين نامه ها بحث های مختلفي مطرح شده اند و افراد ديگر هم نسبت به آنها و شرکت در آنها علاقه نشان داده اند. ظرف ماه های گذشته من ايميلهای زيادی دريافت داشته ام که حکايت از اين علاقه ميکنند، من هم مثل تو و بعضي از دوستان ديگر که در ايميلهايشان مطرح کرده بودند، اميدوارم که افراد بيشتری در آنها شرکت کرده و ديدگاهها و بحثهای ما را تصحيح و يا تکميل نمايند و شايد هم روزی فردی پيدا شود که آنها را دارای آنچنان ارزشي بداند که بتواند بقول تو، آنها را دسته بندی کرده و بطور مستقل منتشر کند.
در نامه ات بحثي در باره فرقه بودن سازمان از روز نخست، کرده بودی، و اينکه من فرقه شدن آنها را دگر ديسي نديده و سير طبيعي حرکت آنها ميدانم.
جهت توضيح اين مطلب اجازه بده من نظر خود را قدری مرتب شده بشکل زير بيان کنم.
به نظر من تشکيل هر فرقه ای مشروط است به دو شرط که من آنها را شرط لازم و کافي تشکيل فرقه ميدانم. شرط لازم، بستر و ساختار فرقه است که من آنرا شرط ساختاری فرقه ميخوانم و آن شکل و محتوائي است که فرقه در آن متجلي ميگردد و بنيان گذاشته ميشود. ساختار فرقه دارای يک محتوای و يک شکل است. محتوای فرقه همان ايدئولوژی و يا سيستم اعتقادی فرقه است، که في المثل در مورد سازمان ترکيبي از ايده های مارکسيستي و تشيع اسلامي است. (بر خلاف مجاهدين من قبول ندارم که ايدئولوژی آنها توحيدی و در نتيجه بطور خلص اسلامي است ، چرا که معتقدم تمام فرقه ها ايدئولوژيشان از نوع دو مطلقي است. مطلق خوب و بد، در ايده و در ماده، و زندگي در دنيای سياه و سپيد. فرقه های مارکسيستي با اصل دانستن اقتصاد، دو مطلق خير و شر خود را پرولتاريا و بورژوا زی کرده اند و در عمل هم بسياری در دوران جنگ سرد سمبل مادی اين دوقطب را شوروی (يا چين،.. ) و امريکا ميدانستند. فرقه های مسيحي هم عموما از تثليث مسيحيت فاصله گرفته و مثل اقوام آريائي مهاجر به اروپا، بيشتر معتقد به خير و شر مطلق (اهورا و اهريمن) تحت نام مسيح و شيطان هستند. رهبر جريان واکو آمريکا خود را ديويد کورش ميخواند با رسالتي چون کورش پادشاه ايران که مردم را از دست بابلي ها نجات دهد (وی کساني که به وی نميپيوستند را بابلي ميدانست که بايد نابود گردند). جالب است بداني که در نقطه مقابل فرقه های مسيحي، فرقه هائي هم هستند که شيطان پرست ميباشند، بعبارتي دقيقا مشابه فرقه های مسيحي و با قطبهای جابجا شده. اين ثنويت و مطلق گرائي دو قطبي اگر در تئوری خود را بشکل بارز و مشخصي نشان ندهد، الزاما در عمل و کارکردهای سياسي و اجتماعي خود را نشان ميدهد. در دوران شاه امپرياليسم مطلق بدی و پليدی شده بود و پس از انقلاب حکومت فعلي مطلق زشتي شده است. مجاهدين بخصوص در مطلق کردن پليدی حکومت تا آنجا پيش ميروند که آنها را ابر قدرتي هموزن آمريکا کرده، تهديدی برای صلح جهاني، محوری برای تشکيل امپراطوری عثماني، ضد بشر و حتي در موردی که من بخاطر ميآورم ضد حيات خوانده اند. بنظر من اين الزام تفکر دوقطبي است. اگر تو بخواهي رهبر خود را تا مرز خدائي و صاحب روح و روان حواريونش، بالا ببری، طبعا بايد قطب مخالف را هم هموزن و هم شأن رهبری خود در قطب مخالف بکني. متاسفانه همين جا بايد بگويم که بنظر من تصوير شيطان (نسبتا مطلق و تقريبا هموزن خدا) در فرهنگ آميانه ما بيشتر متاثر از فرهنگ زرتشتي و فر هنگ يهود است تا فرهنگ اسلامي. شيطان در فرهنگ يهود هم متاثر از فرهنگ زرتشتي است که توسط اقامت طولاني استر در ايران هخامنشي و تا حدی عزرا وارد کتاب مقدس آنها شده. اين شيطان کاملا متفاوت است از شيطاني که در قرآن آمده که تنها فرشته ای است خلفکاروهمچون ساير فرشتگان، مادون انسان.)
ببخشيد که اين پرانتز خيلي طولاني شد، ولي من هر چه که درباره دنيای سياه و سپيد فرقه ها و اعتقاد دو مطلقي آنها ميگويم احساس ميکنم، حق مطلب را ادا نکرده و حرف دلم را هنوز نزده ام. باری شايد در بحثهای آينده و شايد در جای ديگر بشود ايدئولوژی سازمان را از آغاز، از بررسي کتابهای شناخت، تکامل، راه انبيا و راه بشر، استثمار و… آنها دوباره نگری کرده و ببينيم که محتوی اين تشکل از ابتدا محتوائي فرقه ای بوده و يا توحيدی، ويا ليبرالي (حزبي، سياسي،..)؟
در اينجا بحث اساسي اينست که حتي اگر بپذيريم که محتوی اعتقادی آنها اسلام است، باز اسلام بعنوان دين مقوله ايست کاملا متفاوت ازاسلام بعنوان ايدئولوژی که بحثي است کاملا غربي و وارداتي به فرهنگ ما. بنظر من، هر موجود زنده ای از بدو تولد ايدئولوژی فردی خود بر پايه حفظ خود و توليد مثل را دارد، در مورد انسان اين ايدئولوژی فردی در طول زندگي انسان بسته به زمان و فرهنگي که فرد در آن زندگي و رشد ميکند، از شکل ساده حيواني خود خارج شده، و شکل پيچيده تری بخود ميگيرد. کار دين شکستن اين ايدئولوژی نيست بلکه شکل دادن و جهت دادن به آن است، بطوريکه فرد بتواند در عين پاسخگوئي به خواست وجودی خود، رابطه درستي با همنوعان خود، طبيعت، و خدا برقرار نمايد. حتي بحث شهادت چه بخاطر کشور و ملت و چه بخاطر اعتقاد و فرهنگ، هم علي رغم تضادی که علي الظاهر با اصل اول ايدئولوژی فردی يعني حفظ خود دارد، دقيقا منطبق با آن است. چرا که حتي در ساده ترين اشکال وجود هم اصل دوم يعني حفظ نسل مقدم بر اصل اول است. (بسياری از حيوانات ساده مثل عنکبوتها هم با خودکشي و بدن خود را خوراک اوليه فرزندان خود کردن، حيات خويش را فدای فرزندان و ادامه نسل ميکنند.) حفظ کشور، فرهنگ و اعتقادات به نظر من شکل پيچيده تر همان حفظ نسل است که طبق اصل فوق الذکر در مواردی نقض اصل اول و پذيرش شهادت را ميطلبد.
اما ايدئولوژی ها(چه مارکسيستي، اسلامي، بودائي، و يا هر شاخص ديگری که داشته باشند) بر خلاف دين به ايدئولوژی فردی شکل نميدهند بلکه از اساس آنرا شکسته، فرد را از ايدئولوژی فردی خود بيگانه کرده و او را وادار ميکنند که در ظرف و چارچوب نويني که همان ايدئولوژی فرقه است قرار گيرد. اصل اول يعني حفظ خود بکل زشت و قبيح شده و فراموش ميشود. (بقول رهبر مجاهدين هر هوادار ساده مجاهدين هم ميداند و پذيرفته است که اصل اول مجاهد بودن، فدای خود است. نه فدا برای کشور و مردم و خدا و… بلکه فدا برای اهداف فرقه و رهبری آن) و اصل دوم هم محدود به روابط جنسي (بدور از روابط عاظفي لازمه حفظ نسل) ميشود. ( همانطور که ميداني بسياری ازفرقه ها روابط جنسي بدون عشق و بدون وابستگي به فرزندان را تبليغ کرده و حتي آنرا شعار خود کرده اند. در نقطه مقابل فرقه هائي که آنرا زشت و مردود ميکنند هم مثل دسته اول آنرا صرفا لذت جنسي ديده و از اين زاويه آنرا مردود اعلام ميکنند. شايد تو هم گفته يکی از مسئولين مجاهدين در يکی از نشستها را بياد بيآوری که روابط خانوادگي بين همسران در سازمان را به تماس دو تکه گوشت با يکديگر خلاصه کرد و پرسيد که آيا درست است که ما همه چيز را فدای اين تماس کنيم؟)
پس بطور خلاصه ايدئولوژی که نام عام محتوای تمام فرقه هاست، بر خلاف دين و فرهنگ، به ايدئولوژی فردی شکل و جهت نميدهد بلکه ميخواهد آنرا بشکند و نابود کند و خود بجای آن بنشيند.
شکل مجاهدين هم از آغاز بر پايه مرکزيت دموکراتيک بود که دور کننده فرد از اجتماع و محدود کننده وی به روابط سازماني و يا فرقه ای است. در اينمورد هم حرف بسيار است که خود بهتر ميداني و در نامه ها و بحثهای قبلي هم خيلي درباره آن حرف زده ايم. در اين ميان من هم مثل تو و مثل دوست ديگری که مبارزه مسلحانه را اصل کرده بود، به نقش مبارزه مسلحانه در فرقه شدن يک گروه معترفم، اما آنرا اصل نميدانم، بلکه آنرا عامل کاتاليزوری و يا سرعت دهنده ميدانم. مبارزه مسلحانه بهترين توجيه است برای مخفيکاری (جدا کردن و ايزوله کردن فرد از اجتماع، خانواده و عواطف فردی). فرمان پذيری بدون چون و چرا(قبيح بودن شک تحت عنوان شک غير علمي). اصل شدن رهبری و مرکزيت در مقابل دموکراسي و حق اعضأ. اصل شدن رهبر و فرمانده تحت عنوان عنصر پيشتاز(بحث مارکسيست-لنينيستي) و يا رهبر ايدئولوژيک مجاهدين. خوب اين شکل و محتوی که شرط ساختاری يک فرقه است را سازمان از آغاز تشکيل خود داشت.
و اما شرط کافي و يا شرط تکميلي فرقه، يافتن رهبر و يا مراد منحصر بفرديست که بتواند قطب مثبت مادی فرقه را در خود متجلي کرده و يا حداقل مدعي آن شود. اگر به ياد داشته باشي رهبر فعلي مجاهدين همواره از حنيف نژاد بعنوان رهبر عقيدتي خود ياد ميکرد و شايد هم اگر شرايط و زمان به حنيف نژاد اجازه ميداد بواقع او اولين رهبر عقيدتي مجاهدين به معني امروزين آن ميشد و فرقه شدن سازمان را در زمان خود تکميل ميکرد؟ اما بطور قطع ميتوان گفت که تقي شهرام بسياری از صفات رهبری ايدئولوژيک را با خود به يدک ميکشيد و شايد اگر تصميم نگرفته بود که بين شکل و محتوای مجاهدين با زدودن ترکيبات اسلامي آن وحدت ايجاد نمايد، ميتوانست رهبر ايدئولوژيک بلامنازع آنزمان آنان گردد؟
به اين ترتيب فرقه با داشتن هر دو شرط ، فرقه ميشود. خوب مجاهدين با انقلاب ايدئولوژيک و انتخاب رهبر ايدئولوژيک به شرط کافي و يا تکميلي فرقه پاسخ داده و فرقه شدن تشکيلات خود را تکميل کردند. در نتيجه من آنرا يک امر حتمي، تکميلي و نه انحرافي، اتفاقي و يا نوعي دگرديسي آنطور که تو آنرا ناميده ای ميدانم. اگر مجاهدين ميخواستند در شکل و محتوای اوليه خود باقي بمانند به ناچار ميبايست به اين نقطه ميرسيدند. بعبارت ديگر ساختار فرقه ای يا بايد تکميل گردد و يا نابود شده و شکل و محتوای ديگری برای خود انتخاب نمايد.
در اينجا بد نيست بحثي هم داشته باشيم درباره نامه تو به مريم رجوی.
اين بحث را از آنجهت ميکنم که خواسته بودی حرفها بدون هيچ ملاحظه ای زده شود. من درباره نامه تو يک مشگل چرائي دارم. با اجازه تو از بحث پيرامون محتوای نامه ميگذرم و به مشگل اصليم که نگارش چنين نامه ای است، ميپردازم. اگر قصد تو از نوشتن يک نامه سرگشاده، آنگونه که در فرهنگ سياسي مرسوم است، افشاگری و يا اتمام حجت است که بايد بپرسم مخاطبينت چه کساني ميباشند؟ اعضأ درون مجاهدين؟ هواداران سياسي آنها؟ ايرانيان خارج از کشور که امکان دارد جذب سازمان شوند؟..؟ درباره اعضأ مجاهدين، من معتقدم که تنها راه نجات آنها بقايای زنده مانده از ايدئولوژی فردیشان است بعبارتي خاطرات کودکي، عشق به خانواده و يا زندگي… نجات آنها با منطق و افشاگری و نصيحت و.. مثل کوه کندن با سوزن است، که اگر چنين صبر و وقتي را داری؟ خدا قوت! هواداران قديمي مجاهدين هم گوششان از اين چيزها پر است و هر يک با علم و آگاهي نسبتا مکفي کماکان از سازمان هواداری ميکنند و با داشتن منافع دوجانبه (مادی يا معنوی و يا هردو) آينده خود را به آينده سازمان گره زده اند. و اما افراد نا آگاهي که ممکن است جذب سازمان شوند! من نميدانم اساسا چنين افرادی غير از آناني که کنسرتهای مجاهدين را با پارتي های پسر خاله هايشان اشتباه ميگيرند کسي وجود داشته باشد؟ اما اگر هم چنين افراد فرضي ای وجود داشته باشند، متاسفانه آنها حرف تو را نه ميخوانند و اگر هم بخوانند از آن چيزی دستگيرشان نخواهد شد، چون اساسا زبان آنها زبان ديگريست و فرهنگشان فرهنگ ديگری.
و اما اگر مدعي شوی که قصدت سياسي کاری نبوده و واقعا از روی علاقه و عواطف گذشته و دلسوزی برای اعضأ باقي مانده مجاهدين چنين نامه ای را نوشته ای، مشگل من با آن، چند مقابل ميشود. چرا که مدعي ميشوم که اين در نقطه مقابل تمام مطالعات خودت و مطالبي است که بين ما بر سر فرقه بودن مجاهدين رد و بدل شده است.
در اين صورت، اين نامه مرا به ياد خودم در سال 1373 مياندازد، زمانيکه هنوز فکر ميکردم هدف سازمان، استقلال، رشد و پيشرفت و آزادی و دموکراسي برای مردم کشورمان است. زماني که همه چيز را در بيراهه ميديدم و احساس ميکردم بايد بنوعي حرف خود را به رهبری سازمان برسانم، زماني که با خلوص تمام و عشق به سازمان ميخواستم آنرا نجات دهم. در آنموقع من فکر کردم که بايد برای يکماهي هم که شده از سازمان جدا شده و حرفهايم را برای آنها نوشته و به اميد پاسخ بنشينم. چند هفته ای از اين خواب و خيال نگذشته بود که با پتکي از اين رويا بيدار شدم. و با اين واقعيت روبرو شدم که برای رهبری سازمان نه مردم و اينکه چه فکر ميکنند اصل است و نه استقلال ، آزادی و دموکراسي. همه چيز نوعي بازی و سرگرمي است مگر دو اصل بقا سازمان و تحقق خواست رهبری آن. ( رهبری – رسيدن به حکومت و ولينعمت کشور شدن. حتي همانطور که در يکی از نامه هايم (البته بشکل انتقاد ازخود ) به مريم رجوی نوشتم حتي رهبری کدام کشور هم گوئي ديگر چندان مهم نيست، خود رهبری مهم است و بس. ) کاش به اين يافته خود در آنزمان ايمان آورده و خود را دچار شک نميکردم و دو سال ديگر از زندگيم را هم بيهوده تلف نمينمودم.
مجاهدين مثل اعضأ هر فرقه ديگر تنها و تنها دارای دو اصل هستند. 1- بقا و 2- پاسخگوئي به خواست مراد و رهبرشان. در حال حاضرسياست آنها در پاسخگوئي به هدف دوم منحصر شده به بحث اتمي و شانس اينکه توسط آمريکا مفتخر به لقب کنتراهای ايراني شوند.
اما اصل اول يا بقا آنها مشروط است به شکل و محتواي فرقه ای آنان. هر گونه تغيير محتوائي در آن يعني محو شدن چسبي که مريدان را به يکديگر متصل کرده و بقولي تشکيلات پولادين مجاهدين را پديد آورده، و اين يعني نابودی فرقه. خوب تو در اين ميان آمده ای و خير خواهانه از آنها ميخواهي که با تغييرکامل شکل و محتوای خود چون عقربي درميان دايره آتش، خود را نيش زده و نابود کنند؟! من فکر ميکنم تا زمانيکه مشگل ايران و آمريکا حل نشود مجاهدين چنين احساسي را نخواهند کرد و اگر هم چنان روزی فرارسد به احتمال زياد مثل بسياری فرقه های ديگر به خودکشي دستجمعي روی خواهند آورد، (جدا از اينکه بنا به فرمان رهبرشان قبل از آن به احتمال زياد اول مخالفين جداشده خود را ترور خواهند کرد.)
موضوع ديکر بحث سرنگوني است: اگر مجاهدين بحث سرنگوني را کنار بگذارند، يعني پذيرفته اند که قطب مخالفشان مطلق بدی و سياهي نيست و ميتواند تغيير کرده و استحاله شود. اين نفي مطلقيت طرف مقابل، با خود نفي مطلقيت طرف خود يعني رهبری ايدئولوژيک را ميآورد و اين يعني از دست دادن مراد و رهبرو شرط تکميلي فرقه. اگر بخاطر داشته باشي در بحث امضأ معاصي، رهبری مجاهدين ميگفت: بايد تمامي گناهان مرا از خود ديده و از آنها بگذريد مگر آنکه من روزی بشما بگويم که از مبارزه با رژيم گذشته ام. اين گناهي است نا بخشودني. چرا؟ نه بخاطر اينکه وی تشنه آزادی و دموکراسي بود و حکومت فعلي را سد راه برقراری آنها ميديد، بلکه بخاطر اينکه مصالحه با حکومت يعني بکنار گذاشتن ادعای مطلق زشتي و پليدی بودن قطب مخالف و بکنار گذاشتن ادعای رهبری خود و رئيس جمهوری همسرش و مهر تابان و ميبريمش به تهران و ايران رجوی و..
اشتباه نکن بر خلاف بعضي از دوستان( و شايد حتي خودت) که فکر ميکنند شکل و محتوی فرقه ای مجاهدين به مبارزه مسلحانه گره خورده، من چنين اعتقادی را ندارم و هنوز آنرا استراتژی ای ميدانم که در مقابل دو شرط وجودی فرقه و دو خواسته آن فرعي است و هر گاه لازم باشد آنها ميتوانند مبارزه مسلحانه را قرباني بقای فرقه کنند. اما کنار گذاشتن مبارزه مسلحانه بمعني کنار گذاشتن خواسته سرنگوني و ادعای مطلقيت پليدی حکومت فعلي نيست.
خوب ممکن است بمن بگوئي که مجاهدين چگونه ميتوانند بدون تغيير شکل و محتوی و رهبری خود، خويشتن را عوض کرده و بقول تو عزت و بزرگي از سر گيرند؟
به نظر من مجاهدين درباره خواسته اولشان (حفظ خود) تا آنجا که ممکن است خواهان ماندن در عراق خواهند بود، چرا که حفظ نيروها در خارج از عراق (في المثل در اروپا) هم بلحاظ مالي و هم بلحاظ تشکيلاتي بسيار پر هزينه است و بعيد است که سازمان بتواند از پس آن برآيد. در مورد خواسته دوم هم تنها يک اميد برای تحقق آن وجود دارد و آن کنترا شدن است. يعني مثل بوش اول و ريگان که کنتراهای نيکارگوئه را ملقب به رزمندگان آزاديبخش کردند، جورج بوش دوم هم بيايد و مجاهدين را به چنين لقبي مفتخر کرده و ايشان را مسلح کرده و بجان مردم و کشور بياندازد. در اين سناريو فعلا چندين مشگل بزرگ وجود دارد که دو طرف بايد آنها را حل نمايند. درست بهمين دليل در حال حاضر من آنرا عملي ندانسته و خواب پنبه دانه ميدانم. اولين مشگل کشوری است که سازمان بتواند از آنجا بر عليه ايران اقدام کند. بقولي هندوراس ی که کاملا زیر فرمان آمريکا باشد، خود مشگل داخلي جدی نداشته باشد، و بلحاظ قدرت و وسعت هموزن ايران باشد. کشورهای همسايه شمالي ما که کوچکتر و بي ثبات تر از آني هستند که بخواهند وارد چنين معادلاتي شوند. در افغانستان و عراق هم که فعلا آمريکا مثل… در گل گير کرده که بخواهد وارد چنين کارهائي شود، ميماند پاکستان و ترکيه که هر دو کشور در مرز خود با ايران با مشگل داخلي (بلوچها و کردها) روبرو هستند و در حال حاضر چه مشگلات داخلي شان و چه سيستم حکومتيشان چنين امکاني را به آنها نمي دهد. علاوه بر اين کنترا ها درخود نيکارگوئه ازيک حمايت نسبي، حداقل در ميان طبقه ثروتمند و تا حدی طبقه متوسط جامعه برخوردار بودند که مجاهدين چنين حمايتي را فعلا ندارند. و اگر في المثل بخواهند بين قشر غرب زده شهری هوادار جدی پيدا کنند، اول از همه بايد بطور جدی (و نه شکلي و طرح جدائي دين از دولت نوع شورائي)، آلترناتيو عقيدتي حکومت فعلي ، يعني معتقد و پرچمدار لائيسته (تا حدود زيادی نه تنها غير مذهبي بلکه ضد مذهبي ) از نوع فرانسوی و آتا ترکي شوند که آنهم مشگلات فوق العاده ای برای مجاهدين بهمراه خواهد آورد و خطر از هم پاشيدگي آنها را چند مقابل خواهد کرد. در حال حاضر اميد آنها در اينست که شايد محاصره اقتصادی، از بين رفتن درآمدهای نفتي و در نتيجه محو شدن سوبسيدهای اقتصادی، اقشار ناراضي ای را در جامعه پديد آورد که حاميان بالقوه سازمان شوند. علاوه بر اين مشگلات، آمريکا با خود شکل و محتوی مجاهدين هم مسئله دارد، آخر هر چه باشد نميخواهد که به دليل تضاد با ايران، همچون دوران جنگ سرد و تضادش با شوروی، يک القاعده ديگر بيافريند. پس قبل از ملقب کردن سازمان به کنترا، برداشتن آنها از ليست تروريستي و مبارزان آزادی خواندنشان، سازمان بايد يکسری تغييرا ت جدی در خود بوجود آورد، منجمله اينکه، آنها بايد نوعي از ائتلاف و دموکراسي ليبرالي را در محتوی و نه تنها در شکل (نوع شورای ملي مقاومتي اش) پذيرفته و به نمايش بگذارد و في المثل وارد بحثهای وحدت گرايانه با سلطنت طلبان و جمهوريخواهان حامي آمريکا شوند و در آن وحدت فرضي به نوعي به انتخابات دموکراتيک تن بدهند. چنين حرکتي بدون تغييرات جدی محتوائي در درون سازمان عملي نيست چرا که اگر شرکت در چند کنسرت و هم آواز شدن با چند هنرمند وطني، فيل اکثريت اعضأ را به ياد هندوستان انداخت، شرکت در چنين ائتلافي بسرعت ميتواند تمام ريسته های ساليان گذشته رهبری مجاهدين را پنبه کند. بعبارتي چنين نسخه ای برای مجاهدين در شرايط فعلي مثل نسخه تو، خواستن مودبانه نيش زدن به خود و نابود کردن خود است.
و اما درباره بحث تو درباره افرادی که در درون سازمان گير کرده اند متاسفانه من بايد حرفهای گذشته خود را تکرار کنم که مثل مريدان هر فرقه ديگر، تا خود افراد از درون خود دچار بحران و تضاد نشوند و نخواهند سازمان را ترک کنند، جدا کردن آنها چيزی نزديک به غير ممکن است. اينکه سازمانهای بين المللي در اين باره چه کار ميتوانند بکنند؟ متاسفانه با تعاريف و ساختار فعلي آنها، کارزيادی نميتوانند بکنند. چرا که اولا در حيطه هر کشوری مسئول حفظ و حراست از حقوق بشر، دولتها هستند و نه افراد و سازمانهای خصوصي. ثانيا هنوز در فرهنگ سازمانهای حقوق بشری و متاسفانه حتي فرهنگ جدا شدگان از سازمان معني شکنجه، شکنجه جسمي است و نه روحي. و يا معني اعدام و خودکشي، نابودی جسم است و نه روح و روان. در فرقه افراد مجبور ميشوند قطره قطره خود را مسموم کرده و بتدريج خودکشي رواني کنند، گر چه انجام همين عمل اگر دررابطه با جسم صورت گيرد منجر به محکوميت به حبس و زندان و.. ميشود، قانوني جهت برخورد با متخلفين مشابه درباره روان انسان وجود ندارد. به نظر من شايد جداشدگان از مجاهدين تنها يک کار بتوانند بکنند و آن ايجاد بنيادی است که بتواند به جداشدگان از فرقه به لحاظ مادی و معنوی کمک رسانده و به آنها اين اميد را بدهد که در صورت جدائي، جزيره ای تنها در دنيای بيرحم بيرون نخواهند شد.
باری بيش از اين وقتت را نميگيرم و تا نامه بعدی ترا به خدا ميسپارم. قربانت مسعود