خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت شصت و دو
کل این عملیات شناسائی و برگشت را فقط تیم 4 نفره ی ما می دانست و احدی حق صحبت با بقیه در این مورد را نداشت ، چرا که تعداد بسیار انگشت شماری در تیف بودند که برای آمریکائی ها جاسوسی کرده و برای خودشیرینی ، هر نوع اطلاعاتی را به آنها منتقل می کردند. اگر از طرح ما مطلع می شدند، حتما راپورت می دادند.
حدود دو ساعت در زیر زباله ها مدفون مانده بودم، یکی از بچه ها هم در آن دور و بر بود و حواسش به من بود، یک بطری آب هم به من دادند تا موقعی که تشنه می شوم بخورم، از وسط زباله ها یک راه هوا به بالا باز کرده بودم تا کمی راحتتر نفس بکشم. بالاخره بچه ها از ورزش برگشتند و سربازها تا فورمیشن همه را به داخل کمپ ها هدایت کردند و درها بسته شد. فقط من بیرون مانده وداخل تریلی زباله ها به حالت درازکش خوابیده بودم!
پرواضح بود که اگر دستگیر می شدم ، به جرم اقدام به فرار باید دوماه یعنی 60 روز را به ایزولیشن یعنی انفرادی منتقل می شدم ، محلی که چنین افرادی را می بردند، به اندازه یک سگدان بود.
دوماه اجازه نمی دادند که از آن خارج شوی! شرایط خیلی سختی بود که هرکسی را تاب تحمل آن نبود! اما من همه ی این سختی ها را به جان خریده بودم. تازه اگر موفق به خارج شدن از تیف می شدم ، باید بعد از سوزاندن زباله ها ، مجددا با همان ماشین وارد تیف می شدم.
الان اگر در چنین شرایطی قراربگیرم ، مسلما نه جرات این کار را داشتم و نه توانش را …
سکوت عجیبی حکم فرما بود، از صدای صحبت دو سرباز متوجه شدم که سربازان حمل زباله آمدند و مشغول بستن این تریلی به هامر خود شدند. ماشین به سمت درب خروجی حرکت کرد و قلب من تاپ تاپ می زد. هر لحظه آماده بودم که با زدن سیخ از حضور من مطلع شده و مرا بیرون کشیده وبه ایزولیشن منتقل کنند. به دم درب رسیدیم و خودرو ایستاد. یک سرباز از بالا روی زباله ها پرید و آنجا را چک کرد ، بلند بلند هم با نفر دومی صحبت می کرد، نفسم را در سینه حبس کرده و ساکت همانجا درازکش بودم ، از روی من راه رفته و دستی هم به زباله زد و چند فحش به زبان انگلیسی به خودش داد که مجبور است دست به زباله ها بزند. با حرکتی سریع به کناری رفت و با صدای بلند دستور بازشدن دروازه و حرکت ماشین را داد. وقتی ماشین حرکت کرد ، من نفس راحتی کشیدم و انگار دنیا را به من دادند. فوری خود را از زیر زباله ها به بیرون کشیده و دور و اطراف را به آرامی دید زدم. همه جا تاریک بود و چراغ های اضلاع نگهبانی اشرف از دور نمایان بود ، همچنین چندین محل تجمع در اشرف دیده می شد که چراغ هایشان روشن بود. دیگر هیچ نوری دیده نمی شد. محل دفن و سوزاندن زباله ها را از داخل شناسائی کرده بودم، در چشم بهم زدنی خود را به پشت تریلی رسانده و آماده پریدن از هامر چند ده متر قبل تر شدم!
تا زباله های تل انبار شده را دیدم از ماشین پریده و به پشت یک خاکریز رفته وخود را قایم کردم.
ماشین هامر دوری زد و پشت به زباله ها ایستاد و خودرو را خاموش کرد ، سرباز دیگر ماشین زباله ها را از بغل باز کرده و تریلی را به بغل خواباند. همه زباله ها خالی شدند ، با دست کمی آنها را به دورتر هل داد و یک ماده اشتعال زا روی آنها ریخت وسپس زباله ها را آتش زد.
10 دقیقه وقت داشتم تا محل تمامی برج ها و خاکریزهای نگهبانی آمریکائی ها را چک کنم و راه میان بری از بین آنها برای فرار نهائی 4 نفره پیدا کنم. قسمت غربی تیف به سمت جاده کرکوک بهترین مسیر برای فرار بود، چرا که با طی مسیری حدود 5-4 کیلومتر می توانستیم با نرم 7 ، در عرض 25 دقیقه خود را از اشرف خارج کرده و در امتداد جاده ی کرکوک – بغداد قرار بگیریم. زباله ها که همینطور می سوختند من مرحله دوم عملیات ، یعنی برگشت را مرور می کردم ، باید پس از حرکت هامر من از پشت دویده و سوار تریلی شده و کیسه زباله ای را که به منظور پوشاندن خودم به همراه داشتم درآورده و خود را کف تریلی مخفی کنم. باید من شانس آورده و راننده هامر با سرعت معقولی رانندگی می کرد تا من به تریلی برسم.چندین بار نحوه ی دویدن و پریدن به پشت تریلی زباله را با بچه های تیم فرار ، از قبل تمرین کرده بودم. نیز ورود ماشین زباله را چندین روز رصد کرده و دیده بودیم که موقع برگشت کسی داخل آنرا چک نمی کند و ماشین وارد تیف شده و تریلی خالی زباله به محل اولش برگردانده می شود.
حین سوختن زباله ها ، دو سرباز با هم شوخی کرده و بلند بلند فریاد می زدند. پس از حدود15-10 دقیقه به قصد برگشت سوار ماشین شده و حرکت کردند. آتش هم دیگر مثل قبل شعله ور نبود و آرام آرام دود می کرد ومی سوخت.
ماشین حرکت کرد و وقتی از جلوی من عبور کرد من بسرعت از پشت خاکریز بیرون آمده و پشت تریلی دویدم ، هامر از حد معمول تندتر رانده می شد، من هم به سرعت خودم افزوده و با یک پرش خود را آویزان هامر کردم، پس از دید زدن سربازان، به داخل تریلی زباله پریده و با کیسه ی زباله ای که داشتم ، خودم را کف تریلی زباله پوشش دادم. تریلی زباله، کشان کشان به درب ورودی تیف رسید ، درب که از قبل باز شده بود ، تریلی با همان سرعت وارد شده وبه سمت محل تریلی زباله در وسط تیف حرکت کرد. چند لحظه بعد تریلی و هامر ایستاده و بعد از باز کردن قلاب اتصال ، هامر و سربازها رفتند. من نیز باآرامی از زیر کیسه زباله نیم خیز شده و بیرون را دید زدم تا سربازی در آن اطراف نباشد.
مسئولین و معاونین کمپ ها در حال صدازدن بچه ها برای فورمیشن قبل از خواب بودند. از طریق بشکه ای که قبلا بچه ها کنار سیم خاردار کمپ 2 گذاشته بودند به داخل پریده و دو نفر از بچه های تیم فرار ما که آنجا منتظر برگشت احتمالی من بودند به کنارم آمده و مرا به داخل چادر خودمان بردند. سریع لباس های مشکی که برای دیده نشدن پوشیده بودم را در آورده و لباس معمولی پوشیده و چون معاون کمپ بودم ، به سایر چادرها مراجعه کرده و همه را برای فورمیشن و آمار شبانه صدا زدم …
ادامه دارد …
محمدرضا مبین، کارشناس ارشد عمران، سازه