یاران شیطان
همانطور که در قسمت اول گفتم در فرودگاه بغداد مرا سوار یک خودرو کردند و حرکت کردیم. در مسیر از یکی از نفرات در خودرو سئوال کردم کارخانه شما خیلی بزرگ است؟! در جواب به من گفت: کارخانه؟! مقداری مکث کرد و به راننده نگاهی کرد و گفت بله .. بله .. خیلی بزرگ است. یک ساعتی در مسیر بودیم خودرو کنار یک ساختمان نگه داشت و به من گفتند رسیدیم بیا پایین.
وارد ساختمان که شدم با آدمهای عجیبی روبرو شدم! زنها و مردهایی را دیدیم که لباس نظامی به تن کرده بودند. وقتی مرا دیدند مرا تحویل گرفتند. به من شام دادند بعد از شام یکی از نفرات آمد گفت بیا بریم با شما کار دارند. من هم همراه آن فرد رفتم که وارد اتاقی شدم. یک نفر پشت میز نشسته بود. بعد از سلام و احوال پرسی به من گفت تمام مدارک خودت را تحویل بده . من هم به او گفتم مدارکم! چرا؟ گفت نزد ما امانت می ماند. من هم هر چه مدرک داشتم از گذرنامه تا کارت ملی و ….. تحویل دادم.
در ادامه به من گفت آماده باش فردا تو را به جای بزرگتری منتقل می کنیم. من هم به او گفتم منظور شما کار در کارخانه است؟ در جواب به من گفت: بله آنهم چه کارخانه ای! من هم بی خیال رفتم که استراحت کنم.
فردای آن روز سراغ من آمدند و گفتند آماده شو می خواهیم حرکت کنیم. من هم وسایلم را جمع کردم. سوار خودرو شدم و حرکت کردیم. فکر کنم یک ساعت و نیم در راه بودیم. به یک درب آهنی خیلی بزرگی رسیدیم. من به راننده گفتم اینجا کجاست. در جواب به من گفت مگر نیامدی در کارخانه کار کنی این هم کارخانه است بعد از کمی معطلی وارد فضای خیلی بزرگی شدم. چند دقیقه ای طول نکشید که مرا کنار یک ساختمان پیاده کردند. مرا تحویل یک زن که لباس نظامی به تن داشت دادند و رفتند.
آن زن همراه با یکی از مردان مرا به اتاق کارش برد بعد از خوش آمد گویی گفت می دانی اینجا کجاست؟ من هم در جواب گفتم نه! گفت اینجا پادگان اشرف است ما اینجا داریم می جنگیم هر کسی وارد اینجا شود با دولت ایران می جنگد.
با توضیحاتی که داد من گیج شده بود. من هم در جواب به او گفتم، در ترکیه به من گفتند که می روی به عراق و در کارخانه کار می کنی و بعد ازمدتی به اروپا اعزام می شوی.
آن زن در جواب به من گفت اشتباه به عرض شما رساندند اینجا نه کارخانه ای در کار است و نه رفتن به اروپا .. من هم گفتم یعنی شما می گویید مرا فریب دادند؟! در جواب گفت درست فهمیدی
من هم به او گفتم من اینجا نمی مانم می خواهم برگردم ترکیه. در جواب به من گفت تو هیچ مدرکی نداری با چه مدرکی می خواهی برگردی ترکیه مدارک شما را سوزاندند. شما الان هیچ هویتی نداری به تو پیشنهاد می کنم بروی کمی استراحت کنی. فردا مسئول ما می آید با شما صحبت می کند.
انگار که جان در بدنم نبود. رفتم روی تخت دراز کشیدم و همش فکر می کردم با خودم می گفتم این چه کاری بود با خودم کردم. فردای آن روز سراغم آمدند گفتند بیا با شما کار دارند مرا بردند در یک اتاقی یک زن پشت میز نشسته بود. بعد از سلام و احوال پرسی خودش را معرفی کرد. فهیمه اروانی بود. در ادامه گفت: اینجا که هستی مقر پذیرش است افرادی که جدید وارد پادگان می شوند در این محل آموزش می بینند، بعد از آموزش به یگانهای بزرگتری تزریق می شوند. سعی کن آموزشها را خوب فرا بگیری.
من با ناراحتی به او گفتم من قرار نبود به عراق بیام آموزش نظامی بگیرم، در ترکیه به من نگفتند که آموزش نظامی می بینم. من نمی توانم در این محل با شما باشم. مرا به ترکیه برگردانید. با پرخاشگری با دست کوبید روی میز و به من گفت تو غلط کردی باید اینجا بمانی. اینجا کارخانه نیست و محل رزم است و اگر بخواهی چوب لای چرخ ما بگذاری حالت را جا می آوریم.
به او گفتم لااقل مدارک مرا بدهید در جواب گفت تو هیچ مدرکی نداری و اگر فکر فرار به سرت بزند سریع توسط نیروهای عراقی دستگیر می شوی و اگر از ما سئوال کنند ما به آنها می گوئیم ما این فرد را نمی شناسیم. و می گوییم از ایران آمده و جاسوس است. دولت عراق اول کلی تو را شکنجه می کند و بعد تو را اعدام می کند. پس به تو پیشنهاد می کنم هر چه ما می گوئیم انجام بده به نفع توست حالا هم برو لباس مقدس را تحویل بگیر و اینجا با دوستان زیادی آشنا می شوی .
خیلی بهم ریخته بودم که چه فریبی در ترکیه خوردم با خودم می گفتم اگر آنهایی که مرا فریب دادند یک روز ببینم آنها را تکه تکه می کنم …
با یکی از مردها رفتم لباس تحویل گرفتم. لباس نظامی که اصلا به من نمی آمد . روزها و ماه ها می گذشت در پذیرش یک سری نوارها برای ما می گذاشتند مربوط به انقلاب بود وقتی در سالن نوار پخش می شد حواس من جای دیگری بود. ذهنم بسته بود. کم کم با یک سری از نفرات که مثل من فریب خورده بودند آشنا شدم بعد از شام با چند تا از آنها دور هم می نشستیم من فکر می کردم فقط من فریب خوردم و از نحوه فریب خوردنشان تعریف می کردند. یکی را از کشورهای عربی آورده بودند. از پاکستان آورده بودند از ترکیه آورده بودند.
با هر کدام از آنها صحبت می کردم می گفتند اینها فریب کار و دروغگو هستند و ما راهی برای خلاص شدن نداریم تمام مدارک ما را هم گرفتند مجبوریم بمانیم با گذشت زمان ببینیم چی می شود اینها آدم می کشند بهتر است زیاد سر به سر آنها نگذاریم … دلم برای خانواده ام خیلی تنگ شده بود. آرزو می کردم پرنده ای شوم و پر بکشم و پیش خانواده ام بروم و افسوس که آرزویم محقق نمی شد .
تصمیم گرفتم بروم پیش مسئول پذیرش زنی بود بنام فرشته! رفتم اتاق کارش به او گفتم من می خواهم تماس تلفنی با خانواده ام داشته باشم که بدانند من کجا هستم نگران من هستند وقتی به او گفتم می خواهم با خانواده ام تماسی داشته باشم رنگش پرید و در جواب به من گفت ما اینجا تماس تلفنی نداریم. از این پس از این درخواستها نکن من هم ناراحت شدم در جواب به او گفتم مدارکم را گرفتید مرا با فریب به عراق منتقل کردید اجازه نمی دهید با خانواده ام تماس بگیرم. اینجا کجاست؟ زندان است و من تبعیدی … ؟!
زنگ زد دوتا از مردها آمدند و به آنها گفت این را ببرید به آسایشگاه، وقتی مرا به آسایشگاه بردند یکی از مرد ها به من گفت اذیت کنی اذیتت می کنیم بهتر است هر چه به تو می گوئیم انجام دهی. دفعه بعد به تو درس اخلاق نمی دهیم از یک راه دیگری وارد می شویم .
روزانه برای ما آموزش انقلاب می گذاشتند نوارها مربوط به رجوی بود هر چه در نوار می گفت در مغزم فرو نمی رفت. وقتی نشست در پذیرش می گذاشتند و از من سئوال می کردند درک و دریافت تو از نوارهای انقلاب چی بود در جواب می گفتم هیچ … ذهنم این بحث ها را نمی گیرد.
چند روزی گذشت به من گفتند که با شما کار دارند من همراه یک مرد وارد اتاقی شدم فهیمه اروانی بود. به من گفت به من گزارش کردند که تمایلی به دیدن نوارهای انقلاب نداری! درست است ؟ من هم گفتم درست است. در جواب گفت چرا ؟ من هم گفتم چون شما مرا فریب دادید. شما صداقت ندارید با حالت پرخاشگری شروع کرد به من بد و بیراه گفتن و در ادامه گفت آن کسی که در ترکیه به تو وعده وعید داده غلط کرده. ما اینجا نه کسی را به اروپا اعزام می کنیم و نه تماس تلفنی داریم. اگر یک بار دیگه ببینم از این حرفها بزنی من می دانم و تو! حالا از اتاق برو بیرون.
از اتاق بیرون آمدم بعد از شام با چند نفری که دوست شده بودم دور هم نشسته بودیم ماجرا را برای آنها تعریف کردم در جواب به من گفتند مگر از جانت سیر شده ای تحمل کن یک راهی پیدا می شود که خودمان را از اینجا نجات دهیم. سه چهار ماهی در پذیرش بودم. یک روز همه ما را جمع کردن و باز ریخت نحص فهیمه را دیدم .. فهیمه در تجمعی که داشتیم گفت آموزش شما در پذیرش به پایان رسیده و می خواهیم شما را در یگانهای بزرگتر سازماندهی کنیم. اسامی را خواند و هر چند نفر در یگانی سازماندهی شدیم. من و سه نفر در یک یگان سازماندهی شدیم. سوار خودرو شدیم و ما را به یگان یا همان مقر بردند.
با گذشت زمان در یگان با یک سری ازنفرات دوست شدم. گاهی با هم محفل می زدیم. من فقط بدنبال راهی بودم که خودم را نجات دهم. وقتی در اضلاع نگهبانی می دادم اطراف را خوب چک می کردم تا چشم کار می کرد بیابان بود. بعضی وقتها نا امید می شدم و بعضی وقتها به خودم دل داری می دادم و با خودم می گفتم صبر کن ..
مناسبات فرقه خسته کننده بود. روزهای تکراری ما فقط تلویزیون بی محتوای فرقه را مشاهده می کردیم. فیلم سینمایی هفته ای یک بار پخش می شد آنقدر فیلم را سانسور می کردند که از محتوا می افتاد و وقتی هم اعتراض می کردیم در جواب می گفتند اینجا چاله میدان نیست . آن زمان آمریکا عراق را تهدید به جنگ می کرد رجوی و سرانش تهدید آمریکا را جدی نمی گرفتند روز به روز خبرهایی در رابطه با جنگ داغتر می شد. یادم می آید رجوی پیام داد که جنگی صورت نمی گیرد ولی ما بایستی آمادگی خودمان را حفظ کنیم.
یک روز به ما ابلاغ کردند که احتمالا جنگ صورت می گیرد. وسایل خود را جمع کنید در بیابانهای عراق پراکنده می شویم ما هم وسایل خود را جمع کردیم سوار خودرو شدیم و در بیابانهای عراق پراکنده شدیم. تحلیل های رجوی در رابطه با جنگ غلط از آب در آمد. جنگ شد و ما در بیابانهای عراق در سنگرهایی که کنده بودیم زیر بمباران بودیم.
سرنگونی صدام زیاد طول نکشید و باز هم رجوی معلوم نبود در زمان جنگ در کدام سوراخی مخفی شده بود. مجددا پیام داد نگران نباشید صاحبخانه قبلی سرنگون شد و ما با صاحبخانه جدید منظورش آمریکا قرار داد صلح بستیم. هر چند که همه متناقض شده بودند من دنبال راهی بودم که خودم را نجات دهم.
ما در یک پادگان عراقی مستقر شدیم و آمریکا تمام سلاحها را از فرقه گرفت. در واقع فرقه را تماما خلع سلاح کرد. در یک تجمعی گفته شد که بایستی به پادگان اشرف برگردیم ما وسایل خود را جمع کردیم و به سمت پادگان اشرف حرکت کردیم. در مسیر که می آمدیم ذهنم را بالا و پایین می کردم که راهی برای نجات خودم پیدا کنم به پادگان اشرف رسیدیم و مستقر شدیم فضای پادگان اشرف مثل قبل نبود. زنهایی که در مقر پاچه ما را می گرفتند با خنده و خوش رویی با ما بر خورد می کردند معلوم بود که شاخشان شکسته شده بود . بعد معلوم شد که تعدادی اقدام به فرار کردند و سران فرقه برخوردهای تند خود را کنار گذاشته بودند.
در پادگان اشرف خیلی ها اقدام به فرار کرده بودند. من هم به فکر این بودم که خودم را نجات دهم. صبرم تمام شده بود. چندین بار درخواست کردم که فهیمه را ببینم. خیلی حرفها با او داشتم ولی هر بار که درخواست می کردم در جواب به من می گفتند رفته ماموریت … تصمیم گرفتم از فرقه خودم را نجات دهم …. خودم را نجات دادم و بعد از مدتی به ایران برگشتم و خانواده خود را در آغوش گرفتم و دیگر هیچ وقت خانواده خود را رها نمی کنم. همانطور که گفتم مدت زیادی در فرقه نبودم چند سالی که در فرقه بودم زندگی مرا به نابودی کشاندند بعضی وقتها به خودم می گفتم کسانی که چندین سال فریب فرقه را خوردند از دست فرقه چی کشیدند. امیدوارم که هیچ جوانی فریب فرقه رجوی را نخورد فرقه رجوی نابود کننده انسان است .
طاها حسینی