نوشته: دکتر مسعود بنی صدر
صفحه های: 610 الی 612
مرگ یا انجماد مقاومت در مقابل از دست دادن آزادی (reactance) در فرقه ها
در جامعه حتی تحت حکومت یک مستبد، در حالی که مردم ممکن است بخش بزرگی از آزادی خود، به خصوص آزادی های سیاسی را از دست بدهند، این از دست دادن آزادی ها اما به معنی از دست دادن حس آزادی و آزادی خواهی نیست و این که مثلاً آن ها فراموش کنند که آزادی چیست و چگونه آن ها باید آزاد باشند و آزاد زندگی کنند.
دکتر تیلور می گوید: “احساس آزادی همچون یک علامت سلامتی کار می کند. چنین احساسی به ما می گوید که همه چیز تحت کنترل ماست و اگر همه چیز تحت کنترل نباشد، حداقل آن قدر ما روی اطراف خود کنترل داریم که برای لحظاتی احساس آرامش کنیم. چون اگر ما بتوانیم پیرامون خود را کنترل کنیم می توانیم آن را تغییر دهیم، بنابراین احساس آزادی علامت تغییرپذیر بودن هم هست. (امید به این که می توانیم شرایط ناهنجار را نهایتاً به نفع خود تغییر دهیم.)”
تیلور اضافه می کند: “داشتن آزادی و آزادی انتخاب برای تمام موجودات یک ضرورت است. انسان برای زندگی در جامعه، بخشی از این آزادی را در قبال امنیت و رفاه معاوضه کرده است، اما این به معنی آن نیست که ارزش و نیاز به آن را فراموش کرده باشد و نخواهد که در آینده تمامیت آن را دوباره به دست آورد. اما چیزی که با کنترل ذهن {و شستشوی مغزی} از دست می رود، این احساس است که فرد آزادی و آزادی انتخاب خود را از دست داده است و فکر و احساس می کند که هر چه تا آن زمان انجام داده انتخاب خودش بوده است و لذا در مقابل از دست دادن آزادی، مقاومتی از خود نشان نمی دهد.”
در جامعه با احساس نوعی مقاومت در درون خود که اصطلاحاً مقاومت درونی و یا ریاکتنس (reactance) خوانده می شود، ما احساس می کنیم که آزادی ما گرفته شده است و یا در حال محدود شدن است.
دکتر تیلور در این باره می گوید: “مغز، لیست کارهایی را که می تواند و یا نمی تواند در دنیا انجام دهد و یا دگرگون کند، نگاه می دارد، این علامت تغییرپذیری پایه ی احساس آزادی و علامت معکوس آن {از دست رفتن آزادی} ریاکتنس است. مقاومت درونی و یا همان ریاکتنس، علامت خطری است در ذهن و ضمیر انسان که به ما می گوید: خطر! خطر! تهدید فوری از دست رفتن آزادی وجود دارد! این بزرگ ترین مانع در مقابل شیوه های تأثیرگذاری است. هروقت ما احساس کنیم که کسی می خواهد ذهن ما را مخدوش کرده و به اصطلاح ما را گول بزند، این احساس در ما فعال میشود و به ما می گوید بایست و فکر کن، این تغییر ناگهانی در مغز آن قدر قوی است که تنها هیجانات ایجاد شده توسط شستشوی مغزی می تواند مانع فعال شدن آن شود. در مورد شستشوی مغزی رقیق تر، ریاکتنس با شیوه های مخفی کاری و دغل و حُقه دور زده میشود.”
تیلور گفته است: “یک تأثیر گذار حرفه ای به خوبی می داند که اگر ریاکتنس فعال شود، باید انتظار مقاومت را از قربانی داشت و خیلی سخت تر می توان او را اغوا نمود. بنابراین او سعی خواهد کرد که به نوعی به قربانی بقبولاند که این اوست که حاکم بر شرایط و تصمیم گیرنده است، به همين دليل هراز چند گاهی از او تأیید علنی می خواهد و مثلاً از او می پرسد «ممکن است چند لحظه از وقتت را به من بدهی؟» و یا در مقابل طرح هر خواسته ای از جمله ای مثل «البته تصمیم گیرنده شما هستید» استفاده می کند. بسیاری مواقع بحث زیاد درباره ی آزادی نشانگر میزان محدود شدن آن است. معمولاً دیکتاتورها بیش از هر کس دربارهی آزادی صحبت می کنند.”
رهبران فرقه ها و افرادی که مسئول جذب دیگران به فرقه هستند به خوبی می دانند که به هر قیمتی که شده نباید احساس مقاومت درونی فرد مبنی بر این که آزادی او در حال محدود شدن است را فعال کنند، به خصوص در مراحل اولیه.
فرد در حال جذب و یا تازه جذب شده در تمام مراحل باید احساس کند که او در فرقه است به دلیل انتخاب خودش، به همین دلیل وقتی آن ها میخواهند اولین آری را از قربانی بگیرند هر گاه که فکر کنند که بحث شان و یا خواسته شان ممکن است از نظر مخاطب قابل قبول نباشد، بلافاصله لحن و حتی خواسته خود را تغییر می دهند و میزان و شکل خواسته را به انتخاب فرد مقابل می گذارند. آن ها حتی ممکن است در مقابل بحث و یا خواسته شما (هر چند مخالف نظر خودشان باشد.) بگویند «درست است و حق با شماست اما …» و یا «اجازه بدهید در این مورد در فرصت دیگری صحبت کنیم چون مقدمات و بحث های مقدماتی بیشتری می طلبد.»
در اغلب اوقات سعی می کنند حرف و خواسته ی خود را به اصطلاح در دهان ما بگذارند و ما را وادارند که حرف آن ها را بزنیم و ایده یا نظر آن ها را مال خود بدانیم. به این ترتیب آن ها می توانند حتی یک ایده را که علیه منافع فردی ماست به گونه ای درآورند که ما فکر کنیم آن ایده مال ما بوده و انجام آن کار به نفع ماست. در این صورت نه تنها ما در مقابل آن مقاومتی نمی کنیم بلکه از انجام آن عمل احساس رضایت و خشنودی هم خواهیم کرد. آن ها ممکن است بخشی از حرف شما را گرفته روی آن تأکید کرده و آن را پرورده و به گونه ای برخورد کنند که شما احساس کنید که لابد نابغه ای هستید و خود خبر ندارید که چنین بحث مهمی را مطرح کرده اید و بعد آن را به سمتی سوق می دهند که خودشان می خواهند و نتیجه ای از آن می گیرند که مقصد اولیه شان بوده است .
در این مورد نیز دکتر تیلور می گوید: “مخدوش کردن ذهن یک فرد ممکن است روی احساس آزادی او تأثیر مستقیم بگذارد. به خصوص اگر آن قسمت از ذهن او محل ایجاد احساس ریاکتنس هم باشد؛ چرا که دیگر علایمی که باید به ما اخطار بدهد که داریم آزادی خود را از دست می دهیم را دریافت نمی کنیم. … فرقه ها ما را مجبور به کارهایی می کنند بدون آن که متوجه شویم که ما مجبور به انجام آن کارها شده ایم. اگر ما احساس نکنیم که آزادی ما از ما گرفته شده است، در مقابل آن دستور و یا آن خواسته مقاومت نمی کنیم. اگر به زور نان از ما گرفته شود، ما انقلاب می کنیم، اما اگر به ما گفته شود که نسبت به نان حساسیت داریم، خودمان داوطلبانه به آن دست نخواهیم زد و نگاه هم به نان نخواهیم کرد بدون آن که احساس کنیم که چیزی از ما گرفته شده است. به عکس حتی از نخوردن و دست نزدن به نان نیز احساس رضایت می کنیم و از منع کننده ی خود متشکر خواهیم بود که نجات دهنده ی ما بوده و نه ظالمی که حق ما را گرفته است.”
درست به همین دلیل است که گرچه فرد در یک فرقه ی مخرب، حق و حقوق بسیار بیشتری را از یک زندانی از دست می دهد ولی هیچ مقاومتی نمی کند و شاکر رهبر فرقه هم خواهد بود. اما همین فرد در زندان، حتی در مدرن ترین زندان ها چون احساس می کند که آزادی او به زور گرفته شده است، حداکثر مقاومت و نا آرامی را از خود نشان می دهد.
فرق اساسی بین از دست رفتن بخشی از آزادی در جامعه (چه جامعه ای با آزادترین و چه استبدادی ترین نوع حکومت) با محو آزادی در یک فرقه مخرب:
– شما وقتی چیزی را نداشته اید و یا احساس نمی کنید که آن را از دست داده اید، احساس کمبود و فقدان هم نسبت به آن ندارید. در این صورت شما هیچ گاه به دنبال آن نخواهید گشت، خواستار آن نخواهید شد و برای به دست آوردنش نخواهید جنگید. وقتی شما در یک فرقه مخرب احساس نمی کنید که آزادی شما و آزادی انتخاب از شما ربوده شده است و فکر می کنید که خودتان داوطلبانه آن را به خاطر خودتان و یا به خاطر منافع و ارزش های بالاتر تسلیم رهبر فرقه کرده اید (درست مانند مثال نان که در بالا گفته شد)، نه تنها احساس از دست دادن نمی کنید، بلکه خواهان آن هم نمی شوید و برای احیایش هیچ فعالیتی نخواهید کرد.
– در جامعه (و حتی در جامعهی برده داری قدیم) انسان ها می دانند چه چیزی را از دست داده اند، برای از دست دادنش حسرت می خورند، خواهان به دستاوردنش می شوند و برای به دست آوردن آن به اشکال مختلف مبارزه می کنند، اما در یک فرقه، پيروان نمی دانند چه چیزی را و چگونه از آن ها گرفته شده و مبارزه ای هم نمی کنند که آن را دوباره به دست آورند.
تنظیم از: عاطفه نادعلیان