هر از چندی که رسانه های رجوی بیکار می شوند از خودمختاری هموطنان ستم زده کرد و احترام به دیگر قومیت ها … دم می زنند! خودمختاری کردستان، شعاری که در عمل و در پایگاههای مجاهدین هر روز لگدمال شده و می شود!
این رسانه ها، این بار هم در مطلبی تحت عنوان :
” طرح شورای ملی مقاومت برای خودمختاری کردستان ایران ”
اینطور نوشتند:
” بهمناسبت ۱۷آبان ۶۲ سالروز تصویب طرح خودمختاری کردستان در شورای ملی مقاومت ایران، سرزمینی به نام ایران! سرزمین اقوام مختلف. فارس و کرد و ترک و بلوچ و عرب و ترکمن با زبان و آداب و رسوم خاص خودشان. زیبایی ایران در همین است که علاوه بر جغرافیای چهارفصلش، اقوام مختلفی را هم در خودش جا داده است. اما ستم مضاعفی هم در کار است. ستم مضاعف یعنی ستم دوچندان و دوبرابر. منظور این است که در حاکمیت شاه و شیخ، یکبار همه مردم ایران از هر قوم و نژاد و با هر دین و مذهب، اعم از زن و مرد تحت سرکوب و ستم هستند. یکبار هم بهخاطر ملیت و قومیت دستدوم محسوب میشوند و تحت ستم مضاعف قرار میگیرند. مثلاً از حق آموزش و تحصیل به زبان مادریشان محروم هستند...”
نمونه های سرکوب قومیت ها در اسارتگاههای رجوی بیشمار است ، هیچ کسی از اعضای ارتش حق نداشت به زبان مادری در مناسبات صحبت کند واین امر یک جرم بحساب می آمد، یکی از دوستانم که جسارت زیادی داشت و بچه سنندج بود، به سرگذشتی اسفناک دچار شد، ماجرا از این قرار بود:
مهرماه سال 1376 در زندان اسکان ، واقع در ضلع جنوب شرقی اشرف ، یکی از سیاه ترین دوران های زندگی خود را در زندان های انفرادی رجوی ، سپری می کردم!
کسانی که خود ادعای زندانی شدن در زندان های ایران را داشتند ، اکنون در پادگان اشرف در عراق ، دست به زندان سازی های گسترده زده و مخالفین انقلاب کذائی رجوی را ، به زندان های انفرادی افکنده بودند و خود زندان بان شده بودند!
زندان بانان در صورت دیده شدن چهره ها ، همه شناخته شده و از فرماندهان پذیرش و ورودی بودند!
چی فکر می کردیم ، چی شد ؟!…
کسانی که ادعای آزادی و برابری و عدالت داشتند، اکنون ما را به گناه نداشته ، زندانی کرده بودند.
من تا آنروز ، در ایران هم زندان ندیده بودم. اما اکنون بی گناه ، دستبند به دستانم زده بودند. عمال رجوی مرا به زندان انفرادی انداخته بودند و چندین قفل به در زده بودند.
زندان اسکان در اشرف ، یکی از مخوف ترین زندان های رجوی بود که در اشرف ساخته شده بود، این مکان با شدیدترین اقدامات امنیتی حفاظت می شد و بطور یقین می توانم بگویم که به جز زندانیان و زندان بانان و شکنجه گران و بازجویان ، احدی از وجود این زندان باخبر نبود.
سیستم لاپوشانی و مخفی کاری و پلیس بازی مجاهدین با آموزش های برگرفته از استخبارات عراق و موساد اسرائیل ، الحق که حرف نداشت !
این زندان با یک دیوار به دو قسمت تقسیم شده بود ، ما در طرف شرق دیوار بودیم ، حدود 25-20 سلول انفرادی در این قسمت وجود داشت ، در هر سلول یک زندانی بسر می برد ، بدون محاکمه و بدون دادگاه و وکیل و … سرنوشت ما مشخص نبود، جرم همه ی ما ، مخالفت با سیاست های سرکوبگرانه ی مسئولین سازمان و شخص مسعود رجوی بود.
طرف دیگر دیوار را هرگز من ندیدم ، اما آنجا هم تعدادی زندانی وجود داشت ، وجود دو سه نفر که در این طرف دیوار زیر مشت و لگد گرفته شده وباین خاطر پتوپیچ شده، به آنطرف دیوار برده شدند، حکایت از وجود شکنجه گاه در آن طرف دیوار را داشت .
تقریبا هیچ کس تا امروز از سرنوشت کسانی که به آنطرف دیوار برده شدند ،خبر ندارد. جز همان شکنجه گران و بازجوها! همه ی کسانی که به آن طرف دیوار منتقل شدند ، هرگز به این طرف برگردانده نشدند!!!
اکنون که نزدیک به بیست و اندی سال از آن تاریخ می گذرد، رجوی و سایر سران سرکوبگر سازمان ، هنوز به وجود زندان در مناسبات مجاهدین اقرار نکردند و این یعنی ، عدم مشروعیت زندان سازی و شکنجه و اعدام در مجاهدین!
سازمان با عدم اعتراف به داشتن زندان! عملا تائید می کند که کارش درست نبوده و این یک غلط کردم رجوی است به سبک خودش !
در طی شبانه روز ، هیچ کس حق نداشت صدایش را بلند کرده و با این کار به سلول های بغلی اعلام موجودیت کند!
هرگز حق هواخوری نداشتیم. فقط 3 بار در روز در اتاق باز می شد و مختصر جیره ی غذائی داده شد و دو سه دقیقه حق داشتیم ، با نگه داشتن سرمان به پائین ، دستشوئی رفته و خارج شویم. اجازه صحبت و سئوال نداشتیم و هر کلمه ای با ضربه و هل دادن به داخل سلول ، جواب داده می شد! زندان بانان بقدری قیافه ی خشن و عبوس می گرفتند ، گویا که ما پدر و مادر آنها را کشتیم!!!
در حین روز حتی اگر چند بار هم درب را می زدیم تا برای دستشوئی برویم، جوابی داده نمی شد و یا یک صدای خشن از پشت در سلول ، می گفت : در نزن! صبح تا شب ، شب تا صبح ، تنها ماندن در یک سلول تنها، خیلی سخت بود ! صحبت نکردن با یک نفر، خودش یک عذاب الیم بود. هیچ صدائی شنیده نمی شد، عدم اطلاع از سرنوشت و آینده هم ، مزید بر آن شده و شرایط زندان را سخت تر می کرد.
یکی از هم بندی های من کوروش بچه ی سنندج بود. من کوروش را از پذیرش می شناختم.
خیلی وقت بود که مزدوران رجوی به دنبال فرصتی بودند که از حرفهای تیز و صریح کوروش انتقام بگیرند و امروز آن آرزویشان محقق شده بود! کوروش در زندان انفرادی در دستان آن لعنتی ها گرفتار شده بود! تنها خواسته ی کوروش کمی هواخوری بود! زندان انفرادی در یک نقطه ، به فشاری بسیار شدید به لحاظ جسمی و روانی تبدیل می شود ! این حرف من را، تنها کسانی بخوبی درک می کنند که تجربه ی زندان انفرادی را داشته باشند!
کوروش در را زد و درخواست هواخوری کرد! اما جوابش را با زدن یک مشت به صورت او دادند! مشتی که به کوروش زدند و در را بستند و رفتند ، کوروش را ساکت نکرده بود، کوروش باز هم با صدای بلند درخواست آزادی و هواخوری داشت !
سر و صداها زیاد شد ، قلب من بشدت می تپید، نفسم به شماره افتاده بود، یک حس درونی می گفت که اتفاق شومی در راه است ، چندین نفر از گشتاپوهای رجوی ، به داخل آن واحد ریختند، از سوراخ کلید صحنه را می دیدم ، به محض باز کردن درب سلول کوروش ، مزدوران رجوی به داخل سلول کوروش ریختند، نعمت اولیائی، فرزاد، نبی و… را شناختم ، همه از کوروش کینه ها به دل داشتند. صدای مشت و لگد ها و سیلی های مداوم یک آن، قطع نمی شد، کوروش هم به تنهائی جلوی همه ایستاده بود و به مسعود رجوی و بقیه ی مسئولین فحش می داد و آنها هم فقط می زدند و می گفتند خفه شو مزدور! گوئی هرگز تحمل شنیدن یک صدای مخالف را نداشتند.
شنیدن و نظاره گر بودن آن صحنه دلخراش ، خیلی سخت بود، هیچ کمکی هم از دست هیچ کداممان برنمی آمد، همه دست بسته و اسیر بودیم ، اما کوروش دیگر نمی خواست بدین منوال ادامه بدهد. دلیرانه از حرفها و کارهایش دفاع می کرد، کوروش خیلی زودتر از ما به ماهیت بسیار پلید سازمان و شخص رجوی پی برده بود، از همان روزهای نخستین ورودش به پذیرش ، مدام روی نحوه ی برخورد ها و شیوه های حفاظتی از ما حرف داشت!
مسئولین هم هر بار از دادن جواب های منطقی، طفره می رفتند!
کوروش قبلا گفته بود که بچه ی سنندج است ، موهای فرفری و مشگی او و قد متوسطش ، از بارزترین مشخصات ظاهری کوروش بود.
فریادهای کوروش ، زیر مشت و لگدهای مزدوران رجوی ، کم کم به ضجه و ناله مبدل شد! کوروش دیگر نای نداشت ، فریاد بزند، از یک لحظه به بعد دیگر هیچ صدائی از کوروش شنیده نمی شد! رفت و آمد ها به سلول کوروش زیاد و زیادتر شد، آیا کوروش درهمان لحظه فوت شد؟ یا بیهوش شد؟ نمی دانم چه شد اما کوروش دیگر قادر به حرف زدن نبود.
بعد از رفت و آمدهای زیاد، به روشنی از سوراخ کلید سلولم دیدم که جسد کوروش یا جسم بیهوش شده او را داخل یک پتوی آبی رنگ پیچیده بودند و از سلول خارج کردند، دیگر هرگز کوروش را کسی ندید! کوروش برای همیشه از میان ما رفت! کوروش رفت اما صدای اعتراضات قهرمانانه او هنوز در گوش من نجوا می کند! کوروش رفت اما صدای اعتراضات دلیرانه او هنوز عطرآگین فضای همه ی دوستانش است! آنها آنروز کوروش را ساکت کردند، اما آیا این روش ساکت کردن منتقدان توسط رجوی، توانست همه را ساکت کند؟
نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم ! کوروش (سنندجی) را که از انفرادی برده و سر به نیستش کردید !
آیا شکنجه گران رجوی موفق به سرکوب همه ی منتقدان شدند؟
آیا روش های ضد انسانی مسعود رجوی ، توانست حقوق ملیت ها را محترم بشمارد؟
این است احترام مسعود رجوی ، به حقوق بشر و احترام به قومیت ها و ملیت ها . . .
امروز نمی دانم کوروش شجاع و قهرمان زنده است یا فوت شده است ، نمی دانم آنروز زنده ماند ، یا اکنون در میان ما نیست ، اما خاطره ی امثال کوروش ها ، چونان لکه ی ننگی ابدی بر چهره ی منحوس و کثیف سازمان مجاهدین باقی مانده است !
این است حمایت رهبران فرقه ی قرون وسطائی رجوی از قومیت ها و اقلیت ها . . .
فرید