چهل سال پیش، در مردادماه 1360، مسعود رجوی (که با یک برنامه ریزی نابخردانه، ضدایرانی و ضداخلاقی سراسر ایران را به ترور و جنگ های خیابانی سوق داده بود) در توهم سرنگونی 6 ماهه از ایران فرار کرد تا به گفته خودش، آتش جنگ را از نقطه امن هدایت کند و در عین حال، در عرصه سیاسی نیز دست پیش بگیرد تا همچون صدر مشروطیت، دور به دست سیاست بازان که از نظر وی نگذاشتند ستارخان به قدرت برسد نیفتد و با تجربه انقلاب مشروطیت، خودش بتواند با در دست گرفتن میدان سیاست در خارج ایران، زد و بندهای لازم را با سیاستمداران غربی برای آینده داشته باشد.
اینکه وی چگونه می خواست برای فرار خود از ایران بهانه جور کند و آنرا به میلیشیا تفهیم کند چندان مشکل نبود. هواداران ساده و ناآگاه سازمان که اکثراً دانش آموزان مدارس بودند، در طی دو سال آنچنان مسحور سخنرانی های پرهیاهو و ایدئولوژیک مسعود رجوی شده بودند که پذیرش هرگونه بهانه ای از او، یک توجیه ایدئولوژیک داشت. به همین خاطر کمتر کسی می پذیرفت که مسعود از ایران فرار کرده باشد و همگان آنرا یک هجرت قلمداد می کردند که در راستای ارتقای مبارزه رخ داده است. غافل از اینکه مسعود پیش از این هم برای حفظ جان خود، بنیانگذاران سازمان را لو داده بود و برای وی چندان مهم نبود که بدنه سازمان را هم بخاطر خود قربانی نماید.
با گذر زمان، و آگاهی های هرچه بیشتری که اعضای مجاهدین از این فرار کسب کردند، نمایش های مختلفی برای توجیه این اقدام صورت گرفت و همه ساله شاهد هستیم که مجاهدین یک گزارش تکراری را از نحوه فرار مسعود رجوی منتشر می کنند تا این اقدام را یک از خودگذشتگی بزرگ از سوی مسعود قلمداد کنند و آنرا با هیجان و ایجاد یک فضای اکشن به خورد نیروها دهند که گویی اولین قربانی این فرار، شخص مسعود رجوی بوده است. در طی 30 سال اخیر، آنچه در این گزارش دیده نمی شود، نقش فرمانده اصلی این عملیات فرار، یعنی «مهدی افتخاری» است که پس از آن به دریافت لقب «فرمانده فتح الله» نائل آمد و خیلی زود هم به دلیل مخالفت با انقلاب ایدئولوژیک مریم رجوی، مورد غضب مسعود قرار گرفت و برای همیشه از صحنه حذف گردید.
امروز کوچکترین میلیشیای بازمانده از آن دوران، نزدیک به 60 سال سن دارد و کمتر کسی از جوانان آن روزگار باقی مانده که از حقد و کینه مسعود و مریم رجوی زخمی در درون نداشته باشد. رجوی انتقام تمامی شکست های خود در این سالیان را نه فقط از خلق قهرمان ایران گرفت که پیش از آن، میلیشیای مجاهد را به جرم شکست در فروغ جاویدان و عملیات های ترور شهری زیر ضرب سرکوب شدید برد و در زندان های مختلف قرارگاه اشرف شکنجه کرد و بازماندگان را به انواع بیماری های قلبی و عصبی دچار ساخت.
آنچنان که در مدت کوتاهی پس از حمله آمریکا به عراق، صدها نفر را بخاطر خودکشی و یا بیماری قلبی و انواع بیماری های جسمانی روانه بیمارستان نمود. درد و رنجی که در این میانه مادران متحمل شدند، در وصف نمی گنجد: صدها کودک را به این جرم که حضورشان در عراق برای مبارزه والدین شان زیان آور و دست و پا گیر است، به دستور مریم رجوی روانه کشورهای اروپایی کردند و به دست افرادی نااهل گرفتار آوردند و به دریوزگی در خیابان های اروپا مشغول کردند تا بهانه ای برای پولشویی های گسترده سازمان باشد. زنان و مردان متأهل که بسیاری از آنان با ازدواج های تشکیلاتی به عقد یکدیگر درآمده بودند، در کوتاه مدت از هم جدا کردند تا به بهانه عشق به رهبری و پیشبرد جنگ صدبرابر، از هرگونه عشق و عواطف انسانی تهی گردند. خشم و شهوت مسعود به قدرت آنچنان دامان زنان و مردان مجاهد را گرفت که حتی یکروز شادمانی آنان برابر با ولدادگی تفسیر می شد. دستور این بود که تا می توانید از مردان کار بکشید که فرصت اندیشیدن به مسائل سیاسی نداشته باشند. و آنچنان زنان را بکار گیرید که فرصتی برای فکر کردن به خانواده و فرزند نداشته باشند.
این همان انتقامی بود که مسعود از چندین نسل گرفت. نسل هایی که جرم آنها زنده ماندن پس از ماهها و سالها خیابانگردی و اسارت در زندان و نجات یافتن از اعدام بود. و اینکه چرا نتوانستند مسعود را به تهران برسانند تا در آنجا به قدرت برسد.
40 سال پیش، مسعود از تهران به فرانسه گریخت در حالی که هزاران دانش آموز را به کشتارگاه فرستاده بود، 5 سال بعد با پروازی دیگر به عراق رفت تا در کنار صدام حسین، آتش را به عمق بیشتری از خاک ایران بگستراند و هزاران جوان ایرانی را به مسلخ بفرستد، 16 سال بعد دوباره مریم قجرعضدانلو را با یک پرواز به فرانسه فرستاد تا بر کشته شدگان ارتش آزادیبخش پایکوبی کند و بازار جدیدی برای فروش خون جوانان ایرانی بازیابی کند و در این میانه مسعود را هم در تابوت خود مومیایی کردند تا مدام در پروازی جدید نبش قبر کنند و این سیر رفت و برگشت پروازها همچنان ادامه دارد. اما هیچکدام از این پروازها نتوانست عمق خیانت و جنایت زوج رجوی را بپوشاند. امروز تنها چیزی که از مسعود بر جای مانده، پیام های برخاسته از گور اوست تا شاید مرهمی بر زخم های صدها انسان کهنسال ساکن آلبانی باشد که همچنان در امید و آرزوی سرنگونی، دوران کهولت خود را طی می کنند و در چشم انداز دور نیز قادر نیستند دل به بازنشستگی خوش کنند و همچنان منتظر هستند تا مریم رجوی با کمک سیاستبازان طمعکار غربی و چند جریان تروریستی منطقه ای، به تهران پرواز کند و جای خشکیده مسعود را پر نماید. امیدی که حتی در باغچه های قبرستان آلبانی هم هیچ رویشی ندارد.
حامد صرافپور