در قسمت اول خاطرات آقای براهویی خواندیم: هدف فرقه رجوی در برگزاری این نشستها این بود که از این طریق افرادی که مخالف فرقه رجوی هستند را شناسایی کنند و او را زیر نظر داشته باشند و از طرفی می خواستند بدانند که در درون افراد چه چیز هایی در طول شبانه روز می گذرد با چه کسانی در تشکیلات دوست است کجاها همدیگر را می بینند…
***
با سلام به دوستان و هموطنان عزیز
بعد از اینکه من تلفن خریدم که با خانواده ام تماس بگیرم فشارهای روانی از طریق عبدالله تهرانچی هر روز به بهانههای مختلف بر من بیشتر شد. مستمرا با من تماس می گرفت و از من می پرسید که با خانواده ام تماس گرفتم یا نه؟
من که هنوز بعد از چند ماه که از فرقه رجوی جدا شده بودم و ردی هم از خانواده نداشتم شماره تلفن خانواده ام را پیدا نکرده بودم که باخانواده ام تماس بگیرم.عبدالله این را می دانست وقصدا هرروزاین را ازمن سوال می کرد، هربار چیزی می گفت. مثلا بابا خانواده به فکر تونیست ویا دیدی فقط داری خودت را اذیت می کنی ول کن به فکر خودت باش و…. و با اینکار عبدالله تهرانچی مرا تحت فشار قرار داده بود که هر طوری شده است جلو من را بگیرد که با خانواده ام تماس نگیرم!
تحت فشار جنگ روانی که فرقه رجوی توسط شکنجه گرانش به راه انداخته بود که من نتوانم با خانواده ام بعد از سالیان که
از این فرقه جنایتکار رها شدم تماس بگیرم داشتم دیوانه می شدم و نمی دانستم چگونه خودم را از این فرقه و شکنجه گرانش خلاص کنم.
بعدها که فهمیدم هدف فرقه رجوی و شکنجه گرانش این است که هر طوری شده آنقدر به من فشار بیاورند که من از تماس گرفتن با خانواده ام صرفنظر کنم تا فرقه به هدفش برسد به همین خاطربرای اینکه پوزه آنها را به خاک بمالم تلاشم را بیشتر کرده و با پرس وجو و راهنمایی بقیه بچه ها از طریق یکی ازهمشهری هایم توانستم یک شماره ای ازیکی ازافراد خانواده را بدست بیاورم و با خانواده ام تماس بگیرم. فرقه رجوی و شکنجه گرانش که از طریق نفراتی که برای فرقه رجوی جاسوسی می کردند فهمیده بودند که من با خانواده ام تماس گرفته ام بشدت بهم ریخته بودند و دنبال این بودند که هر طوری شده مرا به خاطر آن اذیت کنند.
عبدالله تهرانچی که از اینکه من با خانواده ام تماس گرفته ام بشدت ناراحت شده بود. فردای همان روز با من تماس گرفت و بدون سلام احوالپرسی از من پرسید بالاخره با خانواده آت تماس گرفتی؟
من گفتم؛ بله تماس گرفتم.
به من گفت؛ پس چرا به من اطلاع ندادی؟
من هم ناراحت شده وگفتم؛ مگر من با خانواده ام تماس میگیرم به شما باید گزارش بدهم این موضوع شخصی است و به هیچ کسی ربطی ندارد.
عبدالله تهرانچی گفت؛ باشه بعداً می فهمی! و تلفن را قطع کرد.
چند روزی عبدالله تهرانچی با من تماس نگرفت. این موضوع گذشت تا اینکه چند روزی مانده بود به پرداخت پول ماهانه داشتم ناهار درست می کردم که عبدالله تهرانچی تماس گرفت و به من گفت ساعت یک بیا دفتر باهات کار دارم.
به عبدالله تهرانچی گفتم؛ نمی شود فردا بیایم؟ الان دارم غذا درست می کنم.
عبدالله گفت نه همین امروز باید بیایی!
من هم که می دانستم عبدالله تهرانچی از اینکه من با خانواده ام تماس گرفته ام بدجوری سوخته است غذا را نیمه تمام گذاشتم و گازرا خاموش کردم از خانه زدم بیرون و رفتم ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوس شدم که به موقع رأس ساعت آنجا باشم، چون اگر دیر می رسیدم می پرسید چرا دیر آمدی و مشاجره و… خلاصه کنم رسیدم به دفتر سازمان یا بهتر است بگویم محل بازجویی بعد از چک و بازرسی بدنی و تحویل تلفن همراه مرا بردند تو اتاق بازجویی و گفتند همینجا بشین تا برادر عبدالله بیاید.
بعد از بیست دقیقه که در اتاق بازجویی در انتطاربودم درب اتاق بازجویی باز شد یک مرتبه دیدم جواد خراسان همراه با یک نفر بنام بیژن (که از نفرات قدیمی اطلاعات فرقه رجوی است) و عبدالله تهرانچی داخل اتاق بازجویی شدند. جواد خراسان در حالیکه به من نگاه می کرد و سرش را تکان می داد پوشه ای را باز کرد و یک فرم چاپ شده در آورد و جلو من گذاشت و به من گفت:
این را بخوان تا من بعد بگویم چکار کنی !
من برداشتم و شروع به خواندن کردم.
در این فرم بعداز نوشتن اسم و نام خانوادگی گفته شده بود هر گونه ارتباط با مزدوران وزارت اطلاعات و مزدور غلامرضا شکری و حسن حیرانی و سایر مزدوران عبور از مرز سرخ سازمان است . در صورت ارتباط با هر یک از این مزدوران به محض اطلاع بلافاصله سازمان پول شما را قطع می کند و در آخر هم امضاء اسم و نام خانوادگی و تاریخ ذکر شده بود.
من بعد از اینکه خواندم به جواد خراسان گفتم این موضوع چه ربطی به من دارد؟
جواد خراسان یک نگاهی به من کرد وگفت یا این فرم را پر وامضاء می کنی یا ما دیگر پولی به تو نخواهیم داد!
من هم که خودم تحت فشار بودم وچند روزمانده بود که پول صاحبخانه و پول برق و پول آب را بدهم تا در سرمای زمستان بی سر پناه نشوم واز سرما بدلیل مشکلات جسمی یخ نکنم (با اینکه تمایلی به نوشتن چنین مزخرفاتی نداشتم و دستم به جای بند نبود) مجبور شدم که به خواسته فرقه رجوی تن بدهم و اوامر را اجرا کنم.
بعد جواد خراسان یک برگه سفید به من داد و گفت اینها را باخط خودت بنویس!
من هم با کلی تناقض نوشته و به او دادم.
جواد خراسان بعد از چک نوشته گفت این تمام، اماهنوز تمام نشده و بعد به عبدالله تهرانچی گفت تو هم نکاتی که می گفتی بگو همین الان بنویسد!
عبدالله به من گفت صحبتهایی که دیروز با همشهریت کردی را داخل این برگه بنویس!
من که بعد از پنج ساعت بدون خوردن یک لیوان آب بشدت تحت فشاربودم از روی صندلی بلند شدم گفتم مگر من مرتکب چه جرمی شدهام که اینقدر من را سوال و جواب کرده و وادار به پر کردن فرم کردید؟ می خواهی پول بدهید یا ندهید من می روم همین الان کمیساریا و رمسا و همه چیز را به آنها می گویم و از اتاق بازجویی بیرون آمدم.
یکی از شکنجه گران بنام محمدرضا که داخل راهرو ایستاده بود جلو من را گرفت و گفت بیا پولت دست من است بگیر و برو! محمدرضا از ترس و وحشت حتی یادش رفت که فرم مالی را به من بدهد تا امضاء کنم.
من که از گرسنگی و تشنگی ضعف کرده بودم خودم را به یک رستوران رساندم و غذا خوردم و بعد با تاکسی خودم را رساندم خانه و رفتم مثل یک جسد روی تخت دراز کشیدم و دیگه نفهمیدم چه شد تا فردا دیروقت!
بله این هم یکی دیگر از جنایت های فرقه رجوی و شکنجه گرانش که بر سر ما جداشدگان در کشور آلبانی آورده آند.
نفرین خدا و لعنت خدا بر مسعود رجوی و مریم قجر باد.
ادامه دارد…