خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت بیست و دوم

برنامه روزانه در کمپ اشرف - نخستین تجربه‌ی گرمازدگی

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش از ورود به اشرف گفت.

بعد از صرف شام، یک جلسه‌ جداگانه با فرمانده‌ گروه‌مان درباره‌ مسائل عملی داشتیم. پس از آن، آرام و بی‌صدا در مسیر آسفالته‌ای که به سمت خوابگاه‌ها و محل سکونت پیشین خانواده‌ها منتهی می‌شد، حرکت کردیم. هنوز هوا به‌شدت گرم بود و تی‌شرت من به بدنم چسبیده بود. فضای اردوگاه آرام‌تر شده بود و کم‌کم این حقیقت در ذهنم جای می‌گرفت که ما واقعاً وارد یک پایگاه نظامی شده‌ایم، جایی که قرار بود سال‌های آینده‌ی زندگی‌مان را در آن سپری کنیم.

یکی از چیزهایی که باعث آزارم می‌شد، این بود که همان سالی که ما به کمپ اشرف رسیدیم، منطقه دچار تهاجم گسترده‌ی جیرجیرک‌ها شده بود. هزاران جیرجیرک در هر جایی که نگاه می‌کردی، حضور داشتند. آن‌ها در خوابگاه‌ها، روی زمین‌های شنی خارج از سالن غذاخوری و حتی داخل خود سالن و آشپزخانه پرسه می‌زدند. وقتی می‌مردند، بدن‌شان تکه‌تکه می‌شد و ما مجبور بودیم هر روز اتاق‌های خواب را جارو کنیم تا سرها و پاهای جداشده‌ی آن‌ها را تمیز کنیم. در محلی که ظروف غذا را می‌شستیم و همچنین در سالن غذاخوری، مقدار زیادی مایع ظرف‌شویی را در آب حل می‌کردیم و کف ایجادشده را روی دیوارها و زمین می‌ریختیم تا از شر آن‌ها خلاص شویم. این روش مؤثر بود؛ کف وارد بدن‌شان می‌شد و باعث می‌شد که شروع به پریدن‌های نامنظم کنند، سپس به پشت برگردند، دست‌وپا بزنند و در نهایت بمیرند. این صحنه، کم‌کم به یک سرگرمی برای ما تبدیل شده بود و هر بار که این روند را تکرار می‌کردیم، شاهد همان واکنش جیرجیرک‌ها بودیم.

آماده‌سازی برای سالگرد عملیات فروغ جاویدان

فرماندهان اعلام کردند که فردا سالگرد عملیات فروغ جاویدان است، بزرگ‌ترین حمله‌ی نظامی سازمان مجاهدین در سال ۱۹۸۸ که با تلفات ۱۴۰۰ عضو کشته‌شده و در نهایت عقب‌نشینی نیروهای مجاهدین به پایان رسیده بود. قرار بود صبح زود، مراسم یادبودی در سراسر کمپ اشرف برگزار شود و بخش ما نیز از این قاعده مستثنا نبود.

سحرگاه، با صدای شیپور صبحگاهی (Reveille) از خواب بیدار شدم. این بار، ریتمی سریع‌تر از شیپور شبانه‌ی خاموشی داشت:
“تادااداادا، تادااداادا، تادااداادادادادادا! داد دادادا، دا دادادا دا-دا-دا-دا-داداااااااا!”

محمدرضا موضرمی، فرمانده‌ی ما، همان لحظه از رختخواب بلند شد، گویی که با یک چشم باز خوابیده بود! بقیه هنوز دراز کشیده بودند، اما این وضعیت طولی نکشید. “بلند شوید! آماده شوید! صبحانه یک ربع دیگر سرو می‌شود، سپس برنامه‌ی روز را اعلام خواهیم کرد!”

من به‌سختی از خواب بیدار شدم، اما شریف و چند نفر دیگر همچنان روی تخت بودند. ناگهان، یک پا از کنارم رد شد و شروع کرد به تکان دادن شریف و بقیه‌ی خواب‌آلودها. این محمدرضا بود که محکم با پایش آن‌ها را تکان می‌داد! آن لحظه برایم واضح شد که دیگر در پایگاه اور نیستیم!

آمادگی برای مراسم: لباس‌های رسمی و تشریفات نظامی

ما از جا برخاستیم و لباس‌های‌مان را پوشیدیم. من لباس سبزرنگ نظامی بزرگی به تن کردم که کاملاً اندازه‌ام نبود. ما دو دست لباس داشتیم: یکی سبز و دیگری خاکی. لباس سبز تنها برای مراسم رسمی استفاده می‌شد. همچنین موظف بودیم کلاه بگذاریم و یک تکه پارچه‌ی قرمز به دور گردن ببندیم.

برای استفاده از سرویس بهداشتی، باید در صف می‌ایستادیم، چون فقط یک توالت برای هر خوابگاه وجود داشت. خوشبختانه هنوز ریش درنیاورده بودم، وگرنه مجبور بودم برای اصلاح، بیشتر منتظر بمانم. بعد از آن، از خوابگاه خارج شدیم و به قسمت مخصوص واکس زدن کفش‌ها رفتیم. هر خوابگاه یک قفسه‌ی کفش داشت که در آن، واکس، برس، و تکه‌هایی از تی‌شرت‌های کهنه برای تمیز کردن کفش‌ها قرار داده شده بود. افراد کنار هم ایستاده بودند، نوبتی واکس می‌زدند و با مسواک واکس را روی چکمه‌های‌شان پخش می‌کردند.

صبحانه و برنامه‌ی روز

پس از واکس زدن، به سمت سالن غذاخوری رفتیم. با لباس سبزرنگ گشاد و اتو کشیده‌ای که شب قبل آماده کرده بودم، در صف ایستادم. پشت میز توزیع غذا، فردی کاسه‌های فلزی را روی میز می‌گذاشت. وقتی نوبتم شد، داخل ظرفم یک تکه کره و مقداری پنیر سفید که شبیه پنیر هالومی بود ریخته شد. نان نازک را باید از بشکه‌های پلاستیکی بزرگی که بیرون سالن قرار داشت، برمی‌داشتیم و روی بخاری نفتی گرم می‌کردیم.

پنیر سفت و کاملاً بی‌مزه بود. هنگام صبحانه، اخبار کوتاهی از تلویزیون مجاهدین پخش شد. بعد از آن، افراد شروع به ترک سالن کردند تا ظروف‌شان را بشویند و برای مراسم آماده شوند. ما، تازه‌واردهای گروه مجاهدین، در دو صف مقابل سالن غذاخوری ایستادیم، کنار سایر گروه‌ها که مقابل فرماندهان خود قرار گرفته بودند.

محمدرضا لباسی اتوکشیده، چکمه‌های براق، پارچه‌ی قرمز دور گردن، و کلاهی نظامی بر سر داشت. ظاهری پرصلابت و مقتدر داشت. سپس شروع به قرائت برنامه‌ی روز کرد:

۰۷:۰۰–۰۷:۱۵ صبحانه
۰۷:۱۵–۰۷:۲۰ تشکیل صف و قرائت برنامه‌ی روز
۰۷:۲۰–۰۷:۳۰ دریافت سلاح از انبار اسلحه
۰۷:۳۰–۰۷:۴۵ تمرین برای مراسم
۰۷:۴۵–۰۸:۳۰ مراسم یادبود عملیات فروغ جاویدان
۰۸:۳۰–۰۹:۰۰ تمیز کردن اسلحه و بازگرداندن آن به انبار
۰۹:۰۰–۱۰:۰۰ دوره‌ی آموزش کار با AK-47 نیمه‌خودکار
۱۰:۰۰–۱۰:۱۵ میان‌وعده

“خدای من!” با خود فکر کردم. “آن‌ها برای هر دقیقه از روز برنامه‌ریزی کرده‌اند!”

حمل سلاح و مراسم صبحگاهی

بعد از اعلام برنامه، برای گرفتن سلاح به صف شدیم. یک قبضه کلاشنیکف چینی به من داده شد، که خیلی سنگین به نظر می‌رسید. سپس، در محوطه‌ی آسفالته‌ای مقابل سالن غذاخوری، به صف ایستادیم. در مقابل ما، تصاویر رهبران مجاهدین بین دو ستون قرار داشت.

مراسم با احترامات نظامی و سرودهای انقلابی آغاز شد. باید تفنگ‌ها را در حالت احترام در دست می‌گرفتیم. هوا به‌شدت گرم بود، و نگه داشتن اسلحه‌ی سنگین باعث شد دست‌هایم بلرزد. سخنرانی‌ها ادامه داشت و من تلاش می‌کردم تفنگ را بالا نگه دارم، اما هر لحظه سنگین‌تر به نظر می‌رسید.

سرانجام، چشمانم تار شد. ابتدا روی تصاویر رهبران، دو لکه‌ی سیاه پدیدار شد. بعد از چند ثانیه، لکه‌ها بزرگ‌تر شدند، تا اینکه همه‌جا سیاه شد…

با صدای سیلی‌هایی که به صورتم می‌خورد، به هوش آمدم. روی زمین خوابیده بودم. افراد دورم جمع شده بودند. دچار گرمازدگی شدید شده بودم. دست‌هایم می‌لرزید، احساس تهوع داشتم و سرم گیج می‌رفت.

مرا به یک اتاق خنک با تهویه‌ی قوی منتقل کردند. غلام‌حسین، سرآشپز ورودی که همچنین به‌عنوان امدادگر کار می‌کرد، مرا با دلسوزی پرستاری کرد. کمی نوشیدنی خنک و ویفر به من داد، و بعد از چند ساعت استراحت، بهتر شدم.
“لعنتی!” با خود فکر کردم. “اولین روز و گرمازده شدم. چطور قرار است اینجا دوام بیاورم؟

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا