آن زمان که در قرارگاه اشرف مستقر بودیم، هر گاه نشستی با رجوی داشتیم در بینابین صحبتها و تحلیل های آب دوغ خیاری و برای ایجاد حس هیجان مبارزه در افراد ناگهان جو گیر می شد و فرمان برپا می داد:” یگانهای ارتش آزادیبخش بر پا! ”
در ادامه شعارش این بود که مریم را ولو با چنگ و دندان هم شده باید به تهران ببریم. ” مریم مهر تابان می بریمت به تهران”
به هر ترتیب بعد از سالها دیدیم که به جای تهران سر از آلبانی در آوردند و از جوار خاک ایران حداقل 2000 کیلومتر فاصله گرفتند. صفی که از عراق تا تهران بسته بودند الان هزاران کیلومتر عقب نشینی کرده است!
سالها در جوار مرزهای ایران نتوانستند قدمی پیش بگذارند و حالا هزاران کیلومتر آن طرف تر همچنان شعارهای توخالی شان را نشخوار می کنند. ای کاش می توانستم روبروی رجوی بنشینم و یکی یکی پیشبینی ها و تحلیل هایش را برایش بازگو کنم و بگویم که چگونه همه ی آنچه سالها در گوش ما خواند برعکس از آب درآمد.
از تاکتیک های کودکانه ای که هیچ عمقی نداشتند تا بحث های ایدئولوژیک و تشکیلاتی بی محتوا که تنها خاصیتشان برای سرگرمی اعضا و در اسارت نگه داشتنشان بوده است. چرا که در بن بست قرار گرفته و می خواست اعضایش را با دروغ و دغل سر پا نگاه دارد.هیچ کدام از این ترفندها کارساز نبود و چنانچه دیدیم همین که فضای اختناق بعد از سرنگونی دوستش صدام به یکباره ترکید، نزدیک به هزار نفر از تشکیلات جدا شده و به کمپ آمریکائیها پناه بردند و این نشان از وضع خراب تشکیلاتی و پوشالی بودن همه بحث های ایدئولوژیک تشکیلاتی بود.
اگر هدف و مسیر مسعود رجوی اصالت داشت و واقعا به دنبال رهایی خلق ایران بود، قطعا سرانجام بهتری داشت. اما همه می دانیم که جز قدرت طلبی چیزی در سر نداشته و در این راه از قربانی کردن هیچ کس و هیچ چیز ابایی نداشته است. چه افراد نگون بختی که به او اطمینان کردند و چه مردم ایران که همیشه آماج خیانت های همه جانبه او بوده اند و چه حتی خانواده و زن و فرزند خودش.
حیات رجوی حیاتی در شکاف مزدوری بوده و هست و سرنوشت محتومش نابودی و اضمحلال است. کسی که نه در میان اعضای فرقه خودساخته اش و نه در میان مردم ایران و نه حتی در میان گروه های اپوزیسیون و نه حتی در میان دولت های مخالف حکومت کنونی ایران هیچ گونه جایگاه و پایگاهی ندارد.
به امید آزادی تمامی عزیزان دربندمان در کمپ اشرف 3 در آلبانی
گلی