در فضای مجازی که به سنگر اسیران فرقه رجوی تبدیل شده شاهد هستیم که هر پیرمرد ۶۰ و ۷۰ ساله با تمام توان و توشه در شیفت های ۲۴ ساعته و هر نفر به جای حداقل ۱۰ الی ۱۵ نفر مشغول اغوا و فریب و شکار افراد و عمدتا جوانها هستند و با بخش دیگری از همین جوانها هم در مقابله هستند که از واژه های مشخصی جوجه بسیجی، ساندیس خور و مزدور رژیم برای آنها استفاده می کنند. در حالی که نمی دانند خودشان جوجه ماشینی هستند که توسط بیگانگان کوک می شوند. جوجه ها مدتهاست جوجه مانده و پروسه ضد تکامل رجوی اجازه نداده آنها به مرغ و خروس بالغ تبدیل شوند. آنها با انواع تقویت کننده ها مجبورند برای مادر مرغ خود نقش جوجه را بازی و برای پیدا کردن دانه به هرجایی نوک بزنند .
بدبختهایی که حتی در استفاده از واژه ها هم محدودیت دارند چون اگر از واژه دیگری استفاده کنند مجبورند راجع به فکر و خیالشان در گزارش به فرماندهان خود از انحراف ذهن خود پرده برداشته و هزاران تف و لعنت را بجان بخرند. آنها یاد گرفته اند که فرمانبر محض و مطیع بلامنازع باشند و از اعتراف به حقیقت امتناع کنند. دوستی را می شناختم که از اسارت این فرقه خلاص شده بود. وقتی که از او پرسیدم چرا در مقابل آن همه حقایق که می دیدید نمی توانستید بایستید و دفاع کنید؟ مگر آرمان بنیانگذاران سازمان این نبود که عنصر انقلابی اگر تضادهای خود را حل نکند در دراز مدت به فساد کشیده می شود و به سازمان ضربه می زند؟! پاسخش با خاطره ای همراه بود.
او گفت: از آن سازمان دیگر چیزی نمانده. دیکتاتوری رهبری هر سوالی را با انگ وابستگی به رژیم سرکوب می کند. وابستگی و ذوب شدگی در دروغ های فرقه ماحصل یک عمر قبول کردن روز بودن شب است. در ادامه گفت: در دوران تحصیل در هسته های دانش آموزی سازماندهی شده بودم و فعالیت می کردم. به ما دستور داده می شد که باید همه روزنامه ها را بفروشیم. البته نه بخاطر پولش بلکه به خاطر آنکه سرتیم گزارش افزایش فروش نشریه را به مسئول خود بدهد و بگوید علاقه به سازمان رو به تزاید است! چون روند فروش تصاعدی است. بارها به خاطر آنکه نمی توانستیم بدلایل مختلف روزنامه را بفروشیم دروغ می گفتیم و مجبور بودیم پول روزنامه ها را از جیب بپردازیم. یکبار در جلسه گزارش عملکرد گفتم روزنامه ها فروش نمی روند! دلیل خواست. گفتم تعداد فالانژها ( بچه حزب الهی ها) بیشتر از تعداد ما است و بقیه بچه ها می ترسند به سمت ما بیایند. با تحکم و عصبانیت گفت: شجاعت انقلابی شما کجا رفته !!! هر طور شده باید بفروشید!!! حتی اگر کتک هم بخورید. در آن جلسه بارها تحقیر شدیم و از آن به بعد تمام تلاشمان این بود که آن شرایط دیگر تکرار نشود.
حال تصور کنید این فضای قبل از ۳۰ خرداد بود. در مراحل و فازهای بعد، نیروها چنان سلب اختیار شدند که یا باید خود را قهرمان نشان می دادند و یا باید در برابر تحقیرهای خردکننده آب می شدند. پهلوان پنبه های توخالی و بزدل. عنصر شجاعت را وقتی از کسی بگیرند او عزت خود را از دست می دهد و خود را هیچ می پندارد و مجبور می شود برای دیده شدن رفتارهای فرا انسانی از خود نمایش و بروز دهد و مرتکب کاری شود که از حوزه درک و عقل خارج باشد. در ترور امام جمعه ها که پیرمردهایی بیش نبودند داعش وار ضامن نارنجک را بکشند و بگویند الان پرواز می کنیم. من به بهشت می روم و تو به جهنم. فرقه رجوی کاری با مردم ایران کرد که هیچ مشابهتی برای آن در تاریخ حیات بشری یافت نمی شود. شاید اکنون برای نسل کنونی نتوان این همه شقاوت را توضیح داد و آنرا توصیف کرد.
نیروهای ساکن در زندان مانز افرادی هستند که هرکدام به اندازه دو سوم و بیشتر عمرشان را تحت آموزش های مختلف بوده و در حصار تاریک اندیشه های رجوی از دیدن واقعیات بیرون محروم بوده اند و با وعده های مختلف و پی در پی رهبران سازمان هر بار به امید پیروزی سر به بالین گذاشته و خوابیده اند. آنقدر خوابیده اند که مفهوم بیداری را از یاد برده اند. برای آنها سحر و طلوع خورشید زمانی است که رجوی دیکتاتور به حکومت برسد. امیدی که در تحقق آن باید همه کائنات دست بدست هم بدهند تا خورشید بجای شرق از غرب طلوع کند. فقط باید به معجزه ای امید وار باشیم که این خفتگان غار مانز روزگاری بیدار شوند.