سال 1345 به عنوان آخرین فرزند در یک خانواده هشت نفره به دنیا آمدم. پدرم نانوا بود که با سختی و زحمت زیاد مخارج خانواده پر جمعیت ما را تامین می کرد. در یازده ماهگی متاسفانه پدرم را بر اثر ابتلا به بیماری از دست دادم و در دامان پر مهر و محبت مادرم بزرگ شدم. هر چند خواهر و برادرانم چیزی از محبت برایم کم نگذاشتند، اما به هر حال نعمت وجود پدر جای خود را دارد چون این اعتقاد را دارم که شاید اگر او بود مسیر زندگی من به شکل دیگری رقم می خورد.
به هر حال سال ها گذشت تا در سال 1357 وقتی به سن 12 سالگی رسیدم اعتراضات و تظاهرات مردمی علیه شاه شدت گرفت و من دیدم همه مردم از پیر و جوان برای تظاهرات به خیابان ها می روند. مثل بقیه مردم وارد عرصه تظاهرات علیه شاه شدم تا این که بالاخره در 22 بهمن 57 انقلاب اسلامی پیروز شد. همه ما آن زمان فقط یک نام و آن هم نام آیت الله خمینی را می شناختیم و به او اعتقاد داشتیم. اما به مرور مسیر تحولات سیاسی کشور به گونه ای رقم خورد که گروه های مختلف سیاسی با عقاید متفاوت که تا آن زمان برای عامه مردم ناشناخته بودند سر برآورده و وارد صحنه سیاسی کشور شدند و رهبران آن ها با برگزاری میتینگ های مختلف و با سر دادن شعارهای آرمانخواهانه سعی در جلب هوادار برای خود داشتند. متأسفانه به دلیل عدم شناخت ماهیت آن ها برخی از مردم خصوصاً تعدادی از جوانان و نوجوانان فکرمی کردند که این گروه ها در جهت اهداف انقلاب و تحقق آرمان های مردم فعالیت می کنند که به خصوص قشر کم تجربه جامعه بیشتر متأثر از صحبت ها و شعارهای فریبنده آن ها می شدند. اما بعدها مشخص شد که در واقع هدف آن ها صرفاً کسب تمامیت قدرت در ایران بود.
از آنجایی که عقاید مردم مذهبی و آرمانشان تشکیل یک حکومت اسلامی بود گروه هایی از جمله مارکسیست ها که منطبق بر عقاید مذهبی مردم نبودند خود به خود از صحنه سیاسی کشور کنار رفتند، اما برخی از آن ها از جمله سازمان مجاهدین خلق به رهبری مسعود رجوی که داعیه مذهبی بودن داشتند و با سر دادن شعارهای آرمانگرایانه و با سو استفاده از احساسات مذهبی مردم، فریبکارانه توانستند هوادار بیشتری به خصوص از بین برخی جوانان جامعه که بنا به مقتضای سن شان احساسات بر منطق آن ها غلبه کرده بود دور خود جمع کنند، که من هم یکی از آن ها بودم که بیشتر فریب صحبت های مسعود رجوی را خورده و هوادار سازمان مجاهدین خلق شدم. چون واقعاً فکر می کردم تنها سازمان مجاهدین خلق و مسعود رجوی است که در خط انقلاب اسلامی و برای سعادت مردم فعالیت می کند. از این رو از آن موقع به بعد اعتقاد راسخی به مسعود رجوی داشته و هرچه او می گفت کورکورانه قبول می کردم.
یک بار مادرم وقتی داشتم نوار صحبت های مسعود رجوی را گوش می کردم از دست من عصبانی شد و سرم داد زد اما متأسفانه من برخورد تندی با او کردم که هنوز از آن برخورد خودم سخت ناراحت هستم. به هر حال اعتقاد من به مسعود رجوی آنقدر بود که حتی تصمیم های غلط سیاسی او و به خصوص اتخاذ خط مشی مبارزه مسلحانه در سال 60 از سوی او را یک تصمیم درست می دانستم در حالی که عامه مردم او را نکوهش می کردند و حتی این امر باعث شد تا خیلی از هواداران سازمان که درک بیشتری از مسائل سیاسی داشتند عملکرد مسعود رجوی را نفی کرده و از او دور شدند. اما متأسفانه برخی مثل من که سن، تجربه و اطلاعات کمی داشتند و بیشتر احساسی بودند همچنان بر سر موضع هواداری سازمان ماندند.
چیزی نگذشت که به دنبال دستگیری گسترده نیروهای سازمان و ضربه خوردن تشکیلات، مسعود رجوی از ایران به فرانسه گریخت. اما بعد از آن رجوی دست به اقدامات خائنانه دیگری زد که باز باعث نشد تا چشمانم به حقیقت روشن شوند. از جمله این اقدامات دیدار او در سال 61 با طارق عزیز نخست وزیر وقت دشمن متجاوز و سپس رفتن او به عراق و پیوستن به ارتش صدام حسین در سال 65 بود. در حالی که این اقدامات رجوی او را به شدت بین مردم منفور کرده بود اما من که هنوز احساساتم حرف اول را می زد کار او را اصولی می دانستم.
مدت ها گذشت تا این که رجوی فراخوان داد تا تمامی نیروها به ارتش او در عراق بپیوندند و من هم منتظر فرصتی بودم تا به عراق بروم تا این که در یکی از روزهای گرم تابستان سال 66 و در حالی که مادرم بیمار بود و حتی صبح خودم او را به دکتر برده بودم، او را رها کرده و با پذیرش تمام مخاطرات به همراه دو نفر دیگر قصد خروج از کشور برای پیوستن به صفوف ارتش رجوی درعراق کردم. ذکر این نکته ضروری است که مادر عزیزم بعد از چند سال دوری و بی خبری از من در سال 1378 دیده از جهان فروبست در حالی که من اطلاعی از این موضوع نداشتم.
به هر حال عزمم برای رفتن به عراق آنقدر بود که سه شب و سه روز با کمترین آذوقه از مرز زاهدان پیاده حرکت کردیم تا به پاکستان و به پایگاه سازمان در شهر کویته این کشور رسیدیم. روز اول مسئول پایگاه حسابی ما را تحویل گرفت و من هم خوشحال از این که به آرزوی خودم رسیدم. اینجا نشانه هایی از ماهیت پلید و ضد عاطفی رجوی و سازمانش را دیدم ولی چون هنوز به رجوی اعتقاد داشتم به جای سرزنش او می گفتم حتماً من اشتباه می کنم مثلاً من عکسی که قبلا با مادرم گرفته بودم را با خودم به عنوان یادگاری همراه داشتم. یک روزعده ای از ما را که تازه وارد بودیم به دفتر ملل متحد برای انجام مصاحبه بردند. (لازم به ذکر است که سازمان با ثبت پناهندگی ما به ازای هر نفر هزار روپیه از ملل متحد می گرفت و خودش برمی داشت.) به هر حال وقتی برگشتیم دیدم ساکم کمی به هم ریخته است و عکس مادرم نیست. حسابی ناراحت شدم و موضوع را از مسئول پایگاه که زنی به نام شهین بود پیگیری کردم. او ابتدا انکار کرد و گفت حتماً در بین راه انداخته ای و من به او گفتم دیشب آن را نگاه کردم در ضمن ساکم به هم ریخته است. وقتی سماجت مرا برای پیدا شدن عکس دید با کمال پررویی جواب داد تو برای مبارزه آمدی و از این به بعد پدر و مادر تو مسعود و مریم هستند و در ادامه با حرف های مثلاً انگیزاننده متأسفانه مرا خام کرد و من از پیگیری پیدا شدن عکس منصرف شده و گفتم راست می گوید ما آمده ایم که همه چیز خود را فدای سازمان و تحقق آرمان مردم ایران کنیم.
موارد دیگری هم پیش آمد که می توانست مرا به انتخاب اشتباهی که کرده بودم آگاه کند. به هر حال حدود یک ماه گذشت و مسئول پایگاه، عده ای از ما را که می دانست اگر بیشتر بمانیم متزلزل تر می شویم به عراق اعزام کرد. دو روز بعد از رسیدن به بغداد به همراه تعدادی دیگر به پایگاه نظامی سازمان در شهر کوت به نام سعید محسن منتقل شدیم. با ورود به مقر کوت هر چند احساس می کردم که به آرزوی خود رسیده ام اما در خلوت خودم به یاد مادرم که او را تنها گذاشتم می افتادم ولی باز سعی می کردم خودم را به درستی مسیری که انتخاب کرده بودم قانع کنم. البته این موضوع هم بود که فکر می کردم با ورود به عراق دیگر راه برگشتی نیست و باید عمر و جوانی خودم را در رکاب مسعود رجوی فدای مردم ایران کنم. یک سال با همین افکار ساده انگارانه و اعتقاد به تصمیم های رجوی در مناسبات مجاهدین خلق روزگار سپری کردم اما گذشت زمان و حوادثی که اتفاق افتاد باعث شد تا کم کم به این حقیقت پی ببرم که هدف رجوی به سعادت رساندن و آزادی مردم ایران نیست و من مسیر اشتباهی را برای به اصطلاح مبارزه انتخاب کرده ام.
نقطه شروع آن بعد از شکست ماجراجویی رجوی در مرداد ماه سال 67 تحت عنوان عملیات فروغ جاویدان بود که رجوی شیادانه به جای پذیرش اشتباه خود، اعضا را مقصر شکست عملیات دانست که این حرف رجوی خیلی از اعضا را متناقض کرد که در نتیجه تصمیم به جدایی گرفتند. موج درخواست جدایی آنقدر بالا گرفت که مسعود رجوی در سال 68 با انتخاب زنش یعنی مریم به عنوان مسئول اول سازمان مجاهدین خلق مسیر تازه ای را برای جلوگیری از موج ریزش و جدایی اعضا و سرکوب آن ها در پیش گرفت که باز سر همین موضوع انتخاب مریم عده ای از فرقه جدا شدند. این ماجرا ادامه داشت تا این که در سال 69 حمله آمریکا به عراق شروع شد و فرصتی برای رجوی پیدا گردید تا بتواند برای مدتی اذهان نیروهایش را مشغول کند.
در همان موقع مردم عراق که از ظلم صدام به ستوه آمده بودند فرصت کردند تا برای همیشه حکومت او را سرنگون کنند اما رجوی که به شدت حیات خود و فرقه اش را به وجود صدام وابسته می دید به دروغ به نیروهایش گفت که کردها و دیگر معارضین عراقی برای کشتن یا اسیرکردن و تحویل دادن ما به ایران شروع به پیشروی در شمال و جنوب عراق کرده اند بنابراین ما باید در همان منطقه جلوی آن ها را بگیریم و نباید هیچ رحمی به آن ها کرد. رجوی اسم این حرکت خائنانه را عملیات تدافعی “مروارید” گذاشت. (در منطقه کوه مروارید) نیروهای زرهی ارتش رجوی بنا به دستور او و فرماندهانش، خانه های مردم در شهرهای سلیمان بک و طوز خورماتو عراق را به بهانه این که معارضین در آن موضع گرفته اند با گلوله های توپ و تانک مورد هدف گرفتند و ماشین پر از زن و بچه مردم را با توپ ضد هوایی 23 میلی متری به گلوله بستند.
مسعود رجوی برای خوش خدمتی به صدام و حفظ او در قدرت مجوز انجام هر جنایتی علیه معارضین عراقی در صحنه را به بهانه این که نیروهای رژیم ایران هستند صادر کرده بود. یک شب بعد از برگشتن به پادگان اشرف عده ای از ما را به عنوان محافظ در بیرون پادگان بردند که هنوز ما نمی دانستیم موضوع چیست. چند دقیقه بعد دیدم خودروی آیفای سازمان رسید و همزمان یک خودروی آیفای ارتش عراق هم رسید و پشت به پشت خودروی سازمان ایستاد. چند لحظه بعد دیدم مهدی ابریشمچی از مسئولین فرقه رجوی آمد و بالای خودرو رفت. من جلوتر رفتم که ببینم موضوع چیست. دیدم حدود 20 نفر دست و چشم بسته در خودرو هستند و مهدی ابریشمچی با لگد و فحش دادن آن ها را به داخل خودروی عراقی می انداخت. این صحنه خیلی ناراحت کننده بود.
آنطور که بعداً گفته شد ارتش عراق همه آن ها را تیرباران کرده بود. بعد از اتمام عملیات به اصطلاح تدافعی مروارید، عزت ابراهیم، نفر دوم رژیم بعث بعد از صدام حسین، به پادگان اشرف آمد و با سران فرقه رجوی دیدار کرد که بعد از آن سیل کمک های نظامی صدام به اشرف سرازیر شد. مسعود رجوی دلخوش بود که خوش خدمتی اش به ارتش عراق مورد قبول و تحسین صدام قرارگرفته بود. جنایت رجوی در سرکوب مردم معارض عراق تا حدود زیادی اعضا را متناقض کرد به طوری که تعدادی به همین دلیل از فرقه جدا شدند متأسفانه من هر چند متناقض شده بودم ولی هنوز فکر می کردم که اشتباه می کنم و باید در صف رجوی بمانم.
چیزی نگذشت که رجوی وقتی چنین شرایطی را دید موضوع انقلاب ایدئولوژیک درونی که بند اول آن طلاق و جدایی از همسر در سطح مسئولین بود را همگانی کرد و هر کس که نمی خواست بپذیرد را متهم به خیانت و پا گذاشتن روی خون شهدای مجاهدین خلق نمود. رجوی هر از گاهی بندهای جدیدی به انقلاب ایدئولوژیکش اضافه می کرد تا بتواند اعضا را بیشتر و بیشتر تحت کنترل ذهن در مناسبات نکبت بارش درآورد. وی با به کارگیری شیوهای جدید مغزشویی توانست اعضا را مسخ کند و راه خروج آنان از مناسبات فرقه اش را ببندد.
مسعود رجوی اعلام کرد که هر کس قصد جدایی کند او را تحویل زندان ابوغریب صدام حسین خواهد داد تا به جرم عبور غیرقانونی از مرز به هشت سال زندان محکوم شود. عده ای از نفرات که زیر بار خفت رجوی نرفتند یا خودکشی و خودسوزی کردند یا مثل علینقی حدادی (فرمانده کمال) بنا به دستور رجوی سر به نیست شدند. رجوی روز به روز خفقان و سرکوب را در مناسباتش شدت داد.
طی سال های 73 و 74، به دنبال کشف چند نفوذی وزارت اطلاعات در داخل تشکیلات، قریب به 900 نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق که کوچک ترین شکی به آن ها داشتند را به بهانه چک امنیتی دستگیر، زندانی و زیر شکنجه بازجویی کردند. در این میان تعدادی از جمله ترابی، یعقوبی، جلیل بزرگمهر و چندین نفر دیگر طی بازجویی توسط مسئولین فرقه رجوی بر اثر شکنجه کشته شدند و خیلی ها بر اثر فشارهای روانی وارده سکته کرده و فوت نمودند.
من از سال 75 به بعد واقعاً به ماهیت مسعود رجوی پی برده بودم و دیگر قصد ماندن در سازمان مجاهدین خلق را نداشتم اما به دلیل ترس از برخوردهای فرقه رجوی از یک طرف و قید و بندهای ذهنی و باور به این که اگر جدا شوم خیانت کرده ام از طرف دیگر باعث شد تا من جرأت نکنم به مسئولین بگویم که دیگر نمی خواهم در مناسبات بمانم. همچنین از این که در بیرون از تشکیلات و در مقابل کسانی که مرا می شناسند بخواهم هدر دادن عمرم را توجیه کنم ترس داشتم.
تا این که در سال 1380 برحسب اتفاق و به قول معروف که “عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد”، اتفاقی افتاد که توانستم به این نقطه برسم که باید عزم خود را برای رهایی از مناسبات فرقه رجوی جزم کنم. جریان این بود که حدوداً در خرداد ماه سال 1380 وقتی در مقر سعید محسن در شهر کوت بودیم، مسئول مقر تعدادی از نفرات از جمله من را صدا زد و از ما مشخصات اعضای خانواده هایمان را خواست و به ما گفت که قرار است جذب نیرو از طریق تلفن انجام گیرد. او گفت که برنامه اینست که با خانواده هایمان تماس برقرارکنیم و اعضای جوان خانواده را برای پیوستن به صفوف سازمان تشویق نماییم.
طرح خائنانه و البته احمقانه فرقه رجوی این بود که ما با افراد جوان تر خانواده خود تماس بگیریم و بگوییم برای دیدن ما به ترکیه بیایند و سپس او را در دام فریب فرقه رجوی قرار دهیم. یعنی زمانی که به ترکیه رسید عوامل سازمان او را فریب داده و به او بگویند که فلانی نتوانسته بیاید و لذا قرار شد که ما به جای او آمده و شما را نزد او ببریم.
با وجود این که نمی خواستم افراد دیگر خانواده را بدبخت کنم اما به خاطر این که بتوانم بعد از سالیان صدای گرم اعضای خانواده را بشنوم قبول کردم که در این توطئه شرکت کنم. روز بعد به اتاق تلفن رفتم. وقتی ارتباط برقرار شد، اولین بار که صدای پسر برادرم را شنیدم اشک در چشمانم جاری شد، او هم بعد از این که مطمئن شد خودم هستم شور و شوق فراوانی نشان داد و گریه می کرد. من ابتدا آنقدر غرق در احوالپرسی شده بودم که یادم رفت برای چه زنگ زده ام. به همین خاطرمسئول تشکیلات که بالای سرم ایستاده بود مرتب می گفت که حرف اصلی را بزنم. من ابتدا با لهجه محلی خودمان از او خواستم تا به چیزی که می گویم توجه نکرده و انجام ندهد. بعد به زبان فارسی از او خواستم تا به ترکیه بیاید تا او را ببینم.
در تماس دوم در روز بعد با خواهرم صحبت کردم. صحبت های او سرشار از عاطفه و محبت بود. او به من گفت: “حمید برگرد اینجا. دیگر کسی حرفی از مجاهدین خلق نمی زند. آن ها تمام شدند. ما تو را دوست داریم و…”. او حسابی مرا تحت تأثیر قرار داد و قدرت عجیبی برای این که بتوانم خودم را از زنجیرهایی که مسعود رجوی در ذهنم ایجاد کرده بود رها کنم و از مناسبات فرقه ای او جدا شوم به دست آورده بودم.
بعد از خروج از اتاق تلفن، از غصه دوری از خانواده، ابتدا سیگاری روشن کردم. بعد رفتم و نامه ای به مسئولم نوشتم و در آن ذکر کردم که دیگر یک ساعت هم حاضر نیستم در مناسبات سازمان بمانم. البته بقیه نفرات هم بعد از خروج از اتاق تلفن وضعیتی مشابه من را داشتند به طوری که کلاً برنامه به همین دو روز ختم شد و روز سوم تماس با خانواده ها که قرار بود برای دیگر نفرات باشد اجرا نشد و تعطیل گردید.
چندی بعد از نوشتن نامه ام به مسئولین فرقه رجوی، صدیقه حسینی به عنوان مسئول مقر مرا صدا زد و با اعتراض پرسید که این چه نامه ای است که نوشته ای؟ او ابتدا سعی کرد با چرب زبانی مرا متقاعد کند تا از تصمیم خودم منصرف شوم اما من که هنوز صدای خواهرم در گوشم بود به او گفتم که همه چیز تمام شده و من تصمیم خودم را گرفته ام. وقتی دید قانع نمی شوم مرا به یکان برگرداند تا بعداً دوباره با هم صحبت کنیم.
مدتی گذشت و جریان انتخاب مجدد محمد خاتمی به عنوان رئیس جمهور ایران پیش آمد و دوباره اوضاع درون فرقه رجوی متشنج گردید. در 27 تیرماه 1380 گفتند که همه به مقر باقرزاده برای نشست با رجوی برویم. من ابتدا گفتم حاضر نیستم به نشست بیایم که مسئولین آمدند و گفتند که شاید با صحبت های برادر تغییری در من صورت گیرد و مرا به زور بردند.
خود مسعود رجوی آنقدر از انتخاب دوباره خاتمی عصبی بود که برخلاف دور قبل نتوانست نشست اش را بیش از دو روز ادامه دهد و همه ما به مقرهایمان برگشتیم. رجوی این بار به جای قانع کردن اعضا با برگزاری نشست های سرکوب سعی کرد اعضای معترض و خواهان جدایی را سرکوب و مجبور به ماندن در فرقه کند. بنابراین بعد از برگشتن از نشست رجوی باز صدیقه حسینی که فکر می کرد صحبت ها ی رجوی روی من اثر گذاشته سؤال کرد که از نشست با رهبری چه فهمیدم؟ من گفتم راستش دیگر صحبت های او برایم انگیزه ای ندارد.
به هر حال در روز یک مرداد 1380 مرا صدا زدند و با دو نفر از مسئولین به نام سعید حبیبی و حسن سلیمانی به قرارگاه باقرزاده برده و در کانکسی زندانی کردند. روز بعد به من گفتند که آماده شوم چون خواهر نسرین (مهوش سپهری) با من کار دارد. وقتی به اتاق او رفتم خیلی از مسئولین بدنام بالای فرقه رجوی از زن و مرد حضور داشتند. من متوجه شدم که این یک جلسه سرکوب روانی و تعیین تکلیف نهایی است.
از همان بدو ورود من به سالن جلسه طبق معمول داد و فریادها بر سر من شروع شد و روز اول تا دو ساعت طول کشید. نه شبانه روز جلسه وحشتناک همراه با تهمت و تهدید و توهین برایم گذاشتند. اما من در میان سر و صداهای وحشت آلود همراه با فحش های رکیک و تهدیدات سرکردگان فرقه منفور رجوی فقط به خانواده ام و به صدای نازنین خواهرم فکر می کردم که به من برای رهایی از بند فرقه رجوی قوت قلب می داد. همین باعث شد تا از تونل وحشتی که برای من ایجاد کرده بودند عبور کنم. در نهایت مسئول جلسه حکم دو سال بودن در زندان سازمان مجاهدین خلق برای مثلاً سوختن اطلاعاتم صادر کرد و مرا در شب نهم به کمپ اشرف برده و در یکی از اتاق های قدیمی قسمت متروکه اسکان، که پر از حشرات بود و پنجره آن از بیرون کاملاً بسته و پیچ شده بود و درب ورودی آن قفل بزرگی داشت و فقط موقع غذا دادن باز می شد، زندانی کردند.
بعد از گذراندن 6 ماه شرایط سخت زندان در فرقه رجوی، به دلیل قوت گرفتن احتمال حمله آمریکا به عراق، در شب 9 دی ماه سال 1380، مهوش سپهری (نسرین) از مسئولین بدنام سازمان مرا صدا زد و گفت که من را به مرز ایران می برند و از آنجا به بعد خودم می دانم. من به نسرین گفتم که اگر پایم به ایران برسد ممکن است دستگیر و زندانی و احیاناً اعدام شوم. از او خواستم به حرمت پانزده سال عمر و جوانی ام که برای سازمان مجاهدین خلق صرف کرده ام لااقل مرا به خارج کشور بفرستند تا در آنجا زندگی امنی داشته باشم. اما او که نظرات شخص رجوی را بازگو می کرد پاسخ داد: “کور خوانده ای. ما کسی را به خارج نمی فرستیم. به ما هیچ ربطی ندارد که در ایران چه بلایی بر سر تو خواهد آمد.”
بالأخره رجوی ناصادق و جنایتکار که کینه عمیقی نسبت به اعضای خواهان جدایی داشت برای وارد کردن آخرین زخم خیانت خود به ما در 10 دی ماه سال 1380 در همدستی با استخبارات صدام (سازمان اطلاعات و امنیت عراق) بدون اطلاع قبلی ما را به جای بردن به مرز ایران به زندان مخوف ابوغریب که خروج از آن نیاز به یک معجزه الهی داشت فرستاد تا ما در آنجا هم متحمل ضربات روحی و جسمی شویم. البته تفکر شیطانی رجوی این بود که افراد جدا شده بعد از مدتی به دلیل عدم تحمل فشارهای زندان ابوغریب مجبور خواهند شد دوباره درخواست بازگشت به تشکیلات فرقه رجوی را بدهند. به همین منظور رابط استخباراتی او به نام ابوسیف هفته ای یک بار به زندان ابوغریب می آمد تا ببیند کسی درخواست بازگشت به کمپ اشرف دارد یا نه؟! اما ما که از این خیانت و نامردی رجوی شوکه شده بودیم با یاری خدا و به یمن قوت قلبی که از خانواده خود گرفته بودیم عزم جزم کردیم تا شرایط سخت زندان ابوغریب را تحمل کنیم و چون در صورت آزادی به غیر از بازگشت به ایران راه دیگری برایمان متصور نبود حتی پذیرفتیم که در ایران دستگیر و اعدام شویم اما هرگز به فرقه پر از نفرت و تباهی رجوی بازنگردیم. برای ما حتی یک روز نفس کشیدن آزادانه در خاک وطن ارزش داشت تا پذیرش خفت انگیز بازگشت به سازمان.
بالأخره بعد از ماه ها تحمل رنج و درد زندان ابوغریب و تحمل زخم خیانت رجوی، دست تقدیر و لطف خدای بزرگ و همچنین دعای خیر خانواده شامل حالمان شد و دولت عراق در بحبوحه حمله آمریکا مجبور شد ما را به ایران بفرستد. اما برخلاف همه دروغ های رجوی ما در ایران نه تنها زندان نرفتیم بلکه با حمایت و پشت گرمی خانواده به زندگی عادی خود بازگشتیم .
حال با گذشت سالیان از آن دوران سخت و زجرآور حضور در سازمان مجاهدین خلق، بودن در زندان های فرقه رجوی و ابوغریب و تحمل زخم خیانت مسعود رجوی که باعث تباهی عمر و جوانی ام شد، ناخودآگاه دی ماه هر سال یاد آن روزهای تلخ بودن در سازمان و رفتن به زندان ابوغریب برایم تداعی می شود. ولی باز خدای خود را شکر می کنم و از خانواده ام کمال تشکر را دارم که با ابراز محبت و دعایشان به من نیرو و قوت قلب بخشیدند تا بتوانم زنجیرهایی که مسعود رجوی برای بهره کشی از ما در اذهان مان ایجاد کرده بود را پاره کرده و رهایی خودم را به دست آورم و بعد از آن کمک کردند تا تشکیل خانواده بدهم .
امیدوارم که اعضای فعلی دربند فرقه رجوی بتوانند هر چه زودتر رهایی خود را به دست آورند و زندگی جدیدی را در هر جای دنیا که دوست دارند آغاز نمایند .
برگرفته از نشریه نجات شماره 107